عبدالله بن مرافع الخضرمی البصری. محدّث است. در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
عبدالله بن مرافع الخضرمی البصری. محدّث است. در جامعه اسلامی، محدثانی که قادر به تجزیه و تحلیل دقیق روایات پیامبر اسلام و اهل بیت بودند، از احترام ویژه ای برخوردار بودند. آنان با بررسی دقیق اسناد و مدارک روایات، سبب تثبیت اصول دینی و جلوگیری از انتشار احادیث نادرست یا جعلی شدند. در نتیجه، محدثان نقشی اساسی در تدوین منابع حدیثی معتبر ایفا کردند.
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63)
از آدمی زادگان شهر هرات است اما از آدمی گری اثری در او نیست و بسبب بدمزاجیهای خود در شهر نتوانست بود، به عراق رفت و از آنجا عزیمت مکه و مدینه و بیت المقدس کرد و در آن ممالک پیاده بزیارت اکثر انبیاء و مشایخ رسید بلکه دو بار بدین دولت و سعادت مشرف و سرافراز گردید، اما بواسطۀ بی دولتی که در ذات او بود چون بازآمد از اول بدبختی و بدفعلی بیشتر می نمود. القصه از مداحی او زبان قاصر و عقل عاجز است. با وجود همه طرفگیها شعر نیز می گوید ودر این فن کسی را پسند نمی کند. این مطلع از اوست: آوازۀ رخ گل تا باز برنیامد در بوستان ز بلبل آواز برنیامد. (مجالس النفائس ص 63)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندۀ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل بدین خرمی که روی تو دیدم بتوران زمی. فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فربهی. فردوسی. چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی. فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد. فردوسی. یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهری. نوروز روز خرمی بی عدد بود. منوچهری. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه گون. اسدی. بباغی دو درماند ار بنگری کز این در درآیی وز آن بگذری. اسدی. زن ارچند باچیز و باآبروی نگیرد دلش خرمی جزبشوی. اسدی. شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم خرام. سوزنی. عنقای مغرب است در این دورخرمی خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزی. بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی ازمزاج دهر مجوی. خاقانی. غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم نزادی از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی (گلستان). بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاری. ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت. نظام قاری. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاری. ، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار. فرخی. اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه). کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار. خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد ببستان. خاقانی. ، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست ازاو خرمی کن بسند. اسدی. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) : جهاندار دانندۀ خوب و زشت مرا گر سپردی سراسر بهشت نبودی مرا دل بدین خرمی که روی تو دیدم بتوران زمی. فردوسی. ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فربهی. فردوسی. چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی. فردوسی. بدان قبه در تخت زرین نهاد بر آن خرمی تخت بنشست شاد. فردوسی. یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه. منوچهری. نوروز روز خرمی ِ بی عدد بود. منوچهری. و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی). اگر سالیان از هزاران فزون در او خرمی ها کنی گونه گون. اسدی. بباغی دو درماند ار بنگری کز این در درآیی وز آن بگذری. اسدی. زن ارچند باچیز و باآبروی نگیرد دلش خرمی جزبشوی. اسدی. شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ. عمعق. خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک خون روان کردند از حلق حسین در کربلا. سنائی. خرامیدنش باد بر خرمی که ماهی چو شاهی است خرم خرام. سوزنی. عنقای مغرب است در این دورخرمی خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی. ابوالفرج سگزی. بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو زمانه زی حرم خرمی دهد بارم. خاقانی. مردمی از نهاد کس مطلب خرمی ازمزاج دهر مجوی. خاقانی. غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم دردیست جنس می که بیک دن درآورم. خاقانی. مرا بزادن دختر چه خرمی زاید که کاش مادر من هم نزادی از مادر. خاقانی. خرمی کآن فلک دهد غم دان دل که با غم بساخت خرم دان. خاقانی. شاد دلم زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است. نظامی. پشت دوتای فلک راست شد از خرمی تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را. سعدی (گلستان). بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود. نظام قاری. ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت. نظام قاری. چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول باشدم تشریف از صدر صنادید زمن. نظام قاری. ، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) : بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار. فرخی. بدین خرمی و خوشی روزگار بدین خوبی و فرخی شهریار. فرخی. اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار از خرمی چو وقت گل نوبهار باد. مسعودسعد. بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه). کاری از روشنی چو آب خزان یاری از خرمی چو باد بهار. خاقانی. گل با همه خرمی که دارد از بعد گیا رسد ببستان. خاقانی. ، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) : مخور باده چندان کت آرد گزند مشو مست ازاو خرمی کن بسند. اسدی. گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
ابن حمزه خضرمی بتلهی، مکنی به ابوعبدالرحمان، از خضارمۀ شام و قاضی دمشق و محدث و از تابعان بود. او از زید بن واقد و یحیی ذماری و از او هشام بن عمار و ابن عائذ روایت کنند. یحیی ثقه بود وبه سال 183 هجری قمری درگذشت. (یادداشت مؤلف). یکی از رواه قرأت، ابن عامر است به واسطۀ یحیی بن حارث ذماری. (ابن الندیم). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 279 و کلام شبلی ص 23 و نیز مادۀ ابوعبدالرحمن شود
ابن حمزه خضرمی بتلهی، مکنی به ابوعبدالرحمان، از خضارمۀ شام و قاضی دمشق و محدث و از تابعان بود. او از زید بن واقد و یحیی ذماری و از او هشام بن عمار و ابن عائذ روایت کنند. یحیی ثقه بود وبه سال 183 هجری قمری درگذشت. (یادداشت مؤلف). یکی از رواه قرأت، ابن عامر است به واسطۀ یحیی بن حارث ذماری. (ابن الندیم). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 279 و کلام شبلی ص 23 و نیز مادۀ ابوعبدالرحمن شود