جدول جو
جدول جو

معنی خضا - جستجوی لغت در جدول جو

خضا
(تَ)
ریزریز شدن چیزی و شکستن آن در صورتی که تر باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خرد و مرد شدن چیزی تر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

هر یک از موادی که با آن موی سر و صورت یا پوست بدن را رنگ می کردند مانند حنا، خضاب کرده شده، رنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خُضْ ضا)
مرغی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
تره های سبز، معرفه دریا و به این معنی غیرمنصرف است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
مرغی است که آنرا اخیل نیز گویند. این مرغ بزرگتر از قطاء است و چون بر پشت شتر نشیند عرب فال بد گیرد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُضْ ضا را)
گیاهی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
مرد گول و احمق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
آنچه خائیده خورده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَثْ ثُ)
رنگ کردن. مصدر دیگریست برای خضب. رجوع به خضب در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از درخت نرم و بی خار، دردی در اعضاء کمتر از شکستگی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
شهریست نزدیک شحر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
موضع بسیاردرخت. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شیر که در آن آب بیشتر باشد، ترۀ نورس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
اندک پیرایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ما علیهما خضاض، ای شی ٔ من الحلی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، مرد گول، گردن بند گربه و حمیل آن، گردن بند آهوبره، طوق بندیان، مرکب و سیاهی که بدان نویسند. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَضْ ضا)
کسی که بسیار تیز می دهد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَضْ ضا)
برنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: سیف خضام، ’شمشیر بران’. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
مرکب و سیاهی که بدان نویسند. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مَ)
خضرمی. قومی از مردم ایران را گویند که در اوایل اسلام هجرت کرده، سکونت شام را اختیار نمودند و آنان که سکونت بصره را اختیار کردند اساوره و آنانکه سکونت کوفه را برگزیدند احامره و کسانی که سکونت الجزیره را قبول نمودند جراجمه و کسانی که سکونت یمن را قبول کردند ابناء و آنان که سکونت موصل را اختیار نمودند جرامقه گفتند. (ناظم الاطباء). از این قوم اند عبدالکریم خضرمی بن مالک و هبار خضرمی بن عقیل و عباس خضرمی بن حسن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ خضرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
از دشنامهای کنیزانست. (منتهی الارب). یقال: یا خضاف، ای تیزدهنده، ای گوزو. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ کُ)
نرم کردن سخن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). مصدر دیگریست برای مخاضعه. منه: خاضع المراءه خضاعاً، ای نرم کرد سخن را برای آن زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ لُ)
تیز دادن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، خوردن طعام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خضاب کردن
تصویر خضاب کردن
رنگ موی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاص
تصویر خضاص
اندک پیرایه، گول، یکسر، گردن بند جانور، زرفین (طوق) بندیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضار
تصویر خضار
سبزی فروش شیرآبکی، تره نورس کبت خورک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاب
تصویر خضاب
حنا و گلگونه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاب زده
تصویر خضاب زده
رنگ زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاخص
تصویر خضاخص
آبخیز، فربه کلان شکم ، باد میانه، باد خورایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاف
تصویر خضاف
تیز دادن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضارع
تصویر خضارع
زفت ترشرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاره
تصویر خضاره
تره سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاری
تصویر خضاری
شیر گنجشک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خضرمی، ایرانیان شامی گروهی از ایرانیان که در نخستین سده های اسلام به شام رفته و آن جا ماندگار شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضاب
تصویر خضاب
((خِ))
حنا، آن چه که موی سر و صورت یا پوست بدن را با آن رنگ کنند
فرهنگ فارسی معین
حنا، رنگ، گلگونه، وسمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خضاب ریش پوشش کارها است. اگر بیند سر و رویش را خضاب می کرد و خضابش رنگ نمی گرفت، دلیل که ظاهر حال را به مردمان نماید. اگر بیند خضابش رنگ گرفت، دلیل که حالش نیکو گردد. حضرت دانیال
اگر بیند خضاب به چیزها می کرد، دلیل که مردم او را منکر شوند که او خود را به کارهای محال و ناپسندیده دهد. اگر بیند خضابش نیکو رنگ گرفت، دلیل که حالتش پوشیده شد. اگر بیند دست و پای خویش را به حنا خضاب می بست، دلیل که مال از دست رفته باز آید. اگر بیند هر دو دست و پای خویش را خضاب بست، دلیل که فرزندان یابرادران خود را بیاراید، به آرایشی که خلاف دین و شریعت بود. محمد بن سیرین
خضاب کردن در خواب بر چهار وجه است. اول: کار ناشایسته بی حاصل. دوم: آرایش حال دنیا. سوم: طلب جاه. چهارم: معروف شدن به دروغ گفتم .
اگر مردی بین دست و پای خود خضاب کرد، دلیل که کاری کند که مردمان بر وی افسوس کنند و بخندند. اگر بیند سرانگشتان را خضاب کرد، دلیل که تسبیح کند. اگر بیند هر دو دست را به خضاب کردن نقش میکرد، دلیل که با دوستان مکر و حیله بازد.
اگر بیند کف دست خود خضاب می کرد، دلیل که در طلب معیشت رنجور گردد. اگر بیند که هر دو دست خود به خضاب نگاه می کرد، دلیل که خداوند مکر و حیله بود در کسب و عمل خود. اگر بیند دست او بهم شده است، دلیل که او را عزیزی بمیرد یا خود هلاک شود. اگر بیند دست و پای را چون زنان خضاب کرد، دلیل که در ترس و بیم عظیم افتد. اگر این خواب را زنی بیند او را خرمی و شادی بود، زیرا که این خضاب کردن ایشان رسم بود. اگر بیند که هر دو دست و پای او بنفش بود، دلیل که در کسب و کار حیله کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب