جدول جو
جدول جو

معنی خصیان - جستجوی لغت در جدول جو

خصیان
(خُ / خِ)
جمع واژۀ خصی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خصیان
(خُ / خِ)
دو خایه، پوستی که در آن دو خایه جای دارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصیان
تصویر عصیان
ترک طاعت، عدم انقیاد، نافرمانی، سرپیچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایان
تصویر خایان
در حال خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
(صَ /صُ / صیا)
صیان الثوب، جامه دان. (منتهی الارب) ، تختۀ جامه. (منتهی الارب) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نگاه داشتن چیزی را، (منتهی الارب)، نگه داشتن، (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی)،
بر طرف سم ایستادن اسب از سودگی پای یا بی نعلی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِصْ صا)
خاصگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال:انما یفعل هذا خصّان من الناس. ای: خواص منهم. (منتهی الارب). و کذلک خصّان من الناس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تبر خرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد). صورت مذکر و مؤنث این کلمه یکی است. ج، اخصن، خصن
لغت نامه دهخدا
(عِصْ)
نافرمانی و بیفرمانی کردن. خلاف طاعت. (منتهی الارب). خلاف طاعت، و ترک گفتن انقیاد و فرمانبرداری. (از اقرب الموارد). نافرمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث اللغات) (آنندراج). نافرمان برداری کردن و بی فرمانی. (دهار). نافرمانی و نافرمانبرداری. (المصادر زوزنی). نافرمانی. (مهذب الاسماء). ترک انقیاد. (تعریفات جرجانی). در اصل لغت معنی آن سخت شدن است، پس گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل میشود، و نافرمانی کردن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی. سر کشیدن:
دلت همانا زنگار معصیت دارد
به آب توبه خالص بشویش از عصیان.
خسروانی.
چون در او عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خار.
فرخی.
وقت نماز خطبه بر رسم رفته کردند و هیچ چیز اظهار نکردند که به عصیان ماند. (تاریخ بیهقی ص 328). سپاه سالار گفت او را چه زهرۀ عصیان ؟ (تاریخ بیهقی ص 411). هارون پسر خوارزمشاه آلتونتاش عصیان خود را آشکار کرد. (تاریخ بیهقی ص 403). برادر شهرک را به شاپور بردند و عصیان آغازیدند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). هوای عصیان بر سر او بادخان ساخت. (کلیله و دمنه).
که خواند تختۀ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
این دو صادق، خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند.
خاقانی.
ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا ناحیت غرشستان را به تدبیرخویش کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). و رای تقاعدو تکاسل پیش گرفت تا عصیان او ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341). اندیشید که عصیان بر ولی نعمت خویش عاقبتی وخیم دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39) ، گناه. ذنب. اثم. بزه. جرم. جناح. مأثم. خطا. معصیت. گناه را عصیان از آن نام کردند که آدمی از گناه سخت دل می شود، چه اصل معنای عصیان سخت شدن است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). سرکشی کردن در اوامرالهی: و کره اًلیکم الکفر و الفسوق و العصیان (قرآن 7/49) ، و کفر و فسق و عصیان را بر شما ناپسند گردانید.
مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا.
ناصرخسرو.
تو را نفس کلی چو بشناسی او را
نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان.
ناصرخسرو.
طاعت و علم راه جنت اوست
جهل و عصیانت رهبر ناراست.
ناصرخسرو.
از معرض عصیان و موقف کفران تجافی جست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). مادح وی اجتناب از هوی و عصیان. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447).
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عضبان گاه اهل بغی و عصیان آمده.
خاقانی.
نزد یزدان دین و احسان نیست خرد
وای آنکو مرد و عصیانش نمرد.
مولوی.
به عصیان در رزق بر کس نبست.
(گلستان).
چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلی گردد. (گلستان).
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
اندکی از مال. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). منه: خیصان من مال
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ فی یا)
بصیغۀ تثنیه. آواز زن و گام آن. (منتهی الارب). منه: اذا حسن من المراءه خفیانها حسن سائرها، وقتی از زنی آواز و صدای گام برداشتن او نیکو آمد سایر اعضای او نیکو می آید
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دشمنان. عدوها. (یادداشت بخط مؤلف) : هیچکس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند این اشاره نکند که جنگی قائم و خصمان را زده باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). نه چنان آمد بر آنجمله که اندیشه می کردند که خصمان بنخست حمله بگریزند. (تاریخ بیهقی). کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند. (تاریخ بیهقی). و پادشاهان را در سیاست رعیت... و قمع خصمان و قهر دشمنان بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه). با اینهمه برنج قصۀ خصمان... بر اثر. (کلیله و دمنه).
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانش تخت خاک شده ست.
خاقانی.
لیکن از روی طعنۀ خصمان
آمدن هیچ رو نمیدارد.
خاقانی.
ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام
از ناوک سخن صف خصمان دریده ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خصیم. (از منتهی الارب) (از دهار) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ یَ)
دو خایه. (منتهی الارب). این کلمه تثنیۀ خصیه در حالت رفعی است
لغت نامه دهخدا
(خِرْ ری یا)
مرد بددل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَزْ)
شرمنده و شرمگین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). ج، خزایا
لغت نامه دهخدا
(خِ)
لغتی است در حرصیان. رجوع به حرصیان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بشتاب رفتن ستور. (تاج المصادر بیهقی) : خدی، بشتاب رفتن و گام فراخ نهادن. (منتهی الارب). رجوع به خدی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجرد و چهار هزارگزی خاور شوسۀ بروجردبدورود، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 110 تن سکنه که شیعی مذهبند و به لهجۀ لری فارسی سخن می گویند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات است، اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
در حال خاییدن:
برفتم دست و لب خایان که یارب
چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد،
خاقانی،
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اُ صَیْ یا)
لغتی یا لهجه ای در اصیلان و اصیلال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اصیلان و اصیلال شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رُلْ خِصْ)
این دیردر غورالبلقاء بین دمشق و بیت المقدس است و بدیر غور نیز معروف است و در وجه تسمیۀ آن چنین گویند که چون سلیمان بن عبدالملک در آن فرود آمد شنید مردی درباره کنیز وی غزلی سروده و تشبیب کرده است دستور داد آن مرد را در همانجا اخته کنند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خصین
تصویر خصین
تبرک تبر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصان
تصویر خصان
بزرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیان
تصویر صیان
نگاهداری خویشتنداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
نا فرمانی و بیفرمانی کردن، خلاف طاعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصمان
تصویر خصمان
دشمنان، عدوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
((عِ صْ))
نافرمانی، سر پیچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
سرکشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تمرد، خودسری، سرپیچی، سرکشی، شورش، طغیان، گردنکشی، مخالفت، مخالفت، نافرمانی، یاغیگری
متضاد: اطاعت، طاعت، فرمانبرداری
فرهنگ واژه مترادف متضاد