خدمت کننده. خدمتکار. (ناظم الاطباء). زوار. (فرهنگ اسدی). خدمتکار. ج، خدمتگران: سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح هر روز بدان درگه چندین نفر آید. فرخی. آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار. فرخی. بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. بل ملک او شد خاک و زر فرزند او خدمتگرش ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش. ناصرخسرو. ششم خانه را کرده بهرام جای چو خدمتگران گشته خدمت نمای. نظامی. وآن چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته. خاقانی
خدمت کننده. خدمتکار. (ناظم الاطباء). زوار. (فرهنگ اسدی). خدمتکار. ج، خدمتگران: سپهبدی که چو خدمتگران به درگه اوست جمال ملک در آن طلعت جهان آرای. فرخی. از زائر و از سائل و خدمتگر و مداح هر روز بدان درگه چندین نفر آید. فرخی. آنکه بر درگاه او خدمتگرانند از ملوک هر یکی اندر دیار خویش روی صد تبار. فرخی. بخشش پیوسته را شمار نگیری خدمت خدمتگران همی بشماری. فرخی. بل ملک او شد خاک و زر فرزند او خدمتگرش ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش. ناصرخسرو. ششم خانه را کرده بهرام جای چو خدمتگران گشته خدمت نمای. نظامی. وآن چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته. خاقانی
نقاش. مصور. تصویرساز: چنو سوار نداند نگاشتن بقلم اگرچه باشد صورت گری بدیعنگار. فرخی. از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ. امیرمعزی. صورتگر چین از حسد صورت خوبش هم خامه شکسته ست و هم انگشت گزیده ست. امیرمعزی. شنگرف ز اشک من ستاند صورتگر این کبود ایوان. خاقانی. من آن صورتگرم کز نقش پرگار ز خسرو کردم این صورت نمودار. نظامی. مگر نقشی از کلک صورتگری نگاریده بینند بر دفتری. نظامی. هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد. حافظ. ، خالق. مصور. آفریننده: صورتگر جوهر هم جوهر بود ایراک صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر. ناصرخسرو. بگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورتگرش جز خاک هرگز کی خورد آنرا که خاک آمد خورش. ناصرخسرو. ای رأی تو بر سپهر تدبیر صورتگر آفتاب تقدیر. (از سندبادنامه). - صورتگر علوی، روح. روان: ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن صورتگر علوی و لطیف است بدو در. ناصرخسرو
نقاش. مصور. تصویرساز: چنو سوار نداند نگاشتن بقلم اگرچه باشد صورت گری بدیعنگار. فرخی. از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ. امیرمعزی. صورتگر چین از حسد صورت خوبش هم خامه شکسته ست و هم انگشت گزیده ست. امیرمعزی. شنگرف ز اشک من ستاند صورتگر این کبود ایوان. خاقانی. من آن صورتگرم کز نقش پرگار ز خسرو کردم این صورت نمودار. نظامی. مگر نقشی از کلک صورتگری نگاریده بینند بر دفتری. نظامی. هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش بحرام ار خود صورتگر چین باشد. حافظ. ، خالق. مصور. آفریننده: صورتگر جوهر هم جوهر بود ایراک صورت نپذیرد ز عرض هرگز جوهر. ناصرخسرو. بگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورتگرش جز خاک هرگز کی خورد آنرا که خاک آمد خورش. ناصرخسرو. ای رأی تو بر سپهر تدبیر صورتگر آفتاب تقدیر. (از سندبادنامه). - صورتگر علوی، روح. روان: ترکیب تو سفلی و کثیف است ولیکن صورتگر علوی و لطیف است بدو در. ناصرخسرو