جدول جو
جدول جو

معنی خشی - جستجوی لغت در جدول جو

خشی
(خَ شی ی)
گیاه خشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خشی
(خَ)
چیزی که سفیدی آن بینهایت باشد یعنی سپید سپید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، خشینه، سیاه تیره رنگ و به کبودی مایل. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خشی
(تَ)
ترسیدن. خشاء. (منتهی الارب). رجوع به خشاء دراین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
خشی
ترسیدن، هراسان
تصویری از خشی
تصویر خشی
فرهنگ لغت هوشیار
خشی
خویشی، فامیلی، خوشی، خوشحالی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشیت
تصویر خشیت
ترس از عظمت خداوند، ترس، بیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشینه
تصویر خشینه
تیره، کبود، برای مثال کوهسار خشینه را به بهار / گه فرستد لباس حورالعین (کسائی - ۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشین
تصویر خشین
خشینه، نوعی باز با چشم های سیاه و پرهای کبود در پشت، ویژگی این نوع باز مثلاً باز خشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخشی
تصویر بخشی
روحانی بودایی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ نَ / نِ رَ)
باز خشین. بازی بود رنگش میان کبود و سیاه و سبزو سپید یعنی خشینه رنگ. (نسخه ای از لغت نامه اسدی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خس و خاشاک سیل آورده که خشک شده باشد. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ترسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شا)
مکان اخشی، جای بسیار بیمناک، و این نادر است. (منتهی الارب). خوفناک تر. ترسناک تر. هذا المکان اخشی ̍، ای اخوف ، نادر. (قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نصیب و حصه. (آنندراج). بخت و نصیب و بهره.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مقسوم. (از واژه های فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
معروف به لوئی کاروژی، رسام و درام نویس فرانسوی، متولد در پاریس (1717- 1806 میلادی). وی نویسندۀ ’مثلهای مفرح’ است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شمشیر بساخت نخستین که هنوز آن را سوهان و صیقل نکرده باشند. ج، خشب، خشائب، زنگ زدوده و ردی و بلایه. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). ج، خشب، خشائب، برگزیده و چیده و تراشیده از تیر و کمان در تراش نخستین. ج، خشب، خشائب، شتر ستبر و هر چیزی که خشن باشد. ج، خشب، خشائب، دراز و درشت اندام برهنه استخوان در کمال سختی. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، خشب، خشائب
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ کَ دَ)
ترس. خوف. بیم. هراس منسوب بعظمت و مهابت. (یادداشت بخط مؤلف) :
قصۀ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان زمه در اضطراب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
غلبه. برتری. فتح. ظفر. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
آهوبرۀ خرد برفتار آمده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
هر چیز سیاه رنگ تیره که در آن سپیدی باشد مانند کوه برفدار. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). رجوع به خشینه شود، بازی را گویند که پشت آن کبود و تیره و چشمهایش سیاه رنگ بود و بعد از تولک اول چشمش سرخ گردد و به ترکی آن را قزل قوش گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بعضی گویند بازی باشد نه سیاه و نه سفید. (از برهان قاطع). رجوع به خشینه شود:
گهی ببینی چون پشت باز گشته خشین
گهی منقطه بینی چو پشت سنگی سار.
عنصری.
دو صدباز و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه برگزین.
اسدی.
- باز خشین، بازی که سفید و سیاه است:
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد قرین باز خشین پند.
فرخی.
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سفید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری.
فرخی.
حملۀ باز خشین وخندۀ کبک دری.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
اندر آن موضع که فرمان ترا باشد نهیب
اندر آن کشور که تهدید ترا باشد عتاب.
کرگدن بی شاخ و بی چنگل بود باز خشین
مار بی دندان و بی چنگال زاید شیر غاب.
ذوالفقار شروانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
نام ولایتی است از ماوراءالنهر. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری برای ’خشاه’، ’خشی’ و ’خشیان’. (منتهی الارب). ترسیدن. (ترجمان علامه جرجانی). رجوع به ’خشاه و خشی’ شود: و ان ّ منها لما یهبط من خشیه اﷲ و ما اﷲ بغافل عمّا تعملون. (قرآن 74/2). و هم من خشیه ربهم مشفقون. (قرآن 28/21). یخشون الناس کخشیهاﷲ او اشد خشیه. (قرآن 76/4).
اگر نه فضل تو فریاد من رسد بیم است
که قتل من کند او وقت خشیهالاملاق.
خاقانی.
، در نزد صوفیان خشیه، تألم القلب بسبب توقع مکروه فی المستقبل بکون تاره بکثره الجنایهمن العبد تاره بمعرفه جلال اﷲ و هیبته و خشیهالانبیاء من هذا القبیل. (تعریفات علامه جرجانی) :
خر کجا ناموس و تقوی از کجا
خر چه داند خشیه و خوف و رجا.
مولوی.
، غلبه کردن در ترسیدن و بیشتر ترسیدن. یقال: خاشانی مخاشاه فخشیته، نبرد کرد من را در ترسیدن پس من بیشتر ترسیدم. (منتهی الارب) ، دکان می فروش اگر چه از نی نبود، می نیکو. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشیشار
تصویر خشیشار
نوعی مرغابی بزرگ که سری سفید دارد و تنش تیره گونست و بسیاهی زند
فرهنگ لغت هوشیار
کبود رنگ تیره رنگ، سیاه رنگ، بازی که پشت آن کبود و تیره و چشمهایش سیاه رنگ بود بازی که نه سیاه باشد نه سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشین
تصویر خشین
درشت خو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
ترس، خوف، بیم و هراس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخشی
تصویر تخشی
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخشی
تصویر بخشی
ناظر خرج، رئیس خزانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشین
تصویر خشین
((خَ))
هرچیز تیره رنگ، کبودرنگ، خشینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشیج
تصویر خشیج
((خَ))
عنصر، هیولی، ضد، مخالف، آخشیج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشینه
تصویر خشینه
((خَ نِ))
هرچیز تیره رنگ، کبودرنگ، خشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
((خَ یَ))
ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشیت
تصویر خشیت
فروتنی
فرهنگ واژه فارسی سره
بیم، ترس، خوف، هراس
متضاد: رجا، ترسیدن، بیم داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد