جدول جو
جدول جو

معنی خشنام - جستجوی لغت در جدول جو

خشنام
(خُ)
خوشنام. این کلمه معرّف خوشنام است. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دستور یا هر مطلب دیگری که از طرف وزارتخانه یا اداره ای در چندین نسخه نوشته شده و برای شعبه ها، ادارات یا کارمندان فرستاده می شود، متحدالمآل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
نام زشت، حرف زشت، سخن ناسزا، فحش
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
آنکه بینی وی کلان و ستبر باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، کوه بلند که بینی آن ستبر باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ خُ)
او راست: کتاب الشواهد. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
بمعنی پیشانی خرسها، یکی از مرز و بوم اراضی موعود است که فیمابین عینان و ربله واقع بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نوعی بیماری است در خر و اسب و استر. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). خنّام
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
افتادن غضروفها که میان دماغ و بینی کسی است. خشم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خشم شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُشْ شا)
مرد کلان بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مرکّب از: دش = دژ، بد + نام، لغهً به معنی اسم بد. در پهلوی، دوشنام، به معنی با نام بد، شهرت بد. (حاشیۀ معین بر برهان)، در اصل دشت نام است، دشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب. (غیاث)، نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت. (ناظم الاطباء)، با لفظ گفتن و کردن و دادن و زدن و فرستادن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج)، رجم. سب ّ. سبل. سقط. شتم. شتیمه. شنظره. شواظ. طلاء. عار. علق. فحش. قفوه. قفّی. (منتهی الارب) :
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام برتر بود.
فردوسی.
برآشفت شیرین ز پیغام اوی
وزآن بیهده زشت دشنام اوی.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش ریگ فرب
پرآژنگ رخ پر ز دشنام لب.
فردوسی.
صد هزار دشنام احمد در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی)،
گربر تو سلام خوش کند روزی
دشنام شمار مر سلامش را.
ناصرخسرو.
این دیوسیر را مدار مردم
گر هیچ بدانی لطف ز دشنام.
ناصرخسرو.
بااینهمه راضیم به دشنام از تو
کز دوست چه دشنام و چه نفرین چه دعا.
ظهیر.
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار، دشنامی عظیم است.
نظامی.
یکی پرسید از آن شوریده ایام
که تو چه دوست داری گفت دشنام
که هر چیز دگرکه می دهندم
بجز دشنام منّت می نهندم.
عطار.
ای یک کرشمۀ تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی.
عطار.
اجذئرار، آمادۀ خصومت و دشنام گردیدن. انهیال، پیاپی آمدن بر کسی و فرا گرفتن او را به دشنام و ضرب. عظاظ، دشنام آشکارا. مجارزه، با هم مزاح کردن که به دشنام ماند. مجالعه، تنازع کردن مردم به فحش ودشنام در قمار یا شراب. معاظّه، دشنام آشکارا. (ازمنتهی الارب)،
- به دشنام برشمردن کسی را، او را با سخن زشت ناسزا گفتن:
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی.
- به دشنام زبان گشادن، ناسزا گفتن:
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان.
فردوسی.
- به دشنام لب آراستن، گشودن لب به ناسزا گفتن:
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند.
فردوسی.
- به دشنام لب گشادن (بازگشادن) ، ناسزا گفتن. ناسزا بر زبان راندن:
گر این بی خرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد.
فردوسی.
به دشنام بگشاد لب شهریار
بر آن انجمن طوس را کرد خوار.
فردوسی.
به دشنام لبها گشائید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز.
فردوسی.
- دشنام به زبان گرداندن، ناسزا گفتن:
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو بار برآراست و ببار است.
ناصرخسرو.
- دشنام رفتن بر زبان کسی، زبان به ناسزا گشودن او: من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان او هیچ دشنام رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 682)،
- دشنام ساختن، مهیا کردن ناسزا و فحش:
چو مهمان به خوان تو آید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور.
فردوسی.
- دشنام گشتن نام کسی، زشت نام شدن وی:
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت.
فردوسی.
- زبان از کسی پر ز دشنام کردن، سخنان ناسزا بر زبان آوردن:
یکی سوی طلحند پیغام کرد
زبان را ز گو پر ز دشنام کرد.
فردوسی.
- فرا دشنام شدن، دشنام و ناسزا گفتن آغازیدن: بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 24 هزارگزی شمال نورآباد. با 120 تن سکنه ازطایفۀ ای تیوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
نکونام. صاحب حسن شهرت. صاحب شهرت نیکو. دارای شهرت نیکو. مقابل بدنام. (یادداشت مؤلف) :
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم.
خاقانی.
حسن معشوق است بی آرام می خواهد مرا
عشق دارد غیرتی خوشنام می خواهد مرا.
رضی دانش (از آنندراج).
، از اسامی مردان است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ)
جمع واژۀ خشنه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
فرخنده. خجسته. مبارک. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرحوم دهخدا این کلمه را مصحف خنشان دانسته اند
لغت نامه دهخدا
حکم یا دستوری که از طرف وزارتخانه یا موءسسه ای در نسخه های متعدد نویسند و بشعب و کارمندان ابلاغ کنند متحد المال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشنام
تصویر خوشنام
نیکو نام، صاحب شهرت، نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
شهرت بد، فحش و سرزنش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
((دُ))
فحش، ناسزا
فرهنگ فارسی معین
((بَ مِ))
حکم یا دستوری که از طرف مسؤلین سازمان برای اطلاع تمام کارکنان یک مؤسسه ابلاغ شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشنام
تصویر دشنام
توهین، فحش، هتک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخشنامه
تصویر بخشنامه
ابلاغیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پخشنامه
تصویر پخشنامه
اعلامیه
فرهنگ واژه فارسی سره
بددهانی، دژنام، سب، سقط، شتم، فحش، ناسزا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حکم، دستور، دستورالعمل، متحدالمال، تصویب نامه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند کسی را دشنام می داد، دلیل بود که آن کس را حال نکو شود. محمد بن سیرین
اگر بیند کسی را دشنام می داد، دلیل که آن کس بر وی چیره و کامکار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب