جدول جو
جدول جو

معنی خشرتی - جستجوی لغت در جدول جو

خشرتی
(خُ رَ)
نام قریه ای است به بخارا. (از یاقوت در معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشتی
تصویر خشتی
ساخته شده از خشت مثلاً خانۀ خشتی،
ویژگی یکی از قطع های کتاب مثلاً قطع خشتی،
دارای شکل یا نقش مربع مثلاً کاغذ خشتی،
از طرح های قالی مثلاً قالی خشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرتی
تصویر شرتی
ویژگی زن شلخته که کارهایش سرسری و بی نظم و ترتیب باشد، شرتی پرتی، با بی قیدی و شلختگی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ)
منسوب به خشرم که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
نام رودی است در آسیای وسطی که آن را رود چاچ و رود سیحون و جیحون نیز خوانند. (یادداشت به خط مؤلف) : رودی است به فرغانه که اخسیکت بر ساحل آن می باشد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
از خشت کرده. از خشت ساخته شده. از خشت فراهم آمده. (یادداشت بخط مؤلف) ، چهارگوش، به اندازۀ خشت. (یادداشت بخط مؤلف) ، خشتی یا خال خشتی در بازی ورق. آن ورقی است که در وی خالهای مربع است. (یادداشت بخط مؤلف) ، اندازه و قطعی است برای کتاب بزرگتر از ربعی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است از دهستان علامرودشت بخش کنگان شهرستان بوشهر. واقع در صدهزارگزی خاور کنگان و 8 هزارگزی شمال راه مالرو اشکنان به پس رودک. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن از چاه و قنات و محصول آن غلات و پیاز و تنباکو و خرما و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گاه به صورت صفت و به معنی شلخته و زنی (یا ندرتاً مردی) که بی احتیاط و ناپرواست و به کارهای زندگی نمی رسد استعمال می شود و گاه بصورت قید برای بیان کیفیت کارها (خاصه جارو کردن و تمیز کردن اطاق و خانه) به کار می رود: امروز چون کارداشتم به جاروی حسابی اطاق نرسیدم و فقط شرتی زدم. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). رجوع به شرت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشتی
تصویر خشتی
منسوب به خشت مانند خشت، خانه ای که از خشت سازند، مربع چهار گوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرتی
تصویر شرتی
زن شلخته که کارهایش بی نظم و ترتیب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشتی
تصویر خشتی
((خِ))
خانه ای که از خشت سازند، هر چیز چهارگوش، مربع، قطع کتاب در اندازه رقعی با طول و عرض مساوی
فرهنگ فارسی معین
ساخته شده از خشت، مربع، چهارگوشه، قطع کتاب (12 نوعی یقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد