جدول جو
جدول جو

معنی خشارم - جستجوی لغت در جدول جو

خشارم(خُ رِ)
اصوات. آوازها. (منتهی الارب) ، بینی درشت و گنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشار
تصویر خشار
زاج سیاه، قلیا که از اشنان گرفته می شود و در صابون پزی به کار می رود، شخار، اشخار، شخیره، قلیا، بلخچ، لخج
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رِ مَ)
جمع واژۀ خشرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
تیری که گوشۀ نشانه را بشکافد. (منتهی الارب). السهم یشرم جانب القرض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مرکز کانتون وژ از آروندیسمان اپینال، واقع در کنار رود خانه موزل است، 5000 تن جمعیت دارد، آبجوسازی، صنعت حاشیه دوزی وجنگلهای آن معروف است، زادگاه موریس بارس نویسندۀ قرن بیستم فرانسوی است
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آنچه به کار نیاید از هر چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، مردم فرومایه. یقال: فلان من الخشاره، ای دون، جو بی مغز. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، قلی. (زمخشری). قلیۀ صابون. ج، اخشار
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
پیراسته. پاک کرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
باغ دین و کشت دولت را به تیغ
کرد از خار و خس اعدا خشار.
فرخاری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
افتادن غضروفها که میان دماغ و بینی کسی است. خشم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خشم شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آنکه بینی وی کلان و ستبر باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، کوه بلند که بینی آن ستبر باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُشْ شا)
مرد کلان بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
کسی که حلقه بر در می زند. کسی که در می زند. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جماعت مگس انگبین و زنبوران. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خشارمه، سردار مگس انگبین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، کندو. ج، خشارمه، سنگ نرم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خشارمه، سنگی که از آن گچ گیرند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خشارمه، پشتۀ بلند که سنگ ریزه های آن رمس باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ)
آواز و صدا. (از منتهی الارب) ، آواز بینی. (منتهی الارب). خرخر
لغت نامه دهخدا
(رِ)
تیری که یک تکه از هدف را بکند. (دکری ج 1 ص 604)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شکافندۀ پره بینی و برنده. (آنندراج) (غیاث اللغه) ، مفسد و شریر. (آنندراج) (غیاث اللغه) ، ترک کننده. (منتهی الارب)
سرد، باد سرد. (منتهی الارب). ج، خوارم
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مُرْ رَءْسْ)
غضروفهای باریک که در خیشوم باشد. (منتهی الارب). غضاریف بینی و واحد آن خشرم است یا خرفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
جمع واژۀ خضرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
زن فراخ فرج. (از متن اللغه). خجام. رجوع به خجام شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
مرد فال گیرنده از هرچیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). متطیر. (معجم الوسیط) (متن اللغه) : امضی فی ذلک الطریق اذا صدعنه الخثارم. (معجم الوسیط) ، سطبر لب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). الغلیظ الشفه. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
نام پدر عمرو بجلی عم کمیت است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
مهتر و بردبار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
نام وادیی است در یمامه که جوالخضارم نیز می نامند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
آنچه بکار نیاید از هر چیزی، خشار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خشار. شود، جو بی مغز، خشار. رجوع به خشارشود، خرمای بد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ رَ)
پیراسته. پاک کرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
به هر مومی که باشد اهتمامش
نباشد حاجت زرع و خشاره.
شمس فخری (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشار
تصویر خشار
پیراسته، پاک کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارم
تصویر خارم
رها کننده، سرد، بد کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشرم
تصویر خشرم
غنینه جای مگس انگبین کبتکد کندو
فرهنگ لغت هوشیار
دور ریختنی، فرومایه (خشار برابربا رفته یا روفته و پیراسته پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خثارم
تصویر خثارم
بد شگون، لب ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارم
تصویر شارم
فرانسوی دلبری دلربایی دلارایی، ارژن درخت ارژن
فرهنگ لغت هوشیار
خرم، شاد
فرهنگ گویش مازندرانی
باران نرم
فرهنگ گویش مازندرانی