جدول جو
جدول جو

معنی خشاده - جستجوی لغت در جدول جو

خشاده
(خُ دَ / دِ)
آماده و مهیا شده برای کشت و زرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاده
تصویر خاده
چوب راست و بلندی که برای دار زدن محکومان از آن استفاده می شد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
باز، فراخ، آشکار و بی پرده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نُ)
رهبری کردن کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
چوبی باشد بلند و راست که کشتی بانان کشتی بدان رانند، چوبی را نیز گفته اند که جاروبی بر سر آن بندند و دیوار و سقف خانه را بدان جاروب کنند، هر چوبی که راست رسته باشد، چوبی که دار سازند بجهت قصاص دزدان. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) :
نصیب دوست تو هست گل ز باغ ولی
نصیب دشمن تو هست خاده از پی دار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(صَلْوْ)
سختی نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی سخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). منه: لن یشاد الدین احد اًلا غلبه . (منتهی الارب) ، زور آزمودن و غلبه کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِهْ)
کارها و مشغل های بازدارنده و بیخودکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
باز. مقابل بسته. مفتوح: هرج الباب، گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب) :
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
چو خسرو (پرویز) گشاده در باغ دید
همه چشمۀ باغ پرماغ دید.
فردوسی.
سرایش را دری بینی گشاده
بدر بر چاکران را شهد و شکر.
فرخی.
بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نظر در قعر چاه افکند (مرد) اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. (کلیله و دمنه)، جاری. روان:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
، شاد. بشاش. خندان. خوش:
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است.
منوچهری.
جستم از نامه های نغزنورد
آنچه دل را گشاده تاند کرد.
نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
، آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده: اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعۀ کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231)، روشن. واضح. علنی:
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
به پاسخ مرا روز فرخ نهید.
فردوسی.
سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549)، فصدشده (رگ). بریده. بازکرده:
رگ گشادۀ جانم به دست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم.
خاقانی.
- آب گشاده، آب روان. آب جاری:
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم.
خاقانی.
- ، شربت یا مربی.
- ، می. باده:
زر به بهای می چو سیم مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
- چهره گشاده، آنکه صورتش مکشوف باشد.
- ، آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده: سپر ماه چهره گشادۀ قلم قدرت اوست. (سندبادنامه ص 2).
- خاطر گشاده، ذهن و دل روشن و صافی:
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیب دان.
سوزنی.
- روی گشاده، روی باز. بدون حجاب:
دخترکان سپاه زنگی زاده
پیش وضیع و شریف روی گشاده.
منوچهری.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری.
سعدی (طیبات).
ترکیب ها:
- گشاده آسمان، گشاده ابرو، گشاده بال، گشاده پا، گشاده پیشانی، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست، گشاده دل، گشاده دندان، گشاده دهان، گشاده رخ، گشاده رو، گشاده روان، گشاده روی، گشاده زبان، گشاده زلف، گشاده زنخ، گشاده سخن، گشاده سر، گشاده سلاح، گشاده کار، گشاده کام. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
سنگ بزرگ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). صخره. (اقرب الموارد) ، سنگی که پر کند کف دست را. ج، رشاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ / دِ)
باز. مفتوح. گشوده. مکشوف. واشده. گشاده، گسترده. گشاده، شکفته. فاش شده. گشاده، بیان شده. مشروح. گشاده، عرضه شده برای فروش. کالا. متاع. گشاده، منتشر. منبسط، پهن. عریض. گشاده، فراخ. وسیع. گشاده، گرفته شده مانند قلعه و حصار. مسخر شده. گشاده، شاد. خوش. مسرور. شادمان. خشنود. خرم. گشاده، سخی. جوانمرد. گشاده، صاف. روشن. شفاف. (ناظم الاطباء). گشاده. رجوع به گشاده در تمام معانی شود.
- کشاده ابرو، خوش دیدار. گشاده روی. خندان. (ناظم الاطباء).
- کشاده بر، سینه باز. سینه پهن. (یادداشت مؤلف). گشاده بر:
کمانکش سواری کشاده بری
بتن زورمندی و گندآوری.
فردوسی.
- کشاده پیشانی، کسی که با همه کس شکفته و خندان برخورد و هیچگاه متألم و ملول نشود. (آنندراج) :
بحاجتی که روی تازه روی و خندان رو
فرونبندد کار کشاده پیشانی.
شیخ شیراز (از آنندراج).
رجوع به گشاده پیشانی شود.
- کشاده جبین، کنایه از کسی که باهمه کس شکفته و خندان برخورد و هیچگاه متألم و ملول نشود. (آنندراج). گشاده جبین. گشاده پیشانی:
ازین کشاده جبینان ثبات عشق مجوی
که گل دهندبه خروار و یک ثمر ندهند.
ملانظیری نیشابوری (از آنندراج).
رجوع به گشاده جبین شود.
- کشاده دست، کنایه از سخی و کریم. (آنندراج). گشاده دست. رجوع به گشاده دست شود.
- کشاده دل، جوانمرد. بخشنده. کنایه از خرم و خوشدل. (آنندراج). گشاده دل. رجوع به گشاده دل شود.
- کشاده دهان، دهان باز. گشاده دهان:
در انتظار قطرۀ عدل تو ملک را
همچون صدف کشاده دهان در برابرست.
خاقانی.
خاقانی که بستۀ بادام چشم تست
چون پسته بین کشاده دهان در برابرست.
خاقانی.
رجوع به گشاده دهان شود.
- کشاده رخ، رخ باز. سیمای بشاش. گشاده رخ. رجوع به گشاده رخ شود.
- کشاده رگ، رگ کشاده. رگ گشاده.
- کشاده رو، اسبی که پاها را از هم باز نگاهدارد. (ناظم الاطباء). گشاده رو. گشاده رونده.
- کشاده روی، کشادپیشانی. پیشانی گشاده. خوش رو. (از آنندراج) :
اگر چه کوه غمی بر دل است واله را
کشاده روی بیادت همیشه چون صحراست.
درویش واله هروی (از آنندراج).
رجوع به گشاده روی شود.
- کشاده روان، فارغبال. شاد. (یادداشت مؤلف). گشاده روان. رجوع به گشاده روان شود.
- کشاده رویی، بشاشت. خوشحالی. (ناظم الاطباء). گشاده رویی.
- ، تابداری رخسار. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاده رویی شود.
- کشاده زبان، نطاق. فصیح. زبان آور. (آنندراج). گشاده زبان. و رجوع به گشاده زبان شود.
- کشاده زلف، از اسمای محبوب است. (آنندراج). گشاده زلف. رجوع به گشاده زلف شود.
- کشاده لب، خندان. بشاش. گشاده لب. رجوع به گشاده لب شود.
- کشاده مشرب، خوش مشرب. صادق. خوش قلب. (ناظم الاطباء). گشاده مشرب.
- ، مسرور. خرم. (ناظم الاطباء). رجوع به گشاده مشرب شود.
- کشاده میان، کمرباز. میان باز. غیرمسلح. رجوع به گشاده میان شود.
- کشاده نفس، زیاده گو. (آنندراج). گشاده نفس. رجوع به گشاده نفس شود.
- کشاده نفسی، زیاده گویی. (از آنندراج). گشاده نفسی. رجوع به گشاده نفسی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
به زبان گیلانی شخصی که فرمان سپهسالار را به لشکر رساند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ رَ)
پیراسته. پاک کرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
به هر مومی که باشد اهتمامش
نباشد حاجت زرع و خشاره.
شمس فخری (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
آنچه بکار نیاید از هر چیزی، خشار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خشار. شود، جو بی مغز، خشار. رجوع به خشارشود، خرمای بد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ / خُ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی گنجشک. (منتهی الارب) ، یکی از حشرات الارض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
واحد خشاش یعنی یکی چوب در بینی شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
درشت گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خشن. مخشنه، خشونه، خشنه شود
لغت نامه دهخدا
(خَشَ دَ / دِ)
هوام خسنده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
نام قصبه ای بزرگ بوده بحدود بخارا و کهندز داشته است با مسجد جامعی نیکو و آن بر دست راست راه از بخارا به بیکند بوده بر سه فرسنگ و تاآن یک فرسنگ داشته است. (از احوال و اشعار رودکی ج 1ص 99). لسترنج میگوید: خجده یا خجاده نام قصبه ای بوده به بخارا در یک فرسخی باختر جاده ای که از بخارا به بیکند میرفته بفاصله سه فرسخی بخارا. مقدسی آنرا شهری بزرگ و زیبا شمرده و قلعه ای داشته که مسجد جامع داخل آن بوده است. (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 491)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
برافراشتن چیزی را. (منتهی الارب) ، به خار درخستن کسی را. رسانیدن خار را و رنجانیدن به آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
ترسیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خشیه، خشی، خشی، مخشاه، مخشیه، خشیان شود که مصادر دیگر این کلمه اند
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ / وِ)
پیرایش بستان و باغ و کشت زار از علفهای خودرو و هرزه و سنگ و خس و خاشاک. وجین. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، پیرایش درخت از شاخه های زیادتی. (از برهان قاطع). خشاره. (برهان قاطع) : جلامه، آنچه از خشاوه بیرون آید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خراشیده. (از صحاح الفرس). خضد، آنچه از چوب تر خشوده باشند یا از درخت شکسته بسته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاده
تصویر کشاده
گشاده
فرهنگ لغت هوشیار
دور ریختنی، فرومایه (خشار برابربا رفته یا روفته و پیراسته پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشافه
تصویر خشافه
رهبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشانه
تصویر خشانه
درشتی زبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاده
تصویر خاده
چوب راست و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاده
تصویر رشاده
سنگ بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاده
تصویر اشاده
برافراشتن ساختمان، به آوای بلند خواندن بلندخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاده
تصویر قشاده
ته نشین روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
((گُ دِ))
باز شده، مفتوح، فتح شده، جاری کرده، روان ساخته، شاد کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاده
تصویر خاده
((دِ))
هر چوب راست و بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
اچوپ
فرهنگ واژه فارسی سره
رحب، فراخ، گشاد، مبسوط، منبسط، وسیع، باز، مفتوح
متضاد: بسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد