جدول جو
جدول جو

معنی خسقی - جستجوی لغت در جدول جو

خسقی(خَ سَ)
جامه برنگ گل کافشه:
فلک مفرش خود خسقی شفق دار است
برای استر صوف و حبر اخضر ما.
نظام قاری.
برق والا و شعلۀ خسقی
از ته جامه ها زبانه زدند.
نظام قاری.
ابر کرباس و شفق خسقی و سامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بهار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سقی
تصویر سقی
آب دادن، به کسی آب دادن برای آشامیدن
فرهنگ فارسی عمید
به یونانی فروع است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان زبید بخش جویمند حومه شهرستان گناباد، دارای 649 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، ابریشم، زعفران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ قی ی)
ابر بزرگ قطره. (منتهی الارب) (آنندراج). میغ بزرگ قطره. (مهذب الاسماء) ، گیاه بردی، خرمابن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِقْیْ)
اسم است سقی را یعنی آب خورده و سیراب، کشت آب پاشیده، بهره ای از آب، کشت آبی. (منتهی الارب) ، زردآب که در شکم گرد آید. (آنندراج) (منتهی الارب) ، پوستکی که در آن آب زرد باشد و از شتربچه شکافته شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
حقارت. پستی. دونی. (ناظم الاطباء) :
چرا که باز نداری چو مردمان بهوش
خسیس جان و تنت را ز ناکسی و خسی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 470).
گر او راه دوزخ گرفت از خسی
ازیراه دیگر تو در وی رسی.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ سی ی)
گلیم مانند و یا خرگاه مانندی که ازپشم گوسفند بافند. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
پدرزن و پدرشوهر زن. خسر. (لغت محلی شوشتر) ، کلمه ای است که بدشمن گویند در وقت غلبه. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
به هدف رسیدن تیر. (منتهی الارب). تیر بر نشانه گذاره کردن یا در وی نشستن. (تاج المصادر بیهقی) ، کندن ناقه زمین را بسپل در رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه: خسقت الناقه الارض
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
گلی است که آن را به صفاهانی گل کاویشه گویند و به عربی عصفر خوانند. (برهان قاطع). کافشه. کاجیره. گل رنگ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ قی ی)
نعت مفعولی از سقی. (از اقرب الموارد). سیراب. (منتهی الارب) ، آبی. مقابل دیمی و مظمی و مظمأی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسقوی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قا)
وقت و موقع سقی و آبیاری کردن زمین. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
خوردن شتران حوذان تر را و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، خون و مانند آن در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). قبول کردن چیزی آب را و سیرآب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : تسقی الماء و الصبغ اذا تشرّبه (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ستارۀ مشتری را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). در حاشیۀ برهان قاطع این کلمه مصحف ’برجیس’ حدس زده شده است. رجوع به خسبی شود
لغت نامه دهخدا
(خِ بِقْ قا)
نوعی از دویدن است، اسب تیزرو. این کلمه گاهی بصورت صفت برای شتر استعمال میشود ناقه خبقی و آن بمعنای شتر مادۀ گشاده گام است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
منسوب به بیع خرق. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
عمرو بن حسین بن عبدالله خرقی، مکنی به ابوالقاسم. از بغدادیان بود و او را کتابی است بنام مختصر در فقه بر مذهب احمد حنبل. او از فقیهان صالح و شدیدالورع بود و قاضی ابویعلی بن الفراء می گوید اومصنفات بسیار و تخریجات فراوان در مذهب داشت ولی درمعرض اشاعه و انتشار قرار نگرفت چه او چون از مدینهالسلام خارج شد بنابر قول ابوالحسن تمیمی کتب خود را در درب سلیمان ایداع کرده و بعد درب سلیمان آتش گرفت و آتش بر کتب او افتاد و بر اثر آن کتب او انتشار نیافت. مرگ خرقی بسال 334 ه. ق. بدمشق اتفاق افتاد. (از انساب سمعانی). و رجوع به معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
منسوب به خرق که قریه ای است در سه فرسخی مرو. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
عبدالرحمن محمد بن قطن خرقی، مکنی به ابومحمد. مردی از عالمان زبان عرب بود و مسائل فقه مالک نیکو میدانست. ابوزرعه مسیحی او را از خرق ذکر کرده است. (از انساب سمعانی)
حسن بن رشد خرقی. از قدمای اهل حدیث بوده، از عبدالملک بن جریح حدیث کرد و از او جماعتی حدیث کردند. ابوزرعه مسیحی از او نام برده است. (از انساب سمعانی)
اسحاق بن لیث خرقی، ساکن قریۀ خرق بود و پسرش از او حدیث کرد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
غله ای شبیه به کرسنه که مردم کرمان و یزد آنرامی پزند و می خورند و از آن نیز نان می سازند. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). مشنگ. (بحر الجواهر). خلّر
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ستاره مشتری. (یادداشت بخط مؤلف) :
درنده چو شیران دمنده چو ثعبان
درفشان چو خسبی درخشان چو آذر.
استاد بلعمی
لغت نامه دهخدا
(خِ قی ی)
منسوب به خلقت. طبیعی. گهری. گوهری. مادرزاد. مادرآورد. جبلی. فطری. خداداد. سرشتی. غریزی. موروثی. نهادی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
از رودهای فارس است آبش شیرین و گوارا است: آب رودخانه رودبال یا رودبار داراب و آب رود شاهیجان داراب و آب فسارود داراب و آب رود هشی داراب در نزدیکی قریۀ بیزدان داراب بهم پیوسته رود خانه خصوی معروف به آب رود خانه خسوی گردد. (از فارسنامۀ ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَسْ سُ)
آب دادن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (دهار).
- سقی اﷲ ثراه، خدا گور او را سیراب سازد. خدا رحمت خویش بر گور او ریزد.
، سقیاً لک گفتن کسی را، گرد آمدن آب زرد در شکم کسی و بیمار استسقا گردیدن، غیبت و عیب نمودن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سقی
تصویر سقی
آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسق
تصویر خسق
کاشفیه از گیاهان (گویش اسپهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسی
تصویر خسی
پشمباف بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلقی
تصویر خلقی
رفتاری آفرینشی منسوب به خلق منسوب به خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسقی
تصویر تسقی
سیر آبی فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
توده ای، مردمی، قومی، آفریده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خستگی، هرامری که مایه ی حسادت شود
فرهنگ گویش مازندرانی