جدول جو
جدول جو

معنی خسرود - جستجوی لغت در جدول جو

خسرود
(خُ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، واقع در چهل و پنج هزارگزی جنوب باختر معلم کلایه و سی و شش هزارگزی راه عمومی، کوهستانی، سردسیر، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و مختصر برنج، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسروداد
تصویر خسروداد
(پسرانه)
داده پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
(پسرانه)
مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
پادشاه
خسرو سیارگان: کنایه از خورشید
خسرو مشرق: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خسروی
تصویر خسروی
مربوط به خسرو، پادشاهی، لایق و درخور پادشاه، شاهانه، کنایه از خوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرود
تصویر سرود
نغمه، آواز، در موسیقی آواز طرب انگیز یا هیجان آمیز که چند تن با هم به یک آهنگ بخوانند، در موسیقی سازی زهی و آرشه ای با دستۀ کوتاه و کاسۀ دوتایی بزرگ و کوچک که اغلب در سیستان و بلوچستان و پاکستان نواخته می شود، قیچک
سرود ملی: در موسیقی سرود رسمی یک کشور که حاکی از وطن دوستی و غرور و افتخارات مردم آن کشور است
فرهنگ فارسی عمید
(خُ رَ / رُو نَ / نِ)
خولنجان بنقل از مخزن الادویه. (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَرْ وَ)
سرواد که نظم و نثر و شعر و افسانه و قصه باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
پهلوی ’سرت’، ’سروت’ (رجوع کنید به سرودن) ، بلوچی ’سروده’ (موسیقی) ، افغانی ’سرود’ (تصنیف، آهنگ) ، اوستا ’سراوته’ (استماع) (رجوع کنید به هوبشمان ص 735). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سخن. (برهان). سخن سرودن و سرائیدن. (آنندراج) :
مردمان را خرد و رای بدان داد خدای
تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن.
فرخی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میگویند ملاحان سرودی.
سعدی.
، خوانندگی و گویندگی مرغان و آدمیان. (برهان). نغمه. (غیاث) (جهانگیری). غناء. (السامی) (دهار) (از نصاب الصبیان). گویندگی و خوانندگی. (رشیدی). نغمه و آواز. (انجمن آرا) (آنندراج) :
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ت خلق را کاتوره خاست.
رودکی.
سرکس بر پشت رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسایی.
همی خورد هر کس به آواز رود
همی گفت هر کس بشادی سرود.
فردوسی.
سرودی به آواز خوش برکشید
که اکنونش خوانی تو دادآفرید.
فردوسی.
من و معشوق و می و رود و سرکوی سرود
به سرکوی سرود است مرا گم شده فر.
فرخی.
چنین گویند که آن هوش گرشاسب است حجت آرند به سرود کرکوی بدین سخن. (تاریخ سیستان).
از سخن چیز نیاید بجز آواز ستور
مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 196).
گشتند ستوروار تا کی
با رود و می و سرود و ساغر.
ناصرخسرو.
گر سرودی بر مراد خویش گوید کودکی
جز که خواری چیز ناید ز اوستادش جز جفا.
ناصرخسرو.
طنبوری هشت رود ساخته اندهمی زدند و سرود همی گفتند و نشاط همی کردند. (مجمل التواریخ).
حنجره در سرود نیک آید
جامۀ غم کبود نیک آید.
سنایی.
خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است
که از سرودگروهی است شورش و غوغا.
خاقانی.
سرود پهلوی در نالۀ چنگ
فکنده سوز آتش در دل سنگ.
نظامی.
نوای نظم او خوشتر ز رود است
سراسر قولهای او سرود است.
نظامی.
ز دوستان آواز رود و بانگ سرود
بر آسمان شده وز دشمنان نفیر انین.
سعدی.
ساقی بصوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم.
حافظ.
در آسمان نه عجب گر بگفتۀ حافظ
سرود زهره برقص آورد مسیحا را.
حافظ.
، رقص و سماع. (برهان). سماع. (صحاح الفرس) (غیاث) (السامی).
- امثال:
سرود به مستان یاد دادن، مثلی است مشهور، در مقامی گویند که شخصی کاری را که بدان اشتغال میداشت از چندروز فراموش کرده باشد و به تقریبی کسی به او یاد دهد و این دادن سبب ترغیب و تحریک او گردد بر آن امر. (آنندراج) :
بذوق ناله ای امروز میتوان جان داد
که عندلیب سرودی به یاد مستان داد.
میرزا مفاخرحسین ثاقب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آب کدر و تار کردن. آب تیره کردن. (دزی ج 1 ص 367)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن دوشیزه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، زن شرمگین پست آواز که همیشه پنهان ماند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خرد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُو)
ملک. پادشاه. (زمخشری) (از برهان قاطع). کسری. قیصر. (ج، اکاسره، قیاصره). هر پادشاه صاحب شوکت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ج، خسروان: اصطخر شهری است بزرگ و قدیم و مستقر خسروان بوده است. (حدود العالم). و اندر وی (مرو) کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است. (حدود العالم). بلخ شهری بزرگ است... و مستقر خسروان بوده است اندر قدیم و اندر وی بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجیب. (حدود العالم).
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر.
دقیقی.
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم.
فردوسی.
فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید.
فردوسی.
بدو داد آن نامۀ پهلوان
فروخواند آن خسرو خسروان.
فردوسی.
بسی سال خسرو از این بیشتر
چگونه پدید آوریدی هنر.
فردوسی.
ز بهر نور ببزم تو خسروان جهان
همی زنند شب و روز ماه بر کوهان.
عنصری.
براند خسرومشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل سهلان.
عنصری.
از دل و پشت مبارز برگشاید صد ترک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
این مملکت خسرو تأیید سمائیست
باطل نشود هرگز تأیید سمائی.
منوچهری.
گوای گزیده ملک هفت آسمان
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار.
منوچهری.
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نه فلان خسروکرد و نه امیر و نه زعیم.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش
بکرد با او چندانکه درخورش کردار.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
خسرو از بهر عدل باید و داد
ورنه هر کس ز پشت آدم زاد.
سنائی.
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان.
دیباجی.
میرابواحمد محمد خسرو ایران زمین
آنکه شاد است او و دور است ازهمه رنج و کفا.
قصارامی (از لغت فرس ص 14).
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد.
بهرامی.
آن خسرو عادل همت بر آن مقصور گردانید که آن را ببیند. (کلیله و دمنه).
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 236).
خرسند شو بملکت خرسندی از وجود
خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان.
خاقانی.
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُو)
نام یکی از پادشاهان اشکانی و اشک بیست و چهارم است که از 108 یا 110 میلادی تا 128 یا 130 میلادی بر ایران حکم راند. او چون بسلطنت رسید مصادف با جاه طلبی های تراژان امپراطور روم گردید و این امپراطور ببهانۀ ارمنستان بظاهر ولی فتوحات اسکندر در باطن از روم روی به جانب مشرق گذاشت و ارمنستان و بین النهرین را گرفت و حتی تیسفون را تسخیر کرد و یکی از دختران خسرو نیز به اسیری بدست او افتاد. ولی سرانجام این فتوحات برای تراژان شوم بود چه او که قصد تاختن تا رود سند داشت هنوز در غرب ایران بود که شهرهای مفتوح گشوده شده اش یکی پس از دیگری سر بشورش گذاردند و چون تراژان خواست کاری کند به مشکلات بیشمار برخورد کرد و مأیوسانه بازگشت. در این بین خسرو نیز تیسفون و بین النهرین و بطور کلی همه شهرهای پارتی و مفتوح شده بوسیله تراژان را پس گرفت و تراژان هم کاری نکرده جان سپرد و هادریان امپراطور جدید روم از در صلح با خسرو درآمد و حدود روم باز همان شد که قبل از فتوحات تراژان بود. خسرو پس از آنکه فاتحانه به تیسفون درآمد و هادریان با او صلح کرد دختر اسیرشده را بازگرفت و قرار شد که تخت زرین که با اسارت این دختر بدست رومیها افتاده بود باز پس داده شود ولی ظاهراً این تخت باز پس داده نشد پس از خسرو بلاش دوم پادشاه پارتها شد.
صفات خسرو: پیرنیا درباره او چنین مینویسد: از خسرو بجز آنچه که بمناسبت قشون کشی تراژان به ایران نوشته اند، چیزی نمیدانیم کارهای او در داخلۀ ایران برای ما مجهول است و حتی نمیدانیم دارای چه صفاتی بوده بنابراین در اینجا فقط می توانیم از صفاتی که او هنگام جنگ با رومیها ظاهر ساخته صحبت بداریم از این نظر او دارای عزمی راسخ و باثبات است وقتی که تراژان به مشرق آمد ابهت روم باندازه ای بود که او به اصطلاح نظامیها ’یک گردش نظامی’ می کرد و در هیچ جا جدالی روی نمیداد همه تسلیم می شدند یا طالب دوستی روم بودند و از ترس طوق بندگی را بیدرنگ بگردنشان می آویختند در چنین موقعی خسرو ایستاد و ابداً حاضر نشد که داخل مذاکراتی با امپراطور روم شود یاکوچکی و فروتنی نسبت به او نشان دهد. این نکته مهم است زیرا موقع او بسیار مشکل بود چه در داخله مدعیانی داشت که فنای او را می خواستند و از خارج دولتی مانند روم که در این وقت به اوج عظمت خود رسیده بود حمله می کرد و قشون خصم را قیصری مانند تراژان که یکی ازقوی ترین قیاصرۀ روم و سرداری قابل بشمار می آمد فرمان می داد با وجود تمامی این اوضاع خود را نباختن و در مقابل چنین دشمنی ایستادن کاری است بزرگ. سیاستی که او اتخاذ کرد برای این زمان دولت پارت فوق العاده مناسب بود. دولت پارت در انحطاط امرار وقت می کرد و برضعفش همواره می افزود در این احوال خسرو چاره نداشت جز اینکه در مقابل دشمن نیرومند مهاجم جنگ دفاعی پیش گیرد و دشمن را بداخلۀ مملکت کشانیده از نیرویش بکاهد تا در موقع به او بتازد. در این قسمت هم روبرو شدن با تراژان در دشت نبرد یا نشستن در قلعه ای جز تباهی او و مملکتش نتیجه ای نداشت زیرا نه از پیش مطمئن بود و نه از پس. از پیش رومیها او را تهدید می کردند واز پس مدعیان سلطنت. بنابراین نقشه ای که او اختیار کرد بهترین نقشه بود و چنانکه گذشت از پرتو این نقشه بالاخره او فائق آمد و سرداری را مانند تراژان مغلوب ساخت رومی ها تمامی ایالات را تخلیه کرده بپارتیها پس دادند و پس از آن صلحی بین دولتین برقرار شد که تقریباً پنجاه سال پاینده بود. بنابرآنچه گفته شد درباره خسرو باید عقیده داشت که یکی از شاهان خوب ایران در دورۀ اشکانی بود. او شاهی است عاقل و متین دارای عزم و حزم او برای این موقع ایران بهترین شاه بود که بر تخت نشست و نیز توانست مملکتش را بی کم و کسر به جانشین خود تحویل بدهد. رجوع به ایران باستان ج 3 از ص 2469- 2489 شود
پسر سیاوش و نوۀ کیکاوس یکی از شاهان کیان است. مادرش بنا برقول فردوسی دختر افراسیاب بنام سودابه بود او را کیخسرو نیز می گویند. رجوع به کیخسرو شود:
بیامد بنزدیک خسرو رسید
بدان فر و اورنگ او را بدید.
فردوسی
ملا، از جملۀ ظرفای بخارا است. و مردی لوند و عاشق پیشه و بی قید است. از اوست این مطلع:
شکست بر سر من محتسب سبوی مرا
دلم شکسته شد و ریخت آبروی مرا.
(ترجمه مجالس النفائس چ 1323 ص 169)
ابن اشغ. نام یکی از پادشاهان اشکانی است که دوازده سال بعد از اردوان بن اشغ سلطنت کرد. ’تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2577 از تاریخ گزیده حمدالله مستوفی’. رجوع به خسرو پادشاه اشکانی شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُو)
دهی است جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 18 هزارگزی شمال ورامین سر راه شوسۀ خراسان. این دهکده در جلگه قرار دارد، معتدل، آب آن از رود خانه جاجرود و محصول آن غلات و صیفی و چغندرقند و شغل و اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُو)
رستنی است و دارویی است که آن را خولنجان نیز گویند و بعضی گفته اند درختی منسوب به انوشیروان که چوب آن درخت را خالولنجان خوانند و جمعی گویند نباتی است که آن را سفیدتاک نامند و به عربی کرمهالبیضا خوانند و میوۀ آن سرخ باشد و بخوشۀانگور شباهت دارد و بدان پوست را دباغت دهند. (از برهان قاطع). در تحفه المومنین آمده است: خولنجان است و گفته شود خشخاش ابیض بهترینش بوستانی بود سرد و تر است در دوم و گویند سرد و خشک است در سیوم سرفه و نزله گرم را سودمند آید و نفث الدم را نفع دهد و به عسل منی را بیفزاید و تخمش مقدار دو درم تا پنج درم شکم ببندد و قشرش مضر است به شش و مصلحش مصطکی است
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
نام محلی است از ایران بسرحد ایران و عراق نزدیک قصرشیرین میان قصرشیرین وخانقین واقع در هفتصد و هفتاد و شش هزارگزی تهران. (یادداشت به خط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین توصیف شده است: قصبه ای است در 21 هزارگزی جنوب باختری قصرشیرین کنار مرز ایران و عراق دارای ابنیۀ مهم دولتی مانند گمرک، بانک، مرزبانی، پست وتلگراف، تلفن و بهداری و چند دکان و قهوه خانه، روشنایی خسروی بوسیله موتور مولد برق که به اداره گمرک تعلق دارد تأمین میشود و آب آشامیدنی آن بوسیله موتور آبکش در هفت هزار و پانصد گزی از رود خانه الوند تهیه می گردد. از نمایندگان باربری ساکنانی در خسروی وجود دارد. سکنه بومی در شمال خاوری این ناحیه منزل دارند و محصول عمده آنجا غلات دیم و لبنیات می باشد. اهالی اکثر کردند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
منسوب بسلطنت و پادشاهی. (ناظم الاطباء) :
ندانست مرد جوان زال را
برافراخت آن خسروی یال را.
فردوسی.
بر آن باره خسروی برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست.
فردوسی.
خروشان بسر برپراکند خاک
همه جامۀ خسروی کرده چاک.
فردوسی.
سیه جوشن خسروی در برش
درخشان درفش کئی بر سرش.
فردوسی.
در زمان سوی تو فرستادی
رخش با زین خسروی و ستام.
فرخی.
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد.
نظامی.
سرت زیر کلاه خسروی باد
بخسروزادگان پشتت قوی باد.
نظامی.
- خم خسروی، خمها که از زیر خاک پیدا آرند انباشته از زر و سیم و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خسروی کاخ، قصر سلطنتی:
چو با حاجب شاه گستاخ شد
پرستندۀ خسروی کاخ شد.
فردوسی.
- خسروی گاه، تخت خسروی:
چو خسرو ورا دید بنواختش
بران خسروی گاه بنشاندش.
فردوسی.
- دیبۀخسروی، نوعی پارچه بوده است. (یادداشت بخط مؤلف).
، خسروانی. شاهانه. سلطنتی. (از ناظم الاطباء) :
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی.
فرخی.
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش.
نظامی.
، نوعی از عرق شراب. (ناظم الاطباء) ، خسروانی:
دین من خسرویست همچو میم.
- بادۀ خسروی، می از جنس شراب خسروی:
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیف است و درددل قویا.
اعجمی شاعر (از المعجم فی معاییر اشعار العجم).
- می خسروی، می خسروانی:
می خسروی خواست طایر بجام
نخستین زغسانیان برد نام.
فردوسی.
، نوعی خربزه است. (یادداشت بخط مؤلف) ، نوعی گوارش. رجوع به گوارش خسروی شود، زبان دری. زبان فارسی:
زبانها نه تازی و نه پهلوی
نه چینی نه ترکی و نه خسروی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام رودیست که در ولایت قزوین جاری می باشد و پس از اتصال با ابهررود و کردان تشکیل رود شور را می دهد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ای خسرو. ای پادشاه. شها. ملکا. پادشاها: خسروا، خداوندا. (تاریخ بیهقی).
خسروا بنده را چو دل است.
انوری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دعا و افسون و عزیمت. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درز دوخته و زره بافته و زره ثقبه دار. (منتهی الارب). و رجوع به مسروده شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ وِ)
تصحیف کلمه اسرهه است و آن بمعنی خسرو می باشد. (از ایران باستان ج 3 ص 2629)
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ وِ)
نام سرزمینی است دراطراف فرات و پایتخت آنجا را ادس یا اورفه می نامیدند و پلوتارک خسرون را صفحۀ عرب نشین می داند. پادشاهان خسرون اصولاً تابع شاهان اشکانی بودند ولی گاهی نیز بر اثر پیشرفت رومیها تبعیت از آنها می کردند و چنانکه مشهور است پاکر پادشاه اشکانی پس از آنکه بعد از بلاش اول بتخت رسید خاک خسرون را به ابکار فروخت و پول آن را در توسعۀ تیسفون خرج کرد ولی با وجود این فروش تا زمان مارک اورل حقوق شاهان اشکانی نسبت بپادشاه دست نشاندۀ خسرون برقرار بود. رجوع شود به تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ص 2467 و 2506 و 2509
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
وی از شاعران ماوراءالنهر است و ممدوح او عبدالله خان اوزبک بوده. و این بیت از اوست:
طفل اشکم خویش را رسوای مردم کرده است
میدود هر سو نمیدانم کرا گم کرده است.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
وی از شاعران قرن نهم هجری قمری عثمانی است و این بیت از اوست:
یانکه آلوب رقیبی ایلدک سیر چمن
یانکه قالو رمی ای سرو سهی سیرایله سن.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
یکی از شاعران قرن نهم هجری قمری است. امیر علیشیرگوید: مردی دعوی دار و بزرگ منش و تندخوی بود و گاهی که شعر خواست خواند پیش از آن در کلام خود چنان ادائی می کردند کس را مجال دخل نمی ماند ضروره تحسین بایست کرد و دیوانش در میان مردم هست. این مطلع از اوست:
زلعل یار دندانی گرفتم
حیاتی یافتم جانی گرفتم.
(مجالس النفایس ص 39).
رجوع به ص 213 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
آواز نشاط انگیز یا مهیج (انسان پرنده) نغمه، شعر آهنگدار دارای جنبه حماسی ملی وطنی. یا سرود پارسی. یکی از آهنگهای موسیقی قدیم. یا سرود شاهنشاهی. سرود حاکی از ستایش شاه. یا سرود ماورا النهری. یکی از آهنگهای موسیقی قدیم. یا سرود ملی. سرود رسمی یک کشور و آن حاکی از روحیه تاریخ و سنن آن کشور است
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به خسرو پادشاهی شاهانه، در خور پادشاه لایقشایسته، نوعی از عرق شراب. یا خم خسروی. خم سلطنتی، خمی که در آن مسکوکات قدیم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
پادشاه، قیصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرود
تصویر سرود
((سُ))
آواز نشاط انگیز یا مهیج، شعر حماسی که با آهنگ خوانده شود، آواز یا نغمه طرب انگیز که چند تن با هم و با یک آهنگ بخوانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسروی
تصویر خسروی
((خُ رَ))
شاهانه، درخور پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسرو
تصویر خسرو
((خُ))
پادشاه بزرگ، پادشاه
فرهنگ فارسی معین
پادشاه، شاه، شهریار، ملک، شاهنشاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آواز، آهنگ، ترانه، تصنیف، خنیا، نشید، نغمه، نوا
متضاد: مرثیه، نوحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرود گفتن درخواب، سخن باطل بود. اگر بیند که سرود می گفت، دلیل است که سخن باطل گوید و بدو غم و اندوه رسد. اگر بیند که سرود با نواها می زد، دلیل مصیبت بود. اگر بیند که سرود می گفتند و او می شنود، دلیل که سخن دروغ شنود. محمد بن سیرین
سرود گفتن درخواب برشش وجه بود. اول: کلام باطل. دوم: غم و اندوه. سوم: مصیبت. چهارم: رسوائی. پنجم: جنگ. ششم: علم و حکمت آموختن.
دیدن سرود در خواب، بزرگان را دلیل رسوائی بود و درویشان را دلیل غم و اندوه بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب