جایی که در آن پول و چیزهای گران بها را حفظ و نگهداری می کنند، گنج، در امور نظامی محل قرار گرفتن گلوله در سلاح های گرم، خزینه، در کشاورزی قطعه زمینی که در آن تخم بعضی گیاهان، گل ها یا درختان را می کارند تا پس از سبز شدن از آنجا دربیاورند و برای کاشتن به جای دیگر ببرند
جایی که در آن پول و چیزهای گران بها را حفظ و نگهداری می کنند، گنج، در امور نظامی محل قرار گرفتن گلوله در سلاح های گرم، خزینه، در کشاورزی قطعه زمینی که در آن تخم بعضی گیاهان، گل ها یا درختان را می کارند تا پس از سبز شدن از آنجا دربیاورند و برای کاشتن به جای دیگر ببرند
محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی). گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود سوی تو خزانۀ قارون. ناصرخسرو. گفت حجت بجمله گوهر علم است گوهر او راز جانت ساز خزانه. ناصرخسرو. شاه را چون خزانه آراید چیز بدهم چو نیک دریابد. سنائی. طمعش بود کز خزانۀ جود بی نیازش کنی بجامه و زر. انوری. نسیه بر نام روزگار تو بس زانکه نقد از خزانه می نرسد. خاقانی. حمل خزانه اش به سمرقند برنهد. خاقانی. بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانۀ اوست. خاقانی. بذات خویش بحفظ خزانۀ جوهر قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه. نظامی. ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی. خزائن پر از بهر لشکر بود. سعدی (بوستان). ، مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات) : دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت تا بر مراد خویش بود مرد کامران. امیر معزی. و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). - از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن. - به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن. - به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن. - خزانۀ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانۀ اسرار من خراب کنند. مسعودسعد سلمان. - خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند: خزانه خانه عشق است در بمهر رضا. خاقانی. - خزانۀ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانۀ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد: ای کریمی که از خزانۀ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری. سعدی. - ، شفا خانه غیب. دارو خانه غیب: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند. حافظ. - خزانۀ فتوح، خزانۀ الهی که بخشایش الهی از آن بشود: هم خزانۀ فتوح بگشاید هم نشانۀ فلاح بفرستد. خاقانی. - در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف). ، حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است. - خزانۀآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است. ، قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمۀ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمۀ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس) ، محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ کتب، مخزن کتب. گنجینۀ کتب. ، اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف). - اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانۀ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است. - خزانه داری کل، خزانۀ مملکت که درآمد و هزینۀ مملکتی بدانجا مربوط است. - خزانۀ مملکت، خزانۀ کشور که درآمدهای کشور و سرمایۀ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد. ، قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی). گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود سوی تو خزانۀ قارون. ناصرخسرو. گفت حجت بجمله گوهر علم است گوهر او راز جانت ساز خزانه. ناصرخسرو. شاه را چون خزانه آراید چیز بدهم چو نیک دریابد. سنائی. طمعش بود کز خزانۀ جود بی نیازش کنی بجامه و زر. انوری. نسیه بر نام روزگار تو بس زانکه نقد از خزانه می نرسد. خاقانی. حمل خزانه اش به سمرقند برنهد. خاقانی. بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانۀ اوست. خاقانی. بذات خویش بحفظ خزانۀ جوهر قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه. نظامی. ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی. خزائن پر از بهر لشکر بود. سعدی (بوستان). ، مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات) : دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت تا بر مراد خویش بود مرد کامران. امیر معزی. و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). - از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن. - به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن. - به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن. - خزانۀ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانۀ اسرار من خراب کنند. مسعودسعد سلمان. - خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند: خزانه خانه عشق است در بمهر رضا. خاقانی. - خزانۀ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانۀ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد: ای کریمی که از خزانۀ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری. سعدی. - ، شفا خانه غیب. دارو خانه غیب: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند. حافظ. - خزانۀ فتوح، خزانۀ الهی که بخشایش الهی از آن بشود: هم خزانۀ فتوح بگشاید هم نشانۀ فلاح بفرستد. خاقانی. - در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف). ، حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است. - خزانۀآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است. ، قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمۀ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمۀ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس) ، محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ کتب، مخزن کتب. گنجینۀ کتب. ، اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف). - اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانۀ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است. - خزانه داری کل، خزانۀ مملکت که درآمد و هزینۀ مملکتی بدانجا مربوط است. - خزانۀ مملکت، خزانۀ کشور که درآمدهای کشور و سرمایۀ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد. ، قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان سویره بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال باختری هندیجان سر راه فرعی اتومبیل رو ده ملا، دشت، گرمسیر آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و حشم داری، راه در تابستان اتومبیل رو، ساکنان از طایفۀ شریفاتند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سویره بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، واقع در 49 هزارگزی شمال باختری هندیجان سر راه فرعی اتومبیل رو ده ملا، دشت، گرمسیر آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی آنجا زراعت و حشم داری، راه در تابستان اتومبیل رو، ساکنان از طایفۀ شریفاتند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
مخزن. (از ناظم الاطباء). انبار. آنجا که اشیاء را نگاه دارند. خزانه. (یادداشت بخط مؤلف). در این معنی مقصود از خزینه محلی است که اشیاء اعم از قیمتی یا غیرقیمتی در آن نهند ولی معمولاً به محلی اطلاق میشود که در آنجا اشیاء قیمتی می نهند یعنی گنج خانه: جز که قرآن نیست خزینه علوم مجمع علم آنکه بر او خازن است. ناصرخسرو. دل خزینه علم دین آمدترا نیست برتر گوهری از علم دین. ناصرخسرو. بخوی نیک و دانش فخر باید بدین پرکن بسینه در خزینه. ناصرخسرو. به بتکده در بت را خزینه ای کردند در آن خزینه بصندوقهای پیل گهر. فرخی. ، گنجینه. (مجمل اللغه). خزانه. (ناظم الاطباء). دفینه. مال برنهاده. خواستۀ برنهاده. (یادداشت بخط مؤلف) : موش و مار اندر خزینه خویش مفکن خیر خیر گر نداری در و گوهر کاندرو مخزن کنی. ناصرخسرو. مکر دیوان و هوسها را منه در خزینه علم رب العالمین. ناصرخسرو. هر که دلی دارد از خیانت خالی باد در آن دل ز بهر خواجه خزینه. سوزنی. فراوان خزینه فراوان غم است کم است انده آن را که دنیا کم است. نظامی. ، مغازه، باج و خراج، بیت المال. (ناظم الاطباء). خواسته ها و مالهای برنهادۀ یک کشور که خرج و دخل آن کشور بدان وابسته است یعنی مداخل بدانجا میرود و مخارج از آنجا میشود و بنابر اطلاق حال بر محل جایی که این خواسته ها بدانجاست خزینه نیز نام دارد: همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست. (حدود العالم). و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت بخزینه آرند. (حدود العالم). قلعۀ عظیم است بر دست راست و بر سر کوهی بلند نهاده است و خزینه های تبت خاقان آنجا باشد. (حدود العالم). و سباشی حاجب را بسرایچۀ دیگر خزینه. (تاریخ بیهقی). خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بارکردند و شاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی). وی را بسوی سرایچه بردند که در آن دهلیزبرای امارت است و خزینه آنجا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). احمد عبدالصمد... پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد تا علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح راخواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزینه ها و غلامان سرایی را برداشت... بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزینه سلطان آباد کند. (گلستان سعدی). خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طمعۀ شیاطین. (گلستان سعدی). خزینه تهی به که مردم برنج. سعدی
مخزن. (از ناظم الاطباء). انبار. آنجا که اشیاء را نگاه دارند. خزانه. (یادداشت بخط مؤلف). در این معنی مقصود از خزینه محلی است که اشیاء اعم از قیمتی یا غیرقیمتی در آن نهند ولی معمولاً به محلی اطلاق میشود که در آنجا اشیاء قیمتی می نهند یعنی گنج خانه: جز که قرآن نیست خزینه علوم مجمع علم آنکه بر او خازن است. ناصرخسرو. دل خزینه ْ علم دین آمدترا نیست برتر گوهری از علم دین. ناصرخسرو. بخوی نیک و دانش فخر باید بدین پرکن بسینه در خزینه. ناصرخسرو. به بتکده در بت را خزینه ای کردند در آن خزینه بصندوقهای پیل گهر. فرخی. ، گنجینه. (مجمل اللغه). خزانه. (ناظم الاطباء). دفینه. مال برنهاده. خواستۀ برنهاده. (یادداشت بخط مؤلف) : موش و مار اندر خزینه خویش مفکن خیر خیر گر نداری در و گوهر کاندرو مخزن کنی. ناصرخسرو. مکر دیوان و هوسها را منه در خزینه علم رب العالمین. ناصرخسرو. هر که دلی دارد از خیانت خالی باد در آن دل ز بهر خواجه خزینه. سوزنی. فراوان خزینه فراوان غم است کم است انده آن را که دنیا کم است. نظامی. ، مغازه، باج و خراج، بیت المال. (ناظم الاطباء). خواسته ها و مالهای برنهادۀ یک کشور که خرج و دخل آن کشور بدان وابسته است یعنی مداخل بدانجا میرود و مخارج از آنجا میشود و بنابر اطلاق حال بر محل جایی که این خواسته ها بدانجاست خزینه نیز نام دارد: همه خزینه های این ملک و خواسته های وی آنجاست. (حدود العالم). و گویند که ملک چین سیصد و شصت ناحیت دارد که هر روزی از سال مال یک ناحیت بخزینه آرند. (حدود العالم). قلعۀ عظیم است بر دست راست و بر سر کوهی بلند نهاده است و خزینه های تبت خاقان آنجا باشد. (حدود العالم). و سباشی حاجب را بسرایچۀ دیگر خزینه. (تاریخ بیهقی). خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بارکردند و شاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی). وی را بسوی سرایچه بردند که در آن دهلیزبرای امارت است و خزینه آنجا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). احمد عبدالصمد... پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکارا شد تا علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح راخواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزینه ها و غلامان سرایی را برداشت... بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزینه سلطان آباد کند. (گلستان سعدی). خزینۀ بیت المال لقمۀ مساکین است نه طمعۀ شیاطین. (گلستان سعدی). خزینه تهی به که مردم برنج. سعدی
نام ناحیتی بوده است در ب اسی در شبه جزیره یونان که در سال 338 قبل از میلاد جنگی بین فیلیپ پادشاه مقدونیه پدر اسکندر و آتنی ها در این نقطه اتفاق افتاد. در این نبرد فیلیپ فرماندهی جناح راست قشون خود را به اسکندر داد و معاونین ممتاز خود را هم در کنار او جا داد و فرماندهی جناح چپ را خود بعهده گرفت و باقی قشون را بمکانهایی که موافق اقتضای محل و وقت بود فرستاد. آتنی ها نیز سپاهشان را نظر بقومیت بدو قسمت (آتنی و ب اسی) تقسیم کردند. جنگ خونین از طلیعۀ صبح اتفاق افتاد، در این جنگ خونین مردان بسیاری از طرفین کشته شدند. بالاخره اسکندر با شجاعت خاص مجاهدت زیاد کرد و صف دشمن را شکافت و تلفات زیاد بمردان آتنی وارد آورد ولی از آنجاکه فیلیپ نمی خواست شاهد فتح را کسی جز او به آغوش کشد با فشار زیاد جبهۀ آتنی را بعقب نشاند و بر اثر این جنگ هزار نفر آتنی کشته و دوهزار نفر اسیر شدند و جنگ به پیروزی فیلیپ و اسکندر خاتمه یافت و نیز بواسطۀ این جنگ و شکست آتنی ها لی سیک لس سردار خود را کشتند و فیلیپ در واقع پادشاه مقدونیه و تمام یونان شد. (از تاریخ ایران باستان ص 1203 و 1204 و 1205)
نام ناحیتی بوده است در ب ِاُسی در شبه جزیره یونان که در سال 338 قبل از میلاد جنگی بین فیلیپ پادشاه مقدونیه پدر اسکندر و آتنی ها در این نقطه اتفاق افتاد. در این نبرد فیلیپ فرماندهی جناح راست قشون خود را به اسکندر داد و معاونین ممتاز خود را هم در کنار او جا داد و فرماندهی جناح چپ را خود بعهده گرفت و باقی قشون را بمکانهایی که موافق اقتضای محل و وقت بود فرستاد. آتنی ها نیز سپاهشان را نظر بقومیت بدو قسمت (آتنی و ب ِاُسی) تقسیم کردند. جنگ خونین از طلیعۀ صبح اتفاق افتاد، در این جنگ خونین مردان بسیاری از طرفین کشته شدند. بالاخره اسکندر با شجاعت خاص مجاهدت زیاد کرد و صف دشمن را شکافت و تلفات زیاد بمردان آتنی وارد آورد ولی از آنجاکه فیلیپ نمی خواست شاهد فتح را کسی جز او به آغوش کشد با فشار زیاد جبهۀ آتنی را بعقب نشاند و بر اثر این جنگ هزار نفر آتنی کشته و دوهزار نفر اسیر شدند و جنگ به پیروزی فیلیپ و اسکندر خاتمه یافت و نیز بواسطۀ این جنگ و شکست آتنی ها لی سیک لس سردار خود را کشتند و فیلیپ در واقع پادشاه مقدونیه و تمام یونان شد. (از تاریخ ایران باستان ص 1203 و 1204 و 1205)