جدول جو
جدول جو

معنی خرکلوک - جستجوی لغت در جدول جو

خرکلوک(خَ کَ)
امرد قوی هیکل درشت فاعل. (یادداشت بخط مؤلف). مرحوم دهخدا آورده اند: این کلمه مرکب از ’خر’ بمعنی درشت و بزرگ و ’کلوک’ بمعنی ’امرد’ است:
زبهر جماع خران خرکلوکان
خرامان بخانه بری پاده پاده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلوک
تصویر کلوک
بی شرم، بی ادب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلوک
تصویر کلوک
سفال، پاره آجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکوک
تصویر رکوک
رکو، پارچۀ کهنه، لته، تکه ای از پارچه یا جامه، جامۀ یک لا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروک
تصویر خروک
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکوک
تصویر پرکوک
عمارت، عمارت عالی، قصر، کاخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرکوک
تصویر پرکوک
پارچه ای که بر آن کوک بسیار زده شده، ساعتی که بسیار کوک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرکوف
تصویر خرکوف
نوعی جغد بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(خَ چَ)
خروک است و آن گیاهی باشد که زنان بجهت زیاده شدن شیر خورند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رک ّ. رجوع به رک شود، سقاء مرکوک، مشک مروسیدۀ اصلاح یافته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
شتر لاغر. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شهر زیبایی در شمال عراق. قلعۀ آن بر سر تلی واقع و خود شهر در اطراف قلعه قرار دارد. (حواشی جهانگشای نادری چ انوار ص 651). این شهر کردنشین و از مراکز استخراج و تصفیه نفت است. 65هزار تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
ذروح، که مفرد ذراریح است، و آن کرمی است پرنده و سرخ با خالهای سیاه: دکلولها، ذراریح. (از بحر الجواهر). باغوجه. و رجوع به ذراریح و ذروح و ذراح شود
لغت نامه دهخدا
(خَ کُ شَ)
نوعی خرمای شهداد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بارهنگ و آن گیاهی است دارویی ودر فارس خرگوش نامیده میشود. (از دزی ج 1 ص 366). ظاهراً همان خرگوشک باید باشد. رجوع به خرگوشک شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از بوم است که بسیار بزرگ باشد. (از انجمن آرای ناصری) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) :
عاشق که سمندر نبود خرکوف است
صوفی که قلندر نبود موقوف است
زاهد که نه پارسا بود موقوف است
رندی که نه شاهدیش باشد یوف است.
شاه قاسم انوار (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دهی است از دهستانهای واقع در ناحیۀ آمل. (از مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دیگر خرجوش است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 559 تن. آب از رودخانه. محصولات غلات، زعفران، شلغم. شغل زراعت. راه مالرو. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ چَ)
دستنبو. شمامه را گویند و بعضی گویند گیاهی است که خوردن آن شیر زنان افزاید و چون از چکوک که نام گیاهی است بزرگتر است او را بدین نام خوانند و آنرا خروک نیز گویند و بعضی گفته چکوک خرفه است. (از آنندراج). گیاهی که خروک نیز گویند و زنان جهت زیاد شدن شیر خورند. (از ناظم الاطباء). شیرزا. مستعجل. بوزیدان. (یادداشت بخط مؤلف). رستنی باشد مانند خربزۀ کوچکی بغایت خوش خط و خال و الوان و خوشبوی و بعضی گویند گیاهی است که آنرا زنان بجهت زیاده شدن شیر خورند و آنرا خروک خوانند. (از برهان قاطع). خرچلوک. رجوع به خرچلوک شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
گیاهی است که بزنان کم شیر دهند زیادتی شیر را، و آنرا خروک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). خرچکوک. خرچلوک. رجوع به خرچکوک شود
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
خربنده و آن شخصی است که خر الاغ بکرایه می دهد. (از برهان قاطع). قاطرچی. استربان. خربنده. کسی که خر الاغ کرایه دهد. (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) :
خری خربطی خرسرخرسلاک
بدی بددلی بدتنی بدسیر.
پوربهای جامی (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام طایفه ای است از ایل بچاقچی در کرمان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 95). این طایفه مرکب از سی خانوار است که سردسیر آنها چهارگنبد و گرمسیر آنان چاه قلعه و زبان آنها ترکی است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پُ)
ساعت پرکوک، که کوک بسیار خواهد
لغت نامه دهخدا
مرکز بلوک خدابنده لو در ولایت همدان
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرکوف
تصویر خرکوف
گونه های بزرگتر جغد
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه کهنه، پاره که بر جامه زنند جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکوک
تصویر پرکوک
که کوک بسیار خواهد: ساعت پرکوک. عمارت عالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوک
تصویر کلوک
((کُ))
پسر کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوک
تصویر کلوک
بی حیا، گستاخ
فرهنگ فارسی معین
کاکل، قسمت وسط هندوانه که بی دانه و شیرین تر از قسمت های
فرهنگ گویش مازندرانی
کره خر
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ی تازه به دنیا آمده
فرهنگ گویش مازندرانی
مرد زن صفت
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ی نوزاد
فرهنگ گویش مازندرانی