نام شهری است در خوزستان. (انجمن آرای ناصری) : به خوزان بردوی را دایگانش که آنجا بود جای و خان و مانش. (ویس و رامین). بدایه بود رامین هم بخوزان گه و بی گه بروی دوست پویان. (ویس و رامین). شدند از راه نزد ویس شادان زخوزان آوریدندش بخوران. (ویس و رامین). مرا درشهر خوزان مهربانی است که باغ خاص شه را پاسبانی است. عطار (از انجمن آرای ناصری)
نام شهری است در خوزستان. (انجمن آرای ناصری) : به خوزان بردوی را دایگانش که آنجا بود جای و خان و مانش. (ویس و رامین). بدایه بود رامین هم بخوزان گه و بی گه بروی دوست پویان. (ویس و رامین). شدند از راه نزد ویس شادان زخوزان آوریدندش بخوران. (ویس و رامین). مرا درشهر خوزان مهربانی است که باغ خاص شه را پاسبانی است. عطار (از انجمن آرای ناصری)
نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکردۀ اوست. (انجمن آرای ناصری). در آنندراج آمده: پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش: بیک دست مر طوس را کرد جای منوشان و خوزان فرخنده رای. فردوسی. که بر کشور پارس بودند شاه منوشان و خوزان زرین کلاه. فردوسی. بخندید با رستم از قلب گاه منوشان و خوزان لشکرپناه. فردوسی. بسغد اندرون بود یک هفته بیش قلیمان و خوزان همی رفت پیش. فردوسی
نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکردۀ اوست. (انجمن آرای ناصری). در آنندراج آمده: پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش: بیک دست مر طوس را کرد جای منوشان و خوزان فرخنده رای. فردوسی. که بر کشور پارس بودند شاه منوشان و خوزان زرین کلاه. فردوسی. بخندید با رستم از قلب گاه منوشان و خوزان لشکرپناه. فردوسی. بسغد اندرون بود یک هفته بیش قلیمان و خوزان همی رفت پیش. فردوسی
نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. (یادداشت بخطمؤلف). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکردۀ خوزان پهلوانست: نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروۀ میغ بنشست. (از ترجمه محاسن اصفهان) نام قریتی است به هرات. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب) نام قریتی است بنواحی پنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف)
نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. (یادداشت بخطمؤلف). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکردۀ خوزان پهلوانست: نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروۀ میغ بنشست. (از ترجمه محاسن اصفهان) نام قریتی است به هرات. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب) نام قریتی است بنواحی پنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف)
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده: که فرزند آن نامور شاه بود فروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی. تهمتن چو بشنید آن خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه. فردوسی. فروزان یکی شمع بنهاد پیش سخن راند هر گونه از کم و بیش. فردوسی. از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی همه پیکرش نیکوی فروزان از او فرۀ خسروی. اسدی. تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا. امیرمعزی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان. نظامی. گه آوردی فروزان شمع در پیش در او دیدی و در حال دل خویش. نظامی ، شادمان. سرخوش: جهانجوی برتخت شاهنشهی نشسته فروزان ابا فرهی. فردوسی
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده: که فرزند آن نامور شاه بود فروزان چو در تیره شب ماه بود. فردوسی. تهمتن چو بشنید آن خواب شاه ز باز و ز تاج فروزان چو ماه. فردوسی. فروزان یکی شمع بنهاد پیش سخن راند هر گونه از کم و بیش. فردوسی. از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی). جوانی همه پیکرش نیکوی فروزان از او فرۀ خسروی. اسدی. تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا. امیرمعزی. آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند. خاقانی. قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان. نظامی. گه آوردی فروزان شمع در پیش در او دیدی و در حال دل خویش. نظامی ، شادمان. سرخوش: جهانجوی برتخت شاهنشهی نشسته فروزان ابا فرهی. فردوسی
دهی است از دهستان مهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در 9هزارگزی ایستگاه امردان. این دهکده در جلگه قرار دارد و با آب و هوای معتدل و 310 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پسته و پنبه و انگور و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی زنان کرباسبافی می باشد. از طریق حسن آباد می توان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان مهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در 9هزارگزی ایستگاه امردان. این دهکده در جلگه قرار دارد و با آب و هوای معتدل و 310 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پسته و پنبه و انگور و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی زنان کرباسبافی می باشد. از طریق حسن آباد می توان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 39هزارگزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو چشمه پر به شورچه. آب این دهکده از قنات. محصول آن غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است. اهالی بزراعت و گله داری گذران می کنند. راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 39هزارگزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو چشمه پر به شورچه. آب این دهکده از قنات. محصول آن غلات و لبنیات و چغندر و پنبه است. اهالی بزراعت و گله داری گذران می کنند. راه آن مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همه معانی آن شود: خروشان و کفک افکنان و سلیحش. خسروی. گرانمایه فرزند در پیش اوی از ایوان برون شد خروشان بکوی. فردوسی. ببست آن در وبارگاه کیان خروشان بیامد گشاده میان. فردوسی. همه جامۀ پهلوی کرد چاک خروشان بسر بر همی ریخت خاک. فردوسی. خروشان همی تاخت تا قلبگاه بجائی کجا شاه بد با سپاه. فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی در دست عبیر و نافۀ مشک بچنگ. منوچهری. همه روز نالان و جوشان بود بیک جای تا شب خروشان بود. (گرشاسب نامه). این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. (سندبادنامه ص 224). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292). چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم. خاقانی. به پلپل دانه های اشک جوشان دوانم بر در خویشت خروشان. نظامی. ز رشک نرگس مستش خروشان ببازار ارم ریحان فروشان. نظامی. ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان. نظامی. فرس کشته از بس که شب رانده اند سحرگه خروشان که وامانده اند. سعدی (بوستان). بیا وز غبن این سالوسیان بین صراحی خون دل و بربط خروشان. حافظ. ، خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش در همه معانی آن شود: اندازد ابروانت همه ساله تیر غوش وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش. خسروی. برزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهرافشان کند. فردوسی. پراکنده با مشک و دم سنگ خوار خروشان بهم شارک و لاله سار. خطیری. مگرچون خروشان شود ساز او شود بانگ دریا به آواز او. نظامی. - سیل خروشان، سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن
در حال خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش با همه معانی آن شود: خروشان و کفک افکنان و سلیحش. خسروی. گرانمایه فرزند در پیش اوی از ایوان برون شد خروشان بکوی. فردوسی. ببست آن در وبارگاه کیان خروشان بیامد گشاده میان. فردوسی. همه جامۀ پهلوی کرد چاک خروشان بسر بر همی ریخت خاک. فردوسی. خروشان همی تاخت تا قلبگاه بجائی کجا شاه بد با سپاه. فردوسی. شبگیر کلنگ را خروشان بینی در دست عبیر و نافۀ مشک بچنگ. منوچهری. همه روز نالان و جوشان بود بیک جای تا شب خروشان بود. (گرشاسب نامه). این کلمات تقریر کرد و از پیش شاه خروشان بیرون رفت. (سندبادنامه ص 224). خروشان و نفیرکنان از پیش حاکم بازگشت. (سندبادنامه ص 292). چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست داغ بر رخ طوق در گردن خروشان آمدم. خاقانی. به پلپل دانه های اشک جوشان دوانم بر در خویشت خروشان. نظامی. ز رشک نرگس مستش خروشان ببازار ارم ریحان فروشان. نظامی. ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان که رحمت بر چنان لؤلؤفروشان. نظامی. فرس کشته از بس که شب رانده اند سحرگه خروشان که وامانده اند. سعدی (بوستان). بیا وز غبن این سالوسیان بین صراحی خون دل و بربط خروشان. حافظ. ، خروشنده. آنکه می خروشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خروش در همه معانی آن شود: اندازد ابروانْت همه ساله تیر غوش وآنگاه گویدم که خروشان مشو خموش. خسروی. برزم آسمان را خروشان کند چو بزم آیدش گوهرافشان کند. فردوسی. پراکنده با مشک و دم سنگ خوار خروشان بهم شارک و لاله سار. خطیری. مگرچون خروشان شود ساز او شود بانگ دریا به آواز او. نظامی. - سیل خروشان، سیل مهیب. سیل عظیم. سیل پرصدا. سیل نعره زن
دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری به نهمله و 7/5 هزارگزی جنوب راه مالرو به آبدانان. این ده در کوهستان قرار دارد و منطقه ای است گرمسیری با 380 تن سکنه که آب آن از چشمه تأمین میشود. مردم آن در زمستانها بمرز عراق می روند و در دو محل بفاصله 3 هزارگزی که به علیا و سفلی مشهور است، زندگی می کنند. سکنۀ علیا 180 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری به نهمله و 7/5 هزارگزی جنوب راه مالرو به آبدانان. این ده در کوهستان قرار دارد و منطقه ای است گرمسیری با 380 تن سکنه که آب آن از چشمه تأمین میشود. مردم آن در زمستانها بمرز عراق می روند و در دو محل بفاصله 3 هزارگزی که به علیا و سفلی مشهور است، زندگی می کنند. سکنۀ علیا 180 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک. واقع در 9هزارگزی شمال خاوری طرخوران و 9هزارگزی راه مالرو عمومی. این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 375 تن سکنۀ فارسی زبان است. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات، گردو، بادام و بنشن است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و راه آن مالرو است. عده ای از آنجا جهت تأمین معاش برای کارگری بطهران می روند. مزارع مکان و روازک جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک. واقع در 9هزارگزی شمال خاوری طرخوران و 9هزارگزی راه مالرو عمومی. این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 375 تن سکنۀ فارسی زبان است. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات، گردو، بادام و بنشن است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و راه آن مالرو است. عده ای از آنجا جهت تأمین معاش برای کارگری بطهران می روند. مزارع مکان و روازک جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)