جدول جو
جدول جو

معنی خرنبار - جستجوی لغت در جدول جو

خرنبار
مجرمی که برای عبرت دیگران سوار خر کرده و در شهر می گرداندند، برای مثال یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که تو را / هزار بار خرنبار بیش کرده عسس (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۶)
تصویری از خرنبار
تصویر خرنبار
فرهنگ فارسی عمید
خرنبار
(خَ رَمْ)
گردش شخص مجرم سوار بر خر در اطراف شهر و کوی و برزن. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود، جمعیت و اجتماع و ازدحام. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود
لغت نامه دهخدا
خرنبار
سوار کردن مجرم بر خر و در اطراف شهر گردانیدن او را، جمعیت اجتماع ازدحام، فتنه آشوب
فرهنگ لغت هوشیار
خرنبار
مجرمی را سوار خر کردن و در اطراف شهرگردانیدن، جمعیت، ازدحام مردم
تصویری از خرنبار
تصویر خرنبار
فرهنگ فارسی معین
خرنبار
ازدحام، اجتماع، جمعیت، فتنه، آشوب، مجرم گردانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خریدار
تصویر خریدار
خرید کننده، مشتری
کنایه از هواخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشنسار
تصویر خشنسار
نوعی مرغابی بزرگ و تیره رنگ با سر سفید، برای مثال پیاده همی شد ز بهر شکار / خشنسار بود اندر آن رودبار (فردوسی - ۱/۱۹۱)، از آن کردار کاو مردم رباید / عقاب تیز برباید خشنسار (دقیقی - ۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ / خُ رَمْ)
گیاهی دارویی که مرو نیز گویند. (از ناظم الاطباء). نوعی از رستنی باشد که بفارسی مروخوش گویند و بعربی ریحان الشیوخ خوانند، محلل و مسکن ریاح باشد و سدۀ بلعمی بگشاید. (برهان قاطع). مرماخور و آن گیاهی باشد چون مرو با برگهای ریز و گل سفید و آن بهترین اقسام مرو باشدو در داروها بکار است و بوی خوش دارد. (یادداشت بخطمؤلف). مرماخور که مرو کوهی باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ طَ دَ)
بجوقی کسی را حمل کنند. (از اسدی). بجماعت کسی را بردارند. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی مواجر و بی شرم و ناخوشی که ترا
هزاربار خرنبار بیش کرده عسس.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(خَ رَمْ)
نام ناحیه ای است بین حلب و روم. (از معجم البلدان). در منتهی الارب این کلمه بصورت خرنباء (با الف ممدوده) آمده و آن موضعی است از سرزمین مصر
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بار بزرگ، خروار. (ناظم الاطباء). تنگ. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح مردم اصفهان، مقدارخربار 16 من است بمن تبریز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان:
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
اسدی.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز:
تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری
من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار.
فرخی.
و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
خاقانی.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست.
خاقانی.
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار.
حافظ.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم.
جامی.
، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون:
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.
(حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَمْ)
خرنبار. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرنبار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ اَمْ)
جمعیت و هجوم عوام الناس باشد بجهت کاری. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) :
بمدح او و قصد دشمنانش
همی سازند انس و جان خرانبار.
شمس فخری (انجمن آرای ناصری).
، جماع کردن چند شخص با یکنفر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
یکی مواجر بی شرم ناخوشی که ترا
هزار بار خرانبار بیش کرده عسس.
لبیبی.
، خر جسته، شلتاق، فتنه و آشوب. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج از فرهنگ جهانگیری) :
ابلق چرخ سزد مرکب تو همچو مسیح
خرخری لایق تو نیست خرانبار و مخر.
ابن یمین (از آنندراج).
، جماع. وقاع. (یادداشت بخط مؤلف) :
آنکه ز حمدان خوشگوار لطیفش
کنده و شلف آرزو برند خرانبار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرابات
تصویر خرابات
شرابخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریدار
تصویر خریدار
مشتری، خرید کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسبان
تصویر خرسبان
نگهبان خرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنسار
تصویر خشنسار
نوعی مرغابی بزرگ که سری سفید دارد و تنش تیره گونست و بسیاهی زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط بار
تصویر خط بار
سمیره بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلنبار
تصویر تلنبار
میوه ایست شبیه بشفتالو
فرهنگ لغت هوشیار
خر تنبور خرک چوب یا استخوان که بر کاسه تنبور گذارند و تارها را بر آن کشند
فرهنگ لغت هوشیار
پسته، بادام، قیسی خشک، فندق، گردو، کشمش، برگه هلو و زردآلو و بعبارت دیگر میوه های خشک از قبیل میوه های فوق و آلو و آلوچه و آلبالو و زردآلو و آلوی خشک و انجیر خشک و غیره را گویند، خشکه بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرنگار
تصویر خبرنگار
نویسنده خبر، خبرنگارنده
فرهنگ لغت هوشیار
مجموع افرای که در یک خانه زیست کنند واحدی که شامل پدر و مادر و فرزندان آنان است
فرهنگ لغت هوشیار
ستون پنجمی مورد جنیتار، ویرانگر موتک آنکه خراب کند (امور یا ساختمانها را) کسی که موجب تخریب شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرنغار
تصویر جرنغار
ترکی ستون چپ لشکری که سوی چپ شاه یا سپهسالار می تازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردبار
تصویر بردبار
حلیم، متحمل، تاب آورنده، صابر، صبور، شکیبا، پر حوصله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
برنجزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونبار
تصویر خونبار
هر چیزی که آغشته به خون باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرانبار
تصویر خرانبار
جمعیت و هجوم عوام الناس به جهت کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروبار
تصویر خروبار
زاد و توشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبرنگار
تصویر خبرنگار
مخبر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبرنگار
تصویر خبرنگار
گزارشگر، نودادنویس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بردبار
تصویر بردبار
صبور
فرهنگ واژه فارسی سره
خروار، واحد وزن که در نقاط مختلف شمال ایران به تفاوت، ۰،،
فرهنگ گویش مازندرانی