جدول جو
جدول جو

معنی خرمنی - جستجوی لغت در جدول جو

خرمنی
خرمای جنگلی، خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمن
تصویر خرمن
(دخترانه)
توده غله درو شده، توده و مقدار انبوه از هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرمنج
تصویر خرمنج
خرمگس، مگس بزرگ، زنبور درشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمنی
تصویر ارمنی
از مردم ارمنستان، ارمنستانی مثلاً کشیش ارمنی، تهیه شده در ارمنستان، از نژاد ارمن مثلاً ارمنیان جلفا، زبانی از خانوادۀ زبان های هندواروپایی که در ارمنستان رایج است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
محصول درو شده و روی هم ریخته که هنوز نکوبیده و کاه آن را جدا نکرده اند، کنایه از تودۀ چیزی
خرمن ماه (مه): کنایه از هالۀ ماه، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو (حافظ - ۸۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
(خُرْ رَ)
نام قلعتی بوده است درنزدیکی شام. حمدالله مستوفی آرد: سلطان جلال الدین از آذربایجان بگرجستان رفت و مسخر کرد. آنجا شنید که براق در کرمان مخالفت میکند. در هفده روز از تفلیس بکرمان آمد براق حاجب بخدمت پیش او رفت. سلطان جلال الدین براق حاجب را بکشت، ملک اشرف بشام بفرستاد و ملکه خاتون را از قلعۀ خرمی ببرد و با او خلوت کرد و گرجیان از مطاوعت بیرون رفتند. (تاریخ گزیده چ 1 ص 501)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
محمد بن حمویه خرکنی نیشابوری، مکنی به ابوعبدالله. از محمد بن صالح اشج حدیث شنید و از او ابوسعید بن ابی بکر بن عثمان حیری حدیث نقل کرد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
شادمانی. شعف. سرور. خوشحالی. (ناظم الاطباء). نشاط. (حبیش تفلیسی). تازگی. (آنندراج). شادی. سرور. انبساط. فرح. شادمانی. (یادداشت بخط مؤلف) :
جهاندار دانندۀ خوب و زشت
مرا گر سپردی سراسر بهشت
نبودی مرا دل بدین خرمی
که روی تو دیدم بتوران زمی.
فردوسی.
ز کشواد و گیوت که داد آگهی
که با خرمی بادی و فربهی.
فردوسی.
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی جز از خوبی و خرمی.
فردوسی.
بدان قبه در تخت زرین نهاد
بر آن خرمی تخت بنشست شاد.
فردوسی.
یارتو خیر و خرمی چون پارسای فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت خاتم ماریه.
منوچهری.
نوروز روز خرمی بی عدد بود.
منوچهری.
و چنان شده بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن شب بخرمی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). از آن مرد بندگان او راحت خواهد بود و ایمنی و درزندگانی از شادی و خرمی. (تاریخ بیهقی).
اگر سالیان از هزاران فزون
در او خرمی ها کنی گونه گون.
اسدی.
بباغی دو درماند ار بنگری
کز این در درآیی وز آن بگذری.
اسدی.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جزبشوی.
اسدی.
شادی از لشکر شما برآمد و زنگیان از بالای قلعه نگاه می کردند آن آشوب و خرمی بدیدند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر ملک
خون روان کردند از حلق حسین در کربلا.
سنائی.
خرامیدنش باد بر خرمی
که ماهی چو شاهی است خرم خرام.
سوزنی.
عنقای مغرب است در این دورخرمی
خاص ازبرای محنت و رنج است آدمی.
ابوالفرج سگزی.
بمان بدولت جاوید تا بحرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم.
خاقانی.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی ازمزاج دهر مجوی.
خاقانی.
غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردیست جنس می که بیک دن درآورم.
خاقانی.
مرا بزادن دختر چه خرمی زاید
که کاش مادر من هم نزادی از مادر.
خاقانی.
خرمی کآن فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان.
خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی (گلستان).
بروزه نیست مرا غیر غصۀ جامه
مگر بعید کنم دل ز خرمی مسدود.
نظام قاری.
ز خرمی که درآمد بسایۀ فرجی
قبا کله نه عجب گر برآسمان انداخت.
نظام قاری.
چون گل اندازم کلاه خرمی گر از قبول
باشدم تشریف از صدر صنادید زمن.
نظام قاری.
، سیرابی. (آنندراج). سبزی. طراوت. شادابی. نزهت. طری. (یادداشت بخط مؤلف) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
فرخی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
اوقات عیش و لهو تو ای شاه کامگار
از خرمی چو وقت گل نوبهار باد.
مسعودسعد.
بدان سبب این ماه را دی خوانند که درشت بود و زمین از خرمیها دور مانده بود. (نوروزنامه).
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار.
خاقانی.
گل با همه خرمی که دارد
از بعد گیا رسد ببستان.
خاقانی.
، مستی، نشاءه شراب. سکر. (یادداشت بخط مؤلف) :
مخور باده چندان کت آرد گزند
مشو مست ازاو خرمی کن بسند.
اسدی.
گفتم این در خرمی همی گوید نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ برامکه). بمجلس شراب بنشستند و در میان نشاط و خرمی برمک از سلمان پرسید... (تاریخ برامکه) ، انس. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ)
منسوب بفرقۀ خرمدینیه که محرمات را مباح کرده اند و مانند مزدکیه هستند. (از انساب سمعانی). منسوب بمذهب خرم دین که مذهب بابک باشد. (ناظم الاطباء) : چون معتصم بطرطوس شد لشکر بر او بیعت کردند و عباس پسر مأمون او را بیعت کرده و ببغداد آمد به اول ماه رمضان این سال و خیر آمدش که مردمان همدان و اصفهان اندر دین خرمی شدند و مذهب بابک گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ)
صفت و حالت ش-رمن. شرمندگی. شرمساری. شرمگینی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ مَ)
منسوب به ژرمن. رجوع به ژرمن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
دهی است از دهستان برگشلو است که در بخش حومه شهرستان ارومیه و 7 هزارگزی شمال راه ارابه رو امامزاده به ارومیه قرار دارد جلگه و معتدل است و 115 تن سکنه دارد که عده ای از آنها ارامنه و آسوری می باشند. آب آن از شهر چای و چشمه و محصول آنجا غله و انگور و توتون و چغندر و حبوبات است. شغل مردم آنجا زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد و تابستان از آن راه می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
منسوب به خرشنه که از بلاد شام است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِ مِ)
به لهجۀ آمل و نور و کجور، نام جنس مادۀ درختی است که در سواحل بحر خزر میروید و رشدآن در زمین های شنی بیشتر است. درخت خرما که در تهران فراوان است پیوندی است از همان درخت با یک درخت ژاپونی. (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 192)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
منسوب به ’خرکن’ از قراء نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در یازده هزارگزی شمال باختری مرزبانی و سه هزارگزی شمال راه فرعی مرزبانی به کرمانشاه. این ناحیه در دامنه واقع، سردسیر و دارای 145 تن سکنه می باشد که کردی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه و محصولاتش: غلات، حبوبات، دیمی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گلیم وجاجیم بافی گذران می کنند و در فصل خشکی می توان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ مُ)
خرمگس، چه منج بمعنی مگس باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
، مردم مفلوج را نیز گفته اند یعنی شخصی که فلج داشته باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، رنگی هم هست از رنگهای اسب. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
نام یکی از درباریان غازان پادشاه مغول است که از طرف این پادشاه به روم فرستاده شد. رجوع بتاریخ گزیده چ 1 ص 592 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
درختی است از تیره Ebenaceae و از جنس Diospyros که تنها یک گونۀ آن lotus Diospyros از درختان بومی جنگلهای کرانۀ دریای مازندران است. در جلگه تا ارتفاع 1100 متر از سطح دریا می روید. آنرا در آستارا و طوالش آمبر، در گیلان اربه یا اربا، در رامسر خرما، در مازندران خرمندی، در کیاکلا خرمنی، در رامیان انجیرخرما، در گرگان اندی خرما، انده خرما یا اندوخرما می خوانند. در آمل و نور و کجور درخت نر و مادۀ آن بنامهای مختلف خوانده میشود درخت نر، کهلو یا کلهو و درخت ماده، فرمنی یا فرمونی نامیده میشود. درخت خرمالو که در تهران فراوان می باشد درختی است پیوندی که پایۀ آن خرمندی بوده وروی آن گونۀ kaki Diospyros (که بومی ژاپن می باشد) پیوند گردیده است. خرمندی خاکهای شنی را دوست می دارد ولی در خاکهای بارخیز دیگر نیز می روید. خواهش درخت خرمندی از نظر روشنایی میانه است. بلندی آن به پانزده تا بیست متر و قطر آن به 0/80 متر می رسد. رویش آن تند است. ریشه اش سطحی و ستبر می باشد. درخت خرمندی بفراوانی جست می دهد و خیلی زود جنگل را فرامی گیرد و گاهی درختان گرانبها را در سایۀ خود نابود می کند.
مصرف: 1- چوب خرمندی چندان خوب نیست زیرا تا نزدیک صدسالگی چوبدرون آن ناچیز است. مصرف عمده آن برای تهیۀ چوب تونلی و هیزم و زغال است. 2- میوۀ خرمندی کمی شیرین و گس است و روستائیان آنرا می خورند. شیرۀ آن که در گیلان بنام ’اربه دوشاب’ معروف است خورش لذیذی برای کته برنج می باشد.
روش جنگلداری: این درخت از نظر جنگلبانی ارزش چندانی ندارد و چون در جنگلهای شمال ایران درختان گرانبها را در سایۀ خود تباه می کند هنگام آزاد کردن و روشن کردن جنگل باید آنرا برانداخت ولی خود آن در دامنه های تند برای جلوگیری از فرسایش خاک لازم است. شاخه زاد آن برای تهیۀ هیزم و زغال مناسب می باشد. (از جنگل شناسی ساعی صص 192-193). اربه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اربه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
منسوب به ارمینیه. (منتهی الارب). نسبت به ارمینیه ارمنی است برخلاف قیاس بفتح همزه و کسر میم. (معجم البلدان ذیل کلمه ارمینیه)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
منسوب بارمن. ارمینی. ارمنستانی. ارمن. مردی از ارمنستان. ج، ارامنه:
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر کشی.
نائرۀ بیداد را بحدّی اشتداد داد که چند نفر هندو و ارمنی و مسلمان را در میدان نقش جهان اصفهان آتش افروخته سوختند. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 9). و رجوع شود بعیون الانباء ج 1 ص 78 و ایران باستان و فهرست آن و فهرست ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه رشید یاسمی. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ارمنی، نام قومیست که در قسمت شمالی آسیای غربی و پاره ای از نقاط اروپائی مجاور آسیا متفرق و پراکنده زندگی میکنند و بشیوه و عادت جاری اقوام مغلوبه بصنعت و تجارت و امور صرافی مشغول و در شهرهای بزرگ ساکنند. فقط ارامنۀ مقیم در آسیا و مهاجرین به استانبول و حوالی آن امروز بزبان ملی خود آشنا میباشند، اما آنانکه در سرزمین آناطولی اقامت گزیده زبان دیگری غیر از زبان ترک نمیدانند و ترکی جایگزین زبان ملی آنها گشته و معلوم نیست که اینان اصلاً ارمنی و یا از اهالی قطعات قدیمۀ اناطولی مانند کاپادوکیا و فریجیا (فریکیه) بوده و بمناسبت همکیشی با ارامنه خود را ارمنی نامیده اند اگر بنظر بیاوریم که ارامنه اصولاً در حفظ زبان ملی خود بسیار ساعی میباشند احتمال فوق قوی تر خواهد بود. عده ارامنه ای که در روی کرۀ ارض زندگی میکنند به دو میلیون بالغ میشود و همگی مسیحی هستند و قسم اعظم اینان تابع مذهب مخصوص میباشند. یک فرقه از آنان هم کاتولیک و عده کمی پروتستانند. اسقف کبیر ارامنه در قریۀ اچمیادجین اقامت دارد. این قریه در کشور روسیه، در نزدیکی شهر ایروان واقع شده. علاوه بر این چهار اسقف کبیر دیگر دارند که یکی از آنان در قسطنطنیه، دوم در بیت المقدس، سوم در سیس، و چهارم در اخلاط مقیم است، کاتولیک ها هم اسقفی دارند که از جانب قسیس تصدیق و اجازه دارد. ارامنه مردمان بسیار مستعد و باهوشند و در صنعت و ایجاد طرایف و ظرایف مهارت دارند. هنروران چابکدست و دقیق در میان آنان بسیار است. بهمت و غیرت اینان صنعت چاپ و امور مربوط بطبع و نشر مطبوعات در کشور عثمانی رواج وترقی یافته قالب ریزی حروف عربیه بتوسط آنان رایج شده است و در این اواخر برای نشر معارف در زبان ملی خود کوشش فراوانی کرده و بسیار ترقی کرده اند. در تجارت و امور صرافیه هم خبره اند و در هرجا باشند گرسنه نمی مانند، فقط در پاره ای از نقاط کشور و علی الخصوص در اناطولی فعالیت صرافی و انهماکشان در امور مرابحه بضرر اهالی تمام میشود. ارامنه در تواریخ خود هجرت جدّ امجد خود حایغ (هایگ) را از بابل بحوضۀ فرات یاد کنند. بنابراین باید بگوئیم اینان هم مانند همسایگان خود یعنی کلدانیان، آسوریان و سریانیان به زمرۀ امم سامیه داخلند، شکل و سیماشان هم تا اندازه ای مساعداین فرضیه میباشد ولی معیار صحیح مردم شناسی یعنی زبان این مطلب را تصدیق و گواهی نمیکند. از نظر زبان شناسی باید بگوئیم که ارامنه از امم آریائی و از حیث نژاد به جنس ایرانی بسیار نزدیک میباشند.
قضیۀ هجرت حایغ از بابل قابل قبول است ولی در این صورت باید گفت که ارامنه از ابتدای حال تابع و منسوب بدیگر اقوام بوده و حایغ سمت جدّ اقدمی این طایفه را نداشته است. در هر حال ارامنه مانند اکراد از شعبه ایرانی امم آری هستند از زمانهای باستانی و علی الخصوص در دورۀ اشکانیان در تحت ادارۀ ایرانیان بوده و دین و اخلاق مشترک با اینان داشته اند. ارامنه در قرن چهارم میلاد نصرانیت را پذیرفته و کتابهای متعددی بزبان ارمنی درباره دین جدید خود نگاشته اند. زبان این کتابها بغایت فصیح و بلیغ میباشد و چنین مستفاد میشود که زبان ارمنی در همان زمانها به حد کمال رسیده و ادبیات کاملی داشته است و بالطبع قبل از نصرانیت آثار علمی و ادبی مهمی در این زبان تألیف کرده بودند، ولی تعصب و شور دین جدید به بهانۀ آثار و علائم کفر آن نوشته ها راچنان بباد فنا داد که امروز نمونۀ کوچکی هم از آن اوراق دیرینه در دست نیست. میان زبان قدیم ارمنی با زبان کنونی تفاوت فاحش موجود است و زبان باستانی بغایت وسیع و فصیح میباشد و زبان جدید کلمات بسیاری از السنۀ مختلفه اخذ کرده و شیوۀ ترکیب کلامش هم کاملاًتابع قواعد ترکی گشته. در باب مشابهت و مناسبات زبان ارمنی با السنۀ آریائی و مخصوصاً زبان فارسی تألیفات کثیری در زبان آلمانی و دیگر السنۀ اروپائی شده است.
- گل ارمنی، قسمی خاک سرخ رنگ که از ارمنستان آرند و بر اورام حاد طلی کنند و سود دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
یکی از سرداران ایران بزمان یزدگرد سوم ساسانی در جنگ با عرب:
چو کلبوی طبلی و چون ارمنی
بجنگند با کیش آهرمنی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
منسوب بخراسان. خراسانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارمنی
تصویر ارمنی
منسوب به ارمن، ارمن، مردی از ارمنستان، ج آن ارامنه است
فرهنگ لغت هوشیار
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند، توده گندم و جو باشد از کاه پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمی
تصویر خرمی
شادمانی، خوشحالی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
((خَ مَ))
توده هر چیز، محصول گندم یا جو یا برنج و دیگر غلات که روی هم انباشته باشند، توده غله که هنوز آن را نکوفته و جدا نکرده باشند، هاله ماه
فرهنگ فارسی معین
نوعی خرمالوی وحشی با میوه های ریز، خرمالوی جنگلی که از
فرهنگ گویش مازندرانی
اشتهای بی اندازه
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمالو، خرمالوی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
آدمی که بینی اش بزرگ باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
ارامنه در مقاطع مختلف به این منطقه مهاجرت نمودن یا کوچانده
فرهنگ گویش مازندرانی