جدول جو
جدول جو

معنی خرمست - جستجوی لغت در جدول جو

خرمست
(خَ مَ)
احمق. نادان. (آنندراج) ، سیاه مست. لول. قره مست. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خرمست
مست مست سیاه مست طافح
تصویری از خرمست
تصویر خرمست
فرهنگ لغت هوشیار
خرمست
سیاه مست، مست مست، طافح، مست لایعقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرمست
تصویر سرمست
مست، سرخوش، بانشاط، مغرور
فرهنگ فارسی عمید
(خَ رَ)
جمع واژۀ خرمه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
که مستی شراب به سر او رسیده. مست:
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
سرسال آمد و سرمست می جود توأم
سازوار آید با مردم سرمست فقاع.
سوزنی.
کاس کرم دهد به من و من ز خرمی
سرمست کاس از دل هشیار میروم.
خاقانی.
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت.
نظامی.
در آن صحرا فروخفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست.
نظامی.
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ میشد شست در شست.
نظامی.
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار من سرگردان برد.
عطار.
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل ولاله بیکبار برآمد.
سعدی.
من از شراب این سخن سرمست، و فضالۀ قدح در دست. (سعدی).
فتنه باشد شاهدی شمعی بدست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر هستی سیمین قدح زر عیار.
ابن یمین.
بندۀ طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است.
حافظ.
، سرخوش. خوشحال. خرم. شادمان:
نالۀ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند.
منوچهری.
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست.
سنایی.
سرمست عشق سرکشی خاکستری در آتشی
در ششدر عذراوشی صد خصل عذرا ریخته.
خاقانی.
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشکین چمن خواهند پیوست.
نظامی.
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه درافتاد آن پریچهر.
نظامی.
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست.
نظامی.
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
یک بوسه نذرحافظ پشمینه پوش کن.
حافظ.
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.
حافظ.
، مغرور. متکبر:
از این هنر که نمودی و ره که پیمودی
شهان غافل سرمست را همی چه خبر.
فرخی.
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجۀ شیرافکنی هست.
نظامی.
، مواج. درخشان. روشن. خروشان:
من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم
گوش ماهی چه کنم جام صدف چه ستانم.
خاقانی.
، مدهوش:
در طریق کعبۀ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خِ مِ)
شب تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
مست بیهوش که بعربی طافح گویند، به پارسی سیاه مست و مست خراب گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
مست خرست میروم درره عشق بوالعلا
باک ندارم از بلا تن تنناتلاتلا.
مولوی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرمست
تصویر سرمست
با نشاط و مغرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمس
تصویر خرمس
شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرست
تصویر خرست
سیاه مست طافح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرمست
تصویر سرمست
((سَ مَ))
سرخوش، با نشاط، مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرست
تصویر خرست
((خَ رَ))
سیاه مست، طافح
فرهنگ فارسی معین
سرخوش، کچول، کیفور، لول، ملنگ، شاد، شادمان، مسرور، می زده، نشئه، مخمور
متضاد: خمار، مغرور، فخور، خودپسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد