جدول جو
جدول جو

معنی خرمار - جستجوی لغت در جدول جو

خرمار
(خَ)
سئیس. خادم اسب. (آنندراج). مهتر اسب. آنکه تیمارداشت اسب بکفالت اوست، چاروادار. آنکه خر کرایه میدهد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرکار
تصویر خرکار
پر کار و قوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروار
تصویر خروار
واحد سنتی اندازه گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می توان حمل کند، واحد اندازه گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم، مقدار زیاد، خرمانند مانند خر، شبیه خر، برای مثال نیک نگه کن به تن خویش در / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو - ۱۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
ظاهراً باید نام دیگر خرخیز یا قرقیز باشد. (یادداشت بخط مؤلف) :
حکیمان سرغزل گویند و من بس خرغزل گویم
نیم گویی من از نخشب که از المار و خرسارم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انار بسیارآب بدون پیه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرم و لرزان. (از اقرب الموارد). دختر نرم و نازک و جنبان از نشاط. (از منتهی الارب). مرماره
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جدۀمادری در زبان مازندرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خِرْ)
مخفف خریدار است. (آنندراج) :
کف گندم زان دهد خریار را
تا بداند گندم انباررا.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آنکه بسیار کار کند بی ماندگی. سخت پرکار. آنکه بسیار کار کند و مانده نشود. (یادداشت بخط مؤلف) ، کسی که کارش حمل هیزم و خاک کوه با الاغ و اسب باشد (در لهجۀ گناباد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام اسب راشدبن منفی بن شماس است. (منتهی الارب)
اسبی است مر بنی ابی ربیعه را. (منتهی الارب)
نام اسب زید فوارس ضبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام چشمه ای است در وادی صفراء. (منتهی الارب). عین الصفراء. (معجم البلدان)
نام زمینی است ازآن بنی عبس بن رباح از عداوه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخرم. رجوع به اخرم شود، گوش شکافته و سوراخ کرده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، لب چاک. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، هر پشته ای که از آن به زمین پست فروروند. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، هر پشته ای که آن را جانبی است که بالا برآمدن از آن جانب امکان ندارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ماده بزی که گوش وی را در پهنا شکافته باشند. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جمع واژۀ خرمه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ابن ارسلان. از پادشاهان قبل از اسلام و از خاندان ساسانیان بوده است: این خرماز از خاندان ملک بوده ست اما نه از این بطن که یاد کرده آمده است و نسب او بدین جملت یافته آمد: خرمازبن ارسلان بن باینجوربن مازبدبن سموربن دبیرقدبن اوتکدسب بن ویونجهان بن تانجاترب بن انوس بن ساسان بن فشافشاه بن جوهر شهریار فارس ابن ساسان بن بهمن الملک. (از فارسنامۀ ابن بلخی چ کمبریج ص 24)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کذب. دروغ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). منه: جاء فلان بالخرمان
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کوهی است در هشت میلی بقعه ای که حجاج بیت اﷲ از طریق عراق بدانجا احرام می بندند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ظاهراً نام کرمانشاهان کنونی بزمان ماقبل حکومت مادها می باشد بنابه کتیبه های آسوری: شلم نصر دوم در 844 قبل از میلاد به نمری که حالا معروف به کردستان است داخل شد. این صفحه از مدت ها قبل در تحت نفوذ بابلی ها بود و امیر آن مردوک مودمیک نام داشت، همین که آسوریها نزدیک شدند او فرار کرد و خزانه و اموالش جزو غنائم فاتحین گردید، بعد شلم نصر یانزو نامی را از کاسیها به امارت این صفحه معین کرد ولی چون یانزو یاغی شد شلم نصر در سال 838 قبل از میلاد باز به این صفحه لشکر کشیده شورشیها را بجنگل راند، بصفحۀ همجوار که ’پارسوا’ یا ’پارسواش’ نام داشت رفت و 28 امیر یا پادشاه محل را اسیر کرد. بعد او بمملکت آمادای و خرخار درآمد (تصور می کنند که محل آخری کرمانشاهان امروزی بوده) و بالاخره یانزو را دستگیر کرده به آسور برد. (از تاریخ ایران باستان پیرنیا ج 1 ص 169)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بار بزرگ، خروار. (ناظم الاطباء). تنگ. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح مردم اصفهان، مقدارخربار 16 من است بمن تبریز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در لهجۀ مازندرانی، پدر مادر. جد مادری
لغت نامه دهخدا
(خَ)
آب روان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرخار
تصویر خرخار
آب روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروار
تصویر خروار
300 کیلو، صد من، بار خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریار
تصویر خریار
خریدار مشتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکار
تصویر خرکار
سخت پرکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمار
تصویر مرمار
نرم و لرزان، انار پر دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروار
تصویر خروار
((خَ))
آن مقدار بار که بر پشت خر حمل کنند، واحدی است برای وزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرکار
تصویر خرکار
((خَ))
آن که بسیار کار کند
فرهنگ فارسی معین
سیصد کیلو، یک سوم تن، یک بار خر، یک عالم، مقدارزیاد، مانند خر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرکار، بسیارفعال، پرتحرک
متضاد: کم کار، کند، کم تحرک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمالوی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو تازه زاییده
فرهنگ گویش مازندرانی
خروار، واحد وزن که در نقاط مختلف شمال ایران به تفاوت، ۰،،
فرهنگ گویش مازندرانی
پرکار، کسی که با خر، کرایه کشی کند
فرهنگ گویش مازندرانی
دو یا چهارلنگه بار بار خر یا اسب، واحد وزن برابر یکصدو بیست
فرهنگ گویش مازندرانی
خر حمال، یعنی کسی که بدون مزد کار کند
فرهنگ گویش مازندرانی
خواب آلوده، خمار
فرهنگ گویش مازندرانی