جدول جو
جدول جو

معنی خرما - جستجوی لغت در جدول جو

خرما
میوه ای گرمسیری با هستۀ سخت و پوست نازک که به شکل خوشۀ بزرگ از درخت آویزان می شود، درخت راست و بلند این میوه با برگ های بزرگ و میوه های خوشه ای، نخل
فرهنگ فارسی عمید
خرما
(خُ)
میوۀ درخت خرمابن. (ناظم الاطباء). تمر. تمره. (دهار). نخل. (یادداشت بخط مؤلف) :
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چه یازی چو ترسی ز خار؟
فردوسی.
هر آن کس که دارد ز گیتی امید
چو جوینده خرماست از شاخ بید.
فردوسی.
خرماگری ز خاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانۀ خرما را؟
ناصرخسرو.
خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست
این سبز درختان نه همه بید و چنارند.
ناصرخسرو.
دو نام دگر نهاد روم و هند
این را که تو خوانیش همی خرما.
ناصرخسرو.
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرما را.
ناصرخسرو.
مشفق پدر مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر بخدمت خرما برافکند.
خاقانی.
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما.
خاقانی.
کی توان برد بخرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرمابینند.
خاقانی.
رو که ز عکس لبت خوشۀ پروین شد آب
خوشۀ خرمای تر بر طبق آسمان.
خاقانی.
همه وقتی نشاید خورد جام شادی از وقتی
غمی آید بخور زآن رو که باشد خار با خرما.
سلمان ساوجی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
سبدی پر ز پنیر و طبقی پر خرما
در چپ و راست نه کام خود از هر دو گذارم (؟).
بسحاق اطعمه.
ابوعون، خرما. اتمار، بحد خرما رسیدن رطب. اسودان، خرما. ام جزدان، نوعی از خرما. بتی، نوعی از خرما. تتمیر، بحد خرما رسیدن رطب. جدم. نوعی از خرما. جرام، خرمای خشک. جرامه،خرمای بریده. جعرور، خرمای خشک ریزه. جمزان، نوعی از خرما. جمسه، خرمای خشک. خدره، خرمای نارسیده که ازدرخت افتد. سح ّ، خرمای خشک. (منتهی الارب). سخّل، خرمای دانه سخت ناشده. سعل، خرمای دانه سخت ناکردۀ خشک. سکّر، خرمای تر و نیکو. سرب، پاره ای از خرمابنان. صقعل، خرمای خشک. عباب، برگ خرما. عیق، خرما، علم است آنرا. عثکول، عثکوله، عثکال، خوشۀ خرما. عجاف، نوعی از خرما. عجّال، خرما با سویق شورانیده، مشتی از خرما. عجیس، خرما که گشن نپذیرد. عنقر، عنقر، دل خرما. غربی ّ، غرابی ّ، نوعی از خرما. غسیس، مغسوس، مغسّس، خرمای تر تباه شده. قلده، خرما. مخرف، خرمای چیدۀ تر و تازه. منمق، خرمای بی دانه. نسح، نساح، ریزه و شکستۀ پوست خرما و غلاف خرما و مانند آن که در تک خنور ماند. نعو، خرمای تر. وخواخ، خرمای نرم. ودی ّ، ودیّه، نهال ریزۀ خرما. هنم، خرما یا نوعی از آن. هیرون، نوعی از خرما. (منتهی الارب). خرما درختی است معروف که بعربی آنرا نخل گویند و از قدیم الی الاّن در اراضی مقدسه یافت میشود. درخت بیش از 200 سال عمر نماید. گویندکه اجزاء نخل را 360 فایده است. (قاموس کتاب مقدس).
- امثال:
از خر افتاده خرما پیدا کرده، کار بزرگ را گذاشته بجای کار کوچک. مصیبت عظیم دیده برای نفع کوچک.
خار با خرماست، نظیر: گنج با مار است.
خرما از کاناز برآوردن، کار غیرممکن انجام دادن.
خرما ببصره بردن، نظیر: زیره بکرمان بردن:
محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما ببصره برده باشم. (تاریخ بیهقی).
هر کس که برد ببصره خرما
بر جهل خود او دهد گواهی.
سنائی.
احمق بود که عرضه کند فضل پیش تو
خرما ببصره بردن باشد ز احمقی.
امامی هروی.
می آورم سخن بتو کرمان و بصره را
بر رسم تحفه زیره و خرما همی برم.
ابن یمین.
مثلت هست چو تاجر که رود از پی سود
بسوی بصره و سرمایه ز خرما کرده.
ابن یمین.
خرما بخبیص بردن، نظیر: زیره بکرمان بردن:
سه سال بود بکرمان ندانم اینکه مرا
بهدیه خرما بردن خطا بود به خبیص.
مختاری.
خرما به هجر بردن، نظیر: زیره بکرمان بردن:
که را رودکی گفته باشد مدیح
امام فنون سخن بود ور
دقیقی مدیح آورد نزد او
چو خرما بود برده سوی هجر.
دقیقی.
شعر ما پیشت چنان باشد که از شهر حجاز
با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر.
سنایی (دیوان چ مصفا ص 159).
خرماخورده منع خرما نداند کرد، نظیر: خرماخورده منع خرما نکند.
خرماخورده منع خرما نکند، کسی که خود عامل کاریست نمی تواند مانع آن ازدیگری باشد.
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل، کنایه از عظمت کار است و عجز کننده.
هر کجا خرماست خار است (عنصری) ، نظیر: هر کجا گنج است ماراست.
هم خدا را می خواهد هم خرما را، کسی که از دو متضاد جمع هر دو خواهد.
- اردۀ خرما، معجونی است که از خرما سازند.
- خرماخرک، نوعی خرماست.
- خرمادرخت، خرمابن. نخیل. نخل.
- خرمای تر، رطب.
- خرمای جهرم، بهترین نوع خرماست که از جهرم بدست می آید.
- خرمای خشک، دقل.
- درخت خرما، خرمابن. خرمادرخت. غذق. عقار. نخل. نخیل.
- رنگ خرما، رنگی است قهوه ای تند مایل بسیاهی. بیشتر در رنگ مو بکار رود.
- موش خرما، نوعی موش صحرائی است.
- نهال خرما، فسیله.
، خرمابن. (یادداشت بخط مؤلف). در رامسر درخت کلهو را خرما نامند. رجوع به کلهو شود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خرما
(خُ)
نام ناحیتی است به شمال و چون از ساری بنارنج باغ رویم و بعد از آن از پل تجن راه امامزاده عباس پیش گیریم پس از گذشتن از نکا و نارنج باغ و داغمرز و میان به قلعۀ پلنگان می رسیم، بعد به گواسل خواهیم رفت و با عبور از تنگۀ مقیمی به گوکله شور. در این نواحی است للّه و نگه و خرما که از خرما تا سرتوک 4 میل راه است. (از مازندران و استراباد رابینو)
لغت نامه دهخدا
خرما
(خُرْ رَ)
خوشا. بس خوش. (یادداشت بخط مؤلف) :
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار.
فرخی.
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان.
سعدی.
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که تا من آشنا گشتم دل خرم نمی بینم.
سعدی.
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی
که بمعشوق توان گفت و مجالش دارند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
خرما
خوشا، بس خوش
تصویری از خرما
تصویر خرما
فرهنگ لغت هوشیار
خرما
((خُ))
درختی است از تیره گرمسیری دارای میوه ای گوشت دار با هسته سخت و پوست نازک، بسیار شیرین و خوش طعم
فرهنگ فارسی معین
خرما
رطب، میوه نخل، تمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرما
اگر بیند خرما بدست فراگرفت، دلیل که زنی توانگر بخواهد و به قول دیگر مال یابد. اگر بیند از خرما انگور سیاه فرا گرفت، دلیل که سخن لطیف از مردی منافق شنود و بعضی گویند: از مردی جاهل سخن مفید شنود. اگر صاحب خواب غمگین شود، شادمان شود و از غم فرج یابد. جابر مغربی
رما درخواب. مال و خواسته است. اگر بیند خرما همی خورد، دلیل که اگر از اهل علم است علمش زیاده شود، اگر بازرگان است، مالش زیاد گردد. اگر بیند خرما بخورد و دانه اش بینداخت، اگر از اهل علم بود، دلیل که احکام شریعت را به جای آورد، اگر بازرگان بود از خیانت دور بود و بعضی از معبران گویند: اگر بیند خرما خورد، دلیل که میراث یابد. اگر بیند خرمای نارسیده بخورد، دلیل که میراث فرزندان یابد. اگر بیند در سرای او خرمای خشک بود، چنانکه بار بسیار داشت، دلیل که با شخص اصیلی پیوسته کند به نکاح و از وی منفعت یابد. اگر بیند آن خرما بن خشک بود، دلیل که میان ایشان جدائی افتد. اگر دید در سرای او خرما خشک شد و باز سبز گردید، دلیل که اگر بیمار است شفا یابد. اگر بیند خرما را ببرید، دلیل که کسی از اهل بیت او بیمار شود. محمد بن سیرین
دیدن خرما، مال حلال بود، از جهت رئیسی کریم و دیدن بسر در خواب، (یعنی غوره خرما)، دلیل دین پاک و مال حلال است ودیدن خرمای تازه، دلیل روشنائی چشم و فرزند نیکو بود.
اگر بیند خرمای تازه داشت، دلیل که به قدر خرما نعمت و مال به سختی حاصل کند و بعضی از معبران گویند خرما به خواب دیدن منفعت و شادی بود که از مهتری به وی رسد. اگر بیند درخانه خرمای بسیار داشت، دلیل که به قدر خرما از ضیاع و عقار خویش مال حاصل کند. اگر بیند خرمای تازه یا خشک همی خورد، دلیل که حلاوت ایمان بیابد و کارش به نظام شود. اگر بیند خرما بن خشک می برید، دلیل که کاری که در دست دارد ناتمام و بی نظام گردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خرما
خرما، نام گاو خرمایی رنگ، لفظی برای ترساندن بچه ها، خرمالوی جنگلی، کلهو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمن
تصویر خرمن
(دخترانه)
توده غله درو شده، توده و مقدار انبوه از هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرشا
تصویر خرشا
(دخترانه)
خورشید، آفتاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرام
تصویر خرام
(دخترانه)
رفتاری همراه با ناز و زیبایی، وفای به وعده، خبرخوش، مژده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرمه
تصویر خرمه
(دخترانه)
نام همسر مزدک
فرهنگ نامهای ایرانی
(خَ)
ابن ارسلان. از پادشاهان قبل از اسلام و از خاندان ساسانیان بوده است: این خرماز از خاندان ملک بوده ست اما نه از این بطن که یاد کرده آمده است و نسب او بدین جملت یافته آمد: خرمازبن ارسلان بن باینجوربن مازبدبن سموربن دبیرقدبن اوتکدسب بن ویونجهان بن تانجاترب بن انوس بن ساسان بن فشافشاه بن جوهر شهریار فارس ابن ساسان بن بهمن الملک. (از فارسنامۀ ابن بلخی چ کمبریج ص 24)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام اسب راشدبن منفی بن شماس است. (منتهی الارب)
اسبی است مر بنی ابی ربیعه را. (منتهی الارب)
نام اسب زید فوارس ضبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام چشمه ای است در وادی صفراء. (منتهی الارب). عین الصفراء. (معجم البلدان)
نام زمینی است ازآن بنی عبس بن رباح از عداوه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخرم. رجوع به اخرم شود، گوش شکافته و سوراخ کرده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، لب چاک. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، هر پشته ای که از آن به زمین پست فروروند. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، هر پشته ای که آن را جانبی است که بالا برآمدن از آن جانب امکان ندارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، ماده بزی که گوش وی را در پهنا شکافته باشند. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جمع واژۀ خرمه. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سئیس. خادم اسب. (آنندراج). مهتر اسب. آنکه تیمارداشت اسب بکفالت اوست، چاروادار. آنکه خر کرایه میدهد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام کوهی است در هشت میلی بقعه ای که حجاج بیت اﷲ از طریق عراق بدانجا احرام می بندند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کذب. دروغ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). منه: جاء فلان بالخرمان
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرثا
تصویر خرثا
مور سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمس
تصویر خرمس
شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی ضخیم یا میله ای آهنین که آنرا عمودا در زیر سقف یا جایی دیگر کار گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند، توده گندم و جو باشد از کاه پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
رفتار آهسته از روی ناز سرکشی زیبایی و وقار، بمهمانی بردن شخصی پس از نوید، کسی که مامور همراهی مهمان بخانه میربانست، درترکیب بمعنی (خرامنده) آید: خوش خرام زیبا خرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشا
تصویر خرشا
پوست مار، تهی، گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسا
تصویر خرسا
جمع اخرس، گنگان (مونث اخرس) زن گنگ مونث اخرس گنگ، جمع خرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمل
تصویر خرمل
زن گول، پیر زن مردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصما
تصویر خصما
جمع خصیم دشمنان پیکار جویان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمی
تصویر خرمی
شادمانی، خوشحالی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خثما
تصویر خثما
زن بینی پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرما
تصویر سرما
برودت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرما
تصویر گرما
حرارت
فرهنگ واژه فارسی سره
خر حمال، یعنی کسی که بدون مزد کار کند
فرهنگ گویش مازندرانی