جدول جو
جدول جو

معنی خرفشه - جستجوی لغت در جدول جو

خرفشه
(خَ فَ شَ)
حرف چرند. حرف یاوه. (دزی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرخشه
تصویر خرخشه
اضطراب، برای مثال خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش / گر نبودی خرخشه در نعمتش (مولوی - ۹۱۱)، جنگ و ستیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرفه
تصویر خرفه
گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد، تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
(دُ رُ شَ / شِ)
تیغ و شمشیر. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
نام قلعتی بوده است بر پنج فرسنگی جهرم: قلعۀ خرشه بر پنج فرسنگی جهرم نهاده است و این خرشه کی این قلعه را بدو منسوب میکنند عاملی بود اعرابی از قبل برادر حجاج بن یوسف و مالی بدست آورد و این قلعه بساخت و در آنجا رفت و عاصی شد و از این جهت روا نداشته اند کی هیچ عامل صاحب قلعه ای باشد چون مال غرور در سر مردم آرد و قلعه غروری دیگر و کجا که غرور در سر مردم شود ناچار فساد انگیزد، و این قلعۀ خرشه جایی حصین است که بجنگ نتوان ستدن اما گرمسیر است و معتدل. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 157). و قلعه ای است آنجا (جهرم) خرشه گویند و استوار است و آن مردی که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده است از عرب بعهدحجاج کی آنرا بساخت و فضلویه شبانکاره در این قلعه عاصی شده بود کی نظام الملک او را حصار داد و بزیر آورد و اکنون آبادانست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
بنابر نظر مرحوم دهخدا نام گیاهی است که در شیر زنند تا زود جغرات شود: فله، شیر پخته بود که خرشه درزنند و به دلمه نهند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). فله، ماستی بود که بساعتی کنند از خرشه چون درآمیزند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) ، آغوز. شیرماک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ شَ)
دهی است کوچک از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در چهارهزارگزی خاوری اهواز، ایستگاه میاندشت با 25 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). رجوع به پانویس ص 125 نزهت القلوب چ لیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ)
بد صحبت کردن. (از دزی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
سنگ پا. (از دزی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
حکایت و قصه و افسانه و داستان خوش و پسندیده و مقبول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ فَ)
مؤنث خرف. زنی که از پیری عقلش تباه شده باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ فَ)
دهی است میان سنجار و نصیبین و احمد مقری ابن مبارک بن نوفل از این ده است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
آنچه چیده شده از میوه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: التمر خرفه الصائم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ / فِ)
نام گیاهی است و آنرا بپارسی پرپهن گویند و معرب آن خرفج است و آن بعربی به بقلهالحمقاء معروف است. گویند در اصل بقلهالزهراء بوده و معاندان اهل بیت آنرا برگردانده بقلهالحمقاء خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از برهان قاطع). فرفین. فرفه. فرفحیز. فرفیه. بقلهالمبارکه. بقلهاللینه. چکوک. وشینگ. بلبن. کف. قینا. کلنگ. کلنگک. نوحل. بوخله. رجله. بی خیله. ختفرج. زریرا. بخله. بخیله. خفرج. گیاه نمناک. تورک. پی خیله. خوک. مویزآب. دندان سا. تخمگان. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ شَ)
بیل. (منتهی الارب). مجرفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ شَ)
محافظ و مراقب مؤسسات خیریه از قبیل دارالایتام و دارالرضاعه و دارالعجزه و دارالمجانین. (از دزی). عرفشی. و رجوع به عرفشی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
به آب رفتن، تاریک شدن و سست گردیدن چشم: طرفشت عینه، نگریستن و بشکستن نگاه را: طرفش فلان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ رِ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقعدر 65هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو اهواز به شادگان. این ناحیه در دشت واقع و گرمسیری و دارای 160 تن سکنه است. آب آن از رود خانه جراحی، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و حشم داری. راه درتابستان اتومبیل رو است و ساکنین آن از آل ابوشوکه می باشند. این آبادی از دو محل بنام خرفرۀ یک و خرفرۀدو تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ شَ / شِ)
بیجا و بی موقع مجادله نمودن و خصومت کردن. (از برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع آمده: این لغت ترکی معادل قارغاش و آن نزاع و مجادله و آشوب است. ’جغتایی 312 و 400’:
دژ خوی ترا نیست بجز خرخشه کاری
مانا که بود خوی بدت خرخشه زاری.
آغاجی.
قصد فرزند مردمان کردی
خرخشه حصۀ من آوردی.
پوربهای جامی (از آنندراج).
ای مسلمانان اگرچشمش کند قصد دلم
چون توان کردن به آن دو ترک کافر خرخشه.
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
، قلق و خلجان خاطر. (از برهان قاطع) :
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خرخشه در نعمتش.
مولوی (مثنوی).
، خروهه و آن جانوری باشد که صیادان بر کنار دام بندند تاجانوران دیگر در دام افتند. (از برهان قاطع). رجوع به خرخسه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
حق اندک. یقال: لی عنده خراشه، آنچه بیفتد از چیزی چون بخراشند آنرا با آهن و جز آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
ابن عمرو العبسی نام یکی از شعرای عرب است. او جنگ عامریان و بنی عبس را که بشکست عامریان کشید، بشعر درآورد، بمطلع زیر:
و سارو اعلی اطنابهم و تواعدوا
میاها تحامتها تمیم و عامر.
(العقد الفرید ج 6 ص 26)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
آنچه از خراشیدن چیزی بریزد. (از ناظم الاطباء). مرحوم دهخدا در ذیل این لغت آورده اند: از این کلمه که مرکب از خراش امر مفرد حاضر از خراشیدن و هاء علامت اسم آلت است، چون کلمه مناسب قبل از آن درآید از آن اسم آلت توان ساخت
لغت نامه دهخدا
(خَ پَ شَ یا شِ)
مگس و خرمگس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لی)
سر فروداشتن و خاموش بودن، دوسیدن بزمین. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ)
بسیار گرفتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، خوش عیش گردانیدن. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ فَ)
جنبش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، آمیختگی سخن، زمین درشت از سنگ نرم که مثل دندان باشد و در آن رفتن نتوانند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ / شِ)
بول خر. (آنندراج). شاش خر
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ)
ابن الحرث. از صحابیان بود و بعضی او را خرشه بن الحر المحارثی الازدی آورده اند و بنابر قول ابن السکن او از صحابی بود که بمصر فرودآمد. ابن سعد نیز او را در جزء صحابیان فرودآمده بمصر آورده است. ابن الربیع از او نام برده و میگوید مصریان را از او حدیث واحدیست. صاحب تجرید می گوید او از کسانی بوده که فتح مصر را دید. صاحب اصابه نام او را خرشه بن الحارث آورده و می گوید خرشه بن الحر مرد دیگریست و از تابعان است. بخاری بین این دو فرق گذاشته و حسینی در رجال المسند خرشه بن الحارث را ابوالحارث مرادی نام می برد و می گوید او بمصر فرودآمد و از صحابی بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 89)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خراشه
تصویر خراشه
پارسی تازی گشته خراشه آنچه از خراشیدن بریزد
فرهنگ لغت هوشیار
چیده گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرخشه
تصویر خرخشه
بیجا و بی موقع مجادله نمودن و خصومت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرشفه
تصویر خرشفه
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرفه
تصویر خرفه
((خُ فِ یا فَ))
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء، پخل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرخشه
تصویر خرخشه
((خَ خَ شَ))
نگرانی، اضطراب، غوغا، جنجال، خرخاش
فرهنگ فارسی معین
نزاع، دعوا، جر، جدال، کشمکش، اضطراب، تشویش، نگرانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد