جدول جو
جدول جو

معنی خرسنی - جستجوی لغت در جدول جو

خرسنی
(خُ سَ)
منسوب بخراسان. خراسانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرسند
تصویر خرسند
شادمان، خوشحال، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
شادمانی، رضایت، قانع بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسنگ
تصویر خرسنگ
سنگ بزرگ ناهموار و ناتراشیده، به ویژه سنگ عظیمی که در بناهای باستانی به کار رفته است، کنایه از مانع
فرهنگ فارسی عمید
(خُ سَ)
قنوع. اقتناع. قناعت. (یادداشت بخط مؤلف) :
غمی نیست کآن دل هراسان کند
که آنرا نه خرسندی آسان کند.
اسدی طوسی.
بخرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد بدرمان درد.
(گرشاسب نامه).
بخرسندی برآور سرکه رستی
ز حرص ار دور گشتی تب شکستی.
ناصرخسرو.
بروی تیز شمشیر طمع بر
ز خرسندیت باید ساخت سوهان.
ناصرخسرو.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
با خلق داوری چه کنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده ست داورم
مردانگی ّ باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم.
سیدحسن غزنوی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
خرسند نگردد بهمه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود بخرسندی خرسند.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
همان زاهد که شد در دامن غار
بخرسندی مسلم گشت از اغیار
همان کهبد که ناپیداست در کوه
بپرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
بخدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجتمندیم را.
نظامی.
خرسندی را بطبع دربند
میباش بدانچه هست خرسند.
نظامی.
نه ایمن تر ز خرسندی جهانی است
نه به زآسودگی نزهت ستانی است.
نظامی.
و گفت مروت خرسندی به از مروت دادن. (تذکره الاولیاء عطار).
چون به امر اهبطوابندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند.
مولوی.
مرا اگر همه آفاق خوبرویانند
بهیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
، تسلیم. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
لیکن چکنم گر نکنم از تو شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد.
سعدی.
، رضا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی بردباریست کز بددلی است
بسی نیز خرسندی از کاهلی است.
(گرشاسب نامه).
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
خاقانی.
کاهلی را خرسندی مخوان که نقش عالم... چنین بسته اند که تا تو... میان جهد نبندی ترا هیچ کار نگشاید. (مرزبان نامه).
، سلوت. (دهار) ، شادی. شادکامی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام خاندانی بوده است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب به مربعه الخرسی، نام محلتی در بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ سا)
آنکه بانگ نکند از شتران. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ سی ی)
منسوب بخراسان. خراسانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
منسوب به خرشنه که از بلاد شام است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
محمد بن حمویه خرکنی نیشابوری، مکنی به ابوعبدالله. از محمد بن صالح اشج حدیث شنید و از او ابوسعید بن ابی بکر بن عثمان حیری حدیث نقل کرد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
منسوب به ’خرکن’ از قراء نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام ناحیتی بوده است از روم بر مشرق خلیج: اما آن یازده ناحیت (از روم) که بر مشرق خلیج است نام وی این است:برقسیس، السبیق،... قبادق، خرسند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
همیشه خوش. خشنود. (برهان قاطع). شادان. راضی. (غیاث اللغات). شادمان. شادکام. (یادداشت بخط مؤلف) :
کیست بگیتی ضمیر مایۀ ادبار
آنکه به اقبال او نباشد خرسند.
رودکی.
تن خویش بر برگ خرسند کن
بدانش دلت را یکی پند کن.
فردوسی.
گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم.
منوچهری.
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت. (تاریخ بیهقی). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) :
بیک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاده شکاری.
خاقانی.
بدم گفتی و خرسندم عفاک اللّه نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک اللّه کرم کردی.
سعدی.
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آنرا راست ماند.
جامی.
، قانع. (ربنجنی). راضی. (غیاث اللغات). شاکر (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). قنوع. (یادداشت بخط مؤلف). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) :
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید ازهر.
عنصری.
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شدی یکدل وپاکرای.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
بگیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت.
فردوسی.
بدان کت دادایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند.
قطران.
حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه).
نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا
که روزگارم نوش است و زندگانی قند
ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟
کیکاوس بن قابوس بن وشمگیر.
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.
(گرشاسب نامه).
بمرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روش روان
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزون تر است
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدش بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
اسدی (گرشاسبنامه).
توانگرتر آن کس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
اسدی (گرشاسب نامه).
خرسند مشو بنام بیمعنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو.
زآن همه وعده نیکو به چه خرسند شوی
ای خردمند بر این نعمت پوشیدۀ غاب.
ناصرخسرو.
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا.
ناصرخسرو.
فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه).
هرکه پرهیزگار و خرسند است
تا دو گیتی است او خداوند است.
سنائی.
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ بلقمه ای خرسند.
سنائی.
سوی فرزندنامه ای بفرست
کز تو بر نامۀ تو خرسندم.
سوزنی.
این بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته.
سوزنی.
عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسند که دارد.
شرف الدین شفروه (از آنندراج).
جوبجو راز دلش دانستی
که بیک نان جوین شد خرسند.
خاقانی.
خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود
خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان.
خاقانی.
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن.
خاقانی.
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد.
خاقانی.
گرد آمده بودیم چو پروین یک چند
ایمن شده از بلا و از بیم و گزند
مانا که نبودیم ز وصلت خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند.
(از سندبادنامه).
کمند زلف خود در گردنم بند
بصید لاغر امشب باش خرسند.
نظامی.
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت بتمامی تراست.
نظامی.
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند.
نظامی.
چون دید سلیم کآن هنرمند
از نان بگیاه گشته خرسند...
نظامی.
گدائی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی (بوستان).
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست.
سعدی (بوستان).
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است. (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام یکی از شعرای بخاراست و کنزالغرائب نام منظومۀ اوست. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
نام یکی از مراتع یا یورت های دره لار است از ده های لاریجان. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 115). نام گردنه ای است بین رودبار و لار در ایالت طهران. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
منسوب بخراسان. (ازمعجم البلدان) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام شرط بغداد بوده. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در یازده هزارگزی شمال باختری مرزبانی و سه هزارگزی شمال راه فرعی مرزبانی به کرمانشاه. این ناحیه در دامنه واقع، سردسیر و دارای 145 تن سکنه می باشد که کردی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه و محصولاتش: غلات، حبوبات، دیمی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گلیم وجاجیم بافی گذران می کنند و در فصل خشکی می توان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
سنگ بزرگ سخت گران. (شرفنامۀمنیری). سنگ بزرگ ناتراشیده و ناهموار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ بزرگ و کلان. (غیاث اللغات). جلمود. جلمد. (از منتهی الارب). صخره:
ندانستی تو ای خر عمر کیج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی.
ابوالعباس.
کام ثعبان را چه خرسنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه.
خاقانی.
ز یار سنگدل خرسنگ می خورد
ولیکن عربده با سنگ می کرد.
نظامی.
بخرسنگ عصیان خرابش کند
بسیلاب خون غرق آبش کند.
نظامی.
و به وجهی تزویری بنددمگر بدان دست آویز خرسنگی در پای ایشان اندازد. (جهانگشای جوینی). و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی) ، سنگ بزرگ ناهموار ناتراشیده راگویند که در میان راه افتاده و مانع عبور و آمدوشد مردم گردیده باشد. (برهان قاطع). مانع:
فکندند در شهر خرسنگ و خاک
از آن پس به آتش سپردند پاک.
اسدی.
می دان بیقین که در دوعالم
در راه تو نیست جز تو خرسنگ.
عطار.
از آنجا چون هیچ خرسنگ دیگر بر راه نماند عزیمت مراجعت تصمیم فرمود. (جهانگشای جوینی).
و به آن مقدار عرض که ممر لشکر او در حساب آید از خرسنگ و خاشاک پاک می گردانیدند. (رشیدی).
تا دلت را ز غیر او رنگیست
پیش پایت ز شرک خرسنگی است.
اوحدی (جام جم).
هر رهی کآن گرفتم اندر پیش
گشت خرسنگ و سد راهم شد.
ابن یمین.
و بعضی که از او مخوف و منهزم بودند خواستند که خرسنگی در راه ملتمس او اندازند. (نقل از العراضه).
مرا ز دست خران است سنگ در قندیل
مرا زسنگدلان است راه بر خرسنگ.
سپاهانی (از شرفنامۀ منیری).
- امثال:
خرسنگ درراه انداخت، مانع پیش آورد.
، کنایه از کسی است که میان دو مصاحب و طالب و مطلوب مانع شود و بنشیند. (برهان قاطع) :
اول بمیان ما بهنگام کنار
گر تار قصب بدی بودی دشوار
واکنون بمیان ما دو ای یکدله یار
فرسنگ دویست گشت و خرسنگ هزار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
خشنود، شادان، راضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
قناعت، رضایت، شادمانی بشاشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسنگ
تصویر خرسنگ
سنگ بزرگ نتراشیده و ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسنگ
تصویر خرسنگ
((خَ سَ))
سنگ بزرگ، ناهموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
((خُ سَ))
خشنود، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسندی
تصویر خرسندی
رضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
راضی، قانع
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نیازی
متضاد: نیازمندی، خشنودی، رضایت
متضاد: نارضایی، بشاست، شادمانی
متضاد: گرفتگی، قناعت
متضاد: ناخرسندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بشاش، خشنود، خوش، شاد، راضی، شاکر، شادمان، محظوظ، مشعوف
متضاد: ناخرسند، قانع
متضاد: ناخشنود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدمی که بینی اش بزرگ باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمای جنگلی، خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی