جدول جو
جدول جو

معنی خردیافته - جستجوی لغت در جدول جو

خردیافته
(خِ رَدْ تَ / تِ)
عاقل. هوشیار. دانا. (ناظم الاطباء) :
خردیافته مرد نیکی سگال
همی دوستی را بجوید همال.
فردوسی.
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خردیافته دخترنامدار.
فردوسی.
بدو گفت پیران که با روزگار
بسازد خردیافته مرد کار.
فردوسی.
بیامد خرد یافته سوی گنج
بگنجور بسیار ننمود رنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ چَ دَ)
صاحب خرد شدن. عاقل شدن. هوشیار شدن. دانا شدن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ تَ / تِ)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دریافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاقل. فهیم. بافهم. با ادراک: ابوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 145). مردی سخت کافی و دریافته بود. (تاریخ بیهقی ص 395). سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر و دریافته تر از آن بود که تا خواجه احمد حسن برجای بود وزارت به کسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی ص 149). از وی (حاجب غازی) صورتها می بنگاشتند و امیر (مسعود) البته نمی شنود و بر وی چنین چیزها پوشیده نشدی و از وی دریافته تر... پادشاه کسی ندیده است. (تاریخ بیهقی ص 138)، نعت مفعولی (در معنی مفعولی). مدرک. معلوم. مفهوم. (دهار). محسوس. به حس دریافته. (دهار)
لغت نامه دهخدا
دیوانه، مجنون، مخبط
متضاد: عاقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد