جدول جو
جدول جو

معنی خردچشم - جستجوی لغت در جدول جو

خردچشم
(خُ چَ / چِ)
ضعیف چشم. آنکه چشمان درشت ندارد. اخفش. (یادداشت بخط مؤلف) ، دارندۀ چشمان ریز
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدچشم
تصویر بدچشم
مردی که به زنان نامحرم از روی شهوت و به چشم بد نگاه کند، کسی که چشمش بد و شوم باشد و از او چشم زخم به دیگران برسد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ چَ)
کندبصر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کندبصر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خردشتی. گورخر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ چِ)
چلۀکوچک زمستان در لهجۀ طبری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
کسی که چشم بد و منظر شوم دارد. (ناظم الاطباء). کسی که نظر او بد باشد. (آنندراج). نافس. (منتهی الارب). آنکه چشم زخم رساند. آنکه چشم زند. آنکه چشم کند و نظر زند. سخت چشم زخم رساننده. پلیدچشم. عیون. شورچشم. (یادداشت مؤلف) :
بچشمت کرد بدچشمی همانا
ز چشم بد دگر شد حال و سانت.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ / چِ)
نوعی است از مرغان شکاری و اصناف آن چند است مثل: باز، باشه، جره، شاهین، شکره و بیسره. (غیاث اللغات). انواعی از مرغان شکاری که چشمان زرد دارند. باز یاری. دسته ای از مرغان شکاری. مقابل سیاه چشم. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ دُ)
دم خر. دنب خر. (یادداشت بخط مؤلف) :
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم ّ و جمله تنش کلخچ.
عمارۀ مروزی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ چَ / چِ)
خورعین. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ چَ / چِ)
قی و آب خشک چشم. ریم چشم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ شِ کَ)
آنکه شکم او کوچک و لاغر است: هوش، خردشکم گشتن از لاغری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مقابل فراخ گام، چون: اشتر خردگام. (یادداشت بخط مؤلف) : حاتکه، اشتر خردگام. (ربنجنی) (السامی فی الاسامی). قطوف، اسب خردگام. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(خُ جِ)
کوچک اندام. خرداندام. کوچک جسم. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نرم شده. ریزه ریزه شده. (ناظم الاطباء). ساییده و ریزه ریزه کرده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدچشم
تصویر بدچشم
آنکه چشم زخم رساند
فرهنگ لغت هوشیار
چشم ناپاک، شهوتناک، هوسباز، هوسناک، هیز
متضاد: چشم پاک، نامحرم
متضاد: محرم، چشم شور، شورچشم، شوم چشم، بدنظر، حسود، شکین، شوم، نحس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دید کافی
فرهنگ گویش مازندرانی
شوم چشم، شورچشم
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، رو به آفتاب، رو به آفتاب، آفتاب گیر، در پرتو آفتاب، نام آبادی از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی نوبرانه
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که چشمانی گرد و کوچک دارد
فرهنگ گویش مازندرانی