جدول جو
جدول جو

معنی خردمندانه - جستجوی لغت در جدول جو

خردمندانه
از روی خردمندی و عقل مثلاً سخن خردمندانه، عاقلانه مثلاً خردمندانه رفتار کردند
تصویری از خردمندانه
تصویر خردمندانه
فرهنگ فارسی عمید
خردمندانه
(خِ رَ مَ دا نَ / نِ)
عاقلانه. هوشمندانه. از روی عقل. از روی حکمت، منسوب بخردمندی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خردمندانه
از روی عقل
تصویری از خردمندانه
تصویر خردمندانه
فرهنگ لغت هوشیار
خردمندانه
قید بخردانه، حکیمانه، حکمت آمیز، عقلایی، عاقلانه، عالمانه
متضاد: سفیهانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَ دَ دا نَ / نِ)
نوعی ازختو باشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ختو شود
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ مَ)
جمع واژۀ خردمند. اولوالالباب. ذوی العقول. اولوالنهی:
تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است.
منوچهری.
خردمندان اگر اندیشه را بر این کار پوشیده گمارند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی). هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی خردمندان را بچشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). لاف زدی که فلان را من فروگرفتم... خردمندان دانستندی که نه چنانست. (تاریخ بیهقی). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندانست. (کلیله و دمنه). رأی خردمندان را خلاف نتوان کرد. (کلیله و دمنه). و خردمندان و دانایان را معلوم شد که بدلالت عقلی و معجزات حسی التفات ننماید. (کلیله و دمنه). و پوشیده نماند که علم طب نزدیک همه خردمندان و در همه دنیا ستوده است. (کلیله و دمنه).
همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت بازپرسیدی و گفتی.
نظامی.
یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند... یکی زآن میان زبان تعرض دراز کرد... که این حرکت به رأی خردمندان نکردی. (گلستان). خردمندان گفته اند بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ام کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده برای آنکه هر روز توان دیدش مگر زمستان که محجوب است و از این سبب محبوب. (گلستان). ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. (گلستان).
- خردمندان هفتگانه، شورای سلطنتی که جنبۀ قضائی نیز داشت. (هخامنشیان از هرودت).
- ، حکمای سبعۀ یونان
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ مَ دَ / دِ)
آنکه پدر صاحب عقل دارد:
رسم و آیین پادشاهانست
که خردمند را عزیز کنند
وز پس مرگ او وفاداری
با خردمندزاده نیز کنند.
سعدی (صاحبیه)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ، دَ)
دندان عقل: از پس طواحن چهار دندان دیگر است دو زیر و دو زبر از هر سویی یکی آنرا خرددندان گویند که از پس رسیدگی برآید و بعض مردمان را این چهار دندان بازپسین نباشد و برنیاید و از برناآمدن از او در خرد هیچ نقصانی نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خرددندانها را بعضی بوده که بیخ ها به چهار شاخ باشد و بوده که به سه شاخ باشد و باشد که به دو شاخ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خُرْدْ، دَ)
ریزه دندان. (یادداشت بخط مؤلف). اکس. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا