جدول جو
جدول جو

معنی خردآموز - جستجوی لغت در جدول جو

خردآموز
(ب هْفَ)
آموزندۀ خرد. کنایه از راهبر عقل می باشد. عقل آموز. هادی و راهنما:
خرد آنست که بیشت نفرستم بسفر
که شد این بار فراقت خردآموزپدر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای بد یا مطالب بد به دیگران یاد می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندآموز
تصویر پندآموز
آموزندۀ پند، اندرزگوی، ناصح
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ مُ دَ / دِ)
پیش خود یادبگیر. آموزش بدون معلم.
- کتاب خودآموز، کتابی که بدون معلم می توان مطالب آنرا آموخت.
- شخص خودآموز، کسی که بدون معلم و یاددهنده چیزی می آموزد. پیش خود یادبگیر
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
آموزندۀ پند. ناصح. واعظ. اندرزگوی، موجب عبرت. عبرت افزا. موجب انتباه:
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را (؟)
لاجرم زین بند چنبروار شد بالای من.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
آموزش بدون استاد. آموزش پیش خود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
آمیخته به درد. آمیخته به لای و لرد. کدر. غیرصافی. غیرروشن:
می اول جام صافی خیز باشد
به آخر جام دردآمیز باشد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گرداگرد. پیرامون: الحماره، آنچه گردآمون حوض نهند تا آب نرود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده:
گرزم بدآموز گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندر خورد.
دقیقی.
و دیگر که اند از پراکندگان
بدآموز و بدخواه و کاوندگان.
فردوسی.
رسیدند هر دو بمردی بجای
بدآموز شد هر دو را رهنمای.
فردوسی.
ز گفت بدآموز جوشان شدند
بنزدیک مادر خروشان شدند.
فردوسی.
بفردا ممان کار امروز را
برتخت منشان بدآموز را.
فردوسی.
نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30).
مکن با بدآموز هرگز درنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
نظامی (از نفایس الفنون).
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بد نیاموزم.
نظامی.
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه.
سعدی.
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
سعدی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
ندانستی که ضدان در کمین اند
نکو کردی علی رغم بدآموز.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
(خُ)
که موی خرد دارد. (از یادداشت بخط مؤلف) : اجرد، اسب خردموی. (تاج المصادر بیهقی) :
سخت پای و ضخم ران و راست دست و گردسم
تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (برهان قاطع). نام آتشکده ای بوده در آذربایجان بجهت آنکه عقل بدریافت آن نمیرسد و بعضی نوشته که به زبانی، خرد بمعنی گناه است. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
از آنجا بتدبیر آزادگان
درآمد سوی آذرآبادگان
در آن خطه بود آتش سنگ بست
که خواندی خردسوزش آتش پرست.
نظامی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
مشّاق. مکتب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خود آموز
تصویر خود آموز
آموزش بدون معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای زشت از دیگری بیاموزد
فرهنگ لغت هوشیار
اندرزگو، ناصح، نصیحت گو، واعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد