جدول جو
جدول جو

معنی خرجیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خرجیدن(گُ کَ / کِ دَ)
چشم گریان داشتن و اشک ریختن. (ناظم الاطباء) :
همی بود با سوک مادر دژم
همی کرد با جان شیرین ستم
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چون آن سرو آزاده دید
بخرجید و گفتش که ای شاهزاد
شنو پند از نو مکن سوک یاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خجیدن
تصویر خجیدن
خزیدن، حرکت کردن با کشیدن بدن بر روی زمین، آهسته حرکت کردن و به جایی وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
دو کیسۀ متصل به هم که روی چهارپا، موتورسیکلت، دوچرخه یا شانه قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
به تصرف خود درآوردن چیزی با دادن بهای آن
کنایه از به دست آوردن اطاعت کسی با پرداختن پول مثلاً تا وقتی پول داری می توانی همه را بخری،
کنایه از نجات دادن از آسیب یا نابودی مثلاً آبرویم را خرید،
کنایه از پذیرفتن مثلاً برای خودمان شر خریدیم
فرهنگ فارسی عمید
(لَ بِ دَ گَدَ)
رنگ کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزیدن و رجنده و رجندگی شود، لکه کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ بِ تَ)
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن. ضد فروختن. (ناظم الاطباء). ابتیاع. (زوزنی) ، اشتراء. (زوزنی). بیع. شراء. شری. (یادداشت بخط مؤلف) :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لغو و ملازه.
منجیک.
یکی داد جامه یکی زر و سیم
خریدندو بردند بی ترس و بیم.
فردوسی.
سپردی یکی راه دشوار و دور
خریدی چنین رنج ما را بسور.
فردوسی.
اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر.
فرخی.
غلامی ترک... بسرای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). مصادرات و مواضعات و خریدن و فروختن همه او می کرد. (تاریخ بیهقی).
کلام عارف دانا قبول است
که گوهر از صدف باید خریدن.
ناصرخسرو.
ادانه، بمهلت چیزی خریدن و بها را وامدار شدن. ادیان، خریدن به وام. استفخار، فاخر خریدن. استینان، ماده خر خریدن. هرز، بی اندیشه خریدن چیزی را و درآمدن در آن. (منتهی الارب).
- امثال:
آن که فیل میخرید رفت، نظیر، آن سبوبشکست و آن پیمانه ریخت.
- باز خریدن، دوباره خریدن و خریدن همان چیزی را که فروخته شده بود یا گم شده بود. (ناظم الاطباء) :
خاقانی مسیح سخن را بنقد عمر
دوش از درخت باز خریدم بصبحگاه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 387).
جان فروشید و اسیران اجل باز خرید
مگر آن یوسف جان را به پدر باز دهید.
خاقانی.
بفروخته خود را ز غمت باز خریدم
آن خط غلامی که بدادیم دریدم.
وحشی (از آنندراج).
- ، خلاص کردن. رهایی بخشیدن. (از آنندراج) :
ای آنکه دین تو بخریدیم بجان خویش
از جور این گروه خران باز خرمرا.
ناصرخسرو.
از نصیحتهای غمخواران جنون بازم خرید
گلشن افسرده بودم آفتابم زنده کرد.
قدسی.
- بخریدن، خریدن:
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته.
سعدی (بدایع).
- گران خریدن، از قیمت معمول بیش خریدن. اغلاء. مغالاه. (منتهی الارب).
، رهایی بخشیدن. خلاصی بخشیدن:
ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
بردار رنج من که بدردم ز روزگار
جان مرا ز حادثۀ آسمان بخر.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- باز خریدن، دوباره خریدن:
برید این حکایت بفرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس.
نظامی (اقبالنامه ص 246).
- خون او را خریدن، او را از کشتن و مردن خلاصی دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خویشتن بازخریدن، افتداء.
، پذیرفتن. قبول کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بر من کنی تکبر و گویی ز ابلهی
من حامل کتاب خداوند اکبرم
خر حامل کتاب بود همچنان که تو
من از خر کتاب تکبر چرا خرم.
سوزنی.
این قدر تعظیم ایشان را خرید
وز خری آن دست و پاهارا برید.
مولوی.
- بخریدن، قبول کردن. پذیرفتن: این عشوه داده بودند بخریده بودیم. (تاریخ بیهقی).
- بخرّیدن، بخریدن:
یارتو باید که بخرّد ترا
هم تو خودی خیره خریدار خویش.
ناصرخسرو.
- زرق خریدن، فریب خوردن: رسولان فرستادن گرفت و امیر ابوالفضل زرق وی بنخرید تا آخر حرب آغاز کرد. (تاریخ بیهقی).
زن جادوست جهان من نخرم زرقش
زن بود آنکه مر او را بفریبد زن.
ناصرخسرو (دیوان چ دبیرسیاقی ص 309).
- عشوه خریدن، ناز کسی خریدن.
- ، فریب او را خوردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوشته اند بر ایوان جنهالمأوی
که هر که عشوۀدنیا خرید وای به وی.
حافظ.
- غرور خریدن، فریب خوردن. (یادداشت بخطمؤلف) :
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر.
سعدی.
- ناز خریدن، عشوه خریدن. به همه ناز و آزار کسی راضی شدن.
، فریب خوردن. خریدن در شواهد زیر به ضرورت و زن با ’را’ مشدد آمده است:
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر اورا نگاه.
فردوسی.
میانش بخنجر کنم بر دو نیم
بخرند چیزی که باید به سیم.
فردوسی.
دلی زین پس بهر نرخی بخرم
دل بد را برون اندازم از بر.
فرخی.
بلکه بخرند کشته را ز کشنده
گه بدرشتی و گه بخوشی و خنده.
منوچهری.
زود بخرند ز حال بگشته
هرگز که خریده بود دختر کشته.
منوچهری.
بگذارش تا بدین همی خرد
دینار مزور و خطاش را.
ناصرخسرو.
گر طعام جسم نادان را همی خری بزر
مر طعام جان دانا را به جان باید خرید.
ناصرخسرو.
مر مرا آنچه نخواهی که مخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند.
ناصرخسرو.
عمر پرمایه بخواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری بکلنده.
ناصرخسرو.
نخرد بجز عمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خار خارش.
ناصرخسرو.
همی نیارد نان و همی نخرد گوشت
زند برویم مشت و زند به پشتم گاز.
قریعالدهر (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی).
بخرم گر فروشد بخت بیدار
بصد ملک ختن یک موی دلدار.
نظامی.
چو وقت آید این را که داری به رنج
بده بازخرم زهی کان گنج.
نظامی.
گر نخرد کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا.
نظامی.
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
چیزی باشد از پلاس که زاد و رخت سفر در آن نهاده بر ستور بار کنند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خرج. (منتهی الارب). خورجین:
چو خرجین معده پر از می کنم
بسر راه کوه سرین طی کنم.
فوقی یزدی (از آنندراج).
مرحوم دهخدا می گویند اصل آن در عربی خرجین است یعنی دو خور (دو خرج) که در حالت رفعی ’خرجان’ میشود مگر آنکه بگوییم صورت نصب و جری برای آن علم شده است، میوۀ خشکی که مانند خرجین دو کیسه دارد مانند میوۀ کلم و ترب. (از گیاه شناسی ثابتی ص 524)
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
فراهم آمدن. فراهم آوردن. جمع شدن. جمع کردن. (از ناظم الاطباء). مجتمع گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
خرخر کردن گربه. آواز دادن گربه. (یادداشت مؤلف) :
مردم سفله بسان گرسنه گربه
گاه بنالد بزار و گاه بخرد
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرد
راست که چیزی بدست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو.
، خرخر کردن خفته. خرناس کشیدن خفته. (یادداشت بخطمؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ گِ رِ تَ)
پوسیدن. گندیدن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 399)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ شِ کَ تَ)
آواز نفس برآوردن از بینی گاه جماع. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
تو رفته و پیروز شده هرجایی
من بر.... کسهات همی خنجم.
لبیبی
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا تَ)
خروشیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فردا نروم جز بمرادت
به جای سه بوسه بدهم شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دَ)
خرجیدن. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 375) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
کیسه ای که در وسط دو دهانه دارد و درآن لباس یا خوراکی میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجیدن
تصویر بنجیدن
کمک کردن یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه ریزه کردن ریز ریز کردن، بیرون کشیدن، استره زدن در حجامت بریدن، آزردن زخم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمجیدن
تصویر برمجیدن
لمس کردن دست سودن، سودن عضوی برعضو دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیدن
تصویر برسیدن
وصل، رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
برگزیدن، منتخب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخیدن
تصویر برخیدن
نصب گوهر بر طلا و نقره، تفتیش کردن، بیرون کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردیدن
تصویر بردیدن
از سر راه دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
آسوده، ساکن، بی حرکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
خارش کردن پوست بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزیدن
تصویر ارزیدن
قیمت کردن، بها داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
پول دادن در ازای چیزی و ابتیاع کردن، ضد فروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسیدن
تصویر خرسیدن
پوسیدن، گندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجیدن
تصویر رجیدن
رنگ کردن، لکه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریدن
تصویر خریدن
((خَ دَ))
با پرداخت پول چیزی از کسی گرفتن، بیع، نجات دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
((خُ))
کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می دهند، خورجین، خرج، خرجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آرمیدن
تصویر آرمیدن
استراحت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برچیدن
تصویر برچیدن
منحل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
خریداری کردن، خرید کردن، معامله کردن، ابتیاع کردن
متضاد: فروختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باردان، حرج، توبره، جوال، خرخینه، کیسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
توبره ای دوطرفه که بر پشت چهارپایان گذارند
فرهنگ گویش مازندرانی