جدول جو
جدول جو

معنی خرج - جستجوی لغت در جدول جو

خرج
مقابل دخل، هزینه، در امور نظامی کنایه از مادۀ منفجره ای برای پرتاب گلوله، موشک و مانند آن، در فقه نفقه، مصرف
تصویری از خرج
تصویر خرج
فرهنگ فارسی عمید
خرج
(تَطْ)
بکار بردن پول، یعنی دادن پول و خریدن چیز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خرج
(خَ)
بیرون شد از مال هرچه باشد. هزینه. دررفت. رفتیه. ضد درآمد. (ناظم الاطباء). هزینه. (صحاح الفرس) (محمد بن عمر). خورد خور. (یادداشت بخط مؤلف). مقابل دخل:
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند.
فرخی.
خرج آن مال بیوجه کند پشیمانی آرد. (کلیله و دمنه).
ای نداده خرج جودت تن در این سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس.
انوری.
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست.
نظامی.
زآن بنه چندانکه بری دیگر است
دخل وی از خرج تو افزون تر است.
نظامی.
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان. (گلستان).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
چنین خوانند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی (گلستان).
ملک را آب وبندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
هرکه را خرج ز دخل است فزون عاقل نیست.
صائب.
، صرف. مصرف. نفقه. (ناظم الاطباء) : چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد. (کلیله و دمنه).
کرده ام اجری امروزتو جان
خرج فردای تو زر بایستی.
خاقانی.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
تا بچهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.
نظامی.
قلب اندودۀ حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود.
حافظ.
این آرد را خرج میساز... مدت بسیار نیز از آن آرد خرج کرده میشد. (انیس الطالبین ص 134).
- بخرج دادن، نمایش دادن. بکسی نشان دادن. بقلم دادن. نمودن.
- بخرج کسی نرفتن، در وی اثر نکردن. در او اثر نگذاشتن: هرچه گفتم بخرجش نرفت.
- خرج عیال، نفقۀ عیال. (ناظم الاطباء).
- خرج قلیل،صرف کم. (ناظم الاطباء).
- خرج هرروزه، برخور. (ناظم الاطباء).
- خرج یراق، اسباب اسب. (ناظم الاطباء).
- دایرۀ خرج، اداراتی در مؤسسات که کارهای مصرفی و هزینه به آنها مربوط است.
- دخل و خرج، درآمد و هزینه. عایدی و مخارج:
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یکشبه هزینۀ من.
خاقانی.
- ولخرج، مسرف. مبذر. آنکه خرج را در مورد نمیکند.
- امثال:
پول حلال یا خرج شراب شور میشود یا شاهد کور، مقصوداز پول حلال پول حرام است بعلاقۀ تضاد. (از امثال و حکم دهخدا).
پول کون دادن خرج بواسیر میشود، نظیر: پول قمار خرج شتیل میشود، مقصود آن است که بعضی پولها پس انداز نمیشود.
خرج از کیسۀ خلیفه است، مقصود خرج از جیب خودت نیست تا دلت بسوزد.
خرج دروغ نمیشود، مقصود بی سرمایه و نقدی زندگی نتوان کرد.
خرج کور است، مقصود مالی بسیار، کم کم و در مصارف خرد از بین میرود.
خرج که از کیسۀ مهمان بود
حاتم طایی شدن آسان بود،
مقصود آن است اگر خرج مهمانی از کیسۀ دیگری باشد (چون خود مهمان) دیگر اسم درکردن و خود را خراج قلم دادن (چون حاتم طائی) کار مشکلی نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرج فزون از دخل، هزینۀ بیش از درآمد.
، ابر همین که برآید و بیرون شود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، باج. خراج. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ترجمان عادل). ج، اخراج، اخاریج، اخرجه، مهمانی مصیبت. وضیمه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج دادن، بعده بسیار فقیر و درمانده خاصه در مرگ کسی طعام دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
، اطعام فقرا در روضه خوانیها و عزاداریهای مذهبی، حق العمل و حق کار و زحمت و حق نگاهداری. (ناظم الاطباء). پایمزد. (دهار) ، مقابل جمع. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج خیاطی، قیطان و نوارها که به اطراف لباس و عبا نهند.
- خرج نجاری، لولا و قفل و رزه و چفت و امثال آن
لغت نامه دهخدا
خرج
(خَ رَ)
ابلق از شترمرغ و جز آن، دو رنگ سیاه و سپید درهم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خرج
(خُ)
باج. خراج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب). ج، اخراج، اخاریج، اخرجه، غنج. (محمود بن عمر) ، معرب خور. (یادداشت بخط مؤلف) ، خرجین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خرجینه. (دهار) (زمخشری). جوال دوگوشه. جوال دودسته. (یادداشت بخطمؤلف). ج، خرجه: و ناصح الدین امروز خرجی است پر از خراج مقدرت و برجی است پر از افواج میسرت. (تاریخ آل سلجوق محمد بن ابراهیم). و ارتفاع شتوی یک من خرج نشده بود غله برداشتند و خرجها پر کردند و به در شهر آمد. (تاریخ آل سلجوق محمد بن ابراهیم)
لغت نامه دهخدا
خرج
(خُ رُ)
جمع واژۀ خروج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خرج
هزینه، بیرون شدن از مال هرچه باشد، ضد درآمد، بکار بردن پول، پول دادن و خریدن
فرهنگ لغت هوشیار
خرج
((خُ))
کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می دهند، خورجین، خرج، خرجین
تصویری از خرج
تصویر خرج
فرهنگ فارسی معین
خرج
((خَ))
هزینه، حق کار و زحمت، نفقه، ماده منفجره برای پرتاب گلوله و مانند آن
تصویری از خرج
تصویر خرج
فرهنگ فارسی معین
خرج
هزینه
تصویری از خرج
تصویر خرج
فرهنگ واژه فارسی سره
خرج
امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه
متضاد: دخل، برج، درآمد، باج، خراج، باروت، مواد منفجره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرج
هزینه، خرج، نام روستایی در حوزه ی خانقاپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینۀ روزانه، پولی که برای هزینۀ خاصی لازم است، مقابل خاصّه، معمولی، متعارف
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
قدری از مال که اخراجات ضروری را بر آن موقوف باشد. (آنندراج) :
دو استر پر ز گوهرهای غلطان
که کس قیمت نداند هر یکی زآن
که تا هر جا که خرجی سهل ماند
بیک در دخل اقلیمی ستاند.
امیرخسرو (از آنندراج).
بزربفت خلعت مرا مرحمت شد
هزاری چهارم پی خرجی ره.
بدر چاچی (از آنندراج).
، لوازم لباس غیر از پارچه مانند قیطان و نخ و غیره، پولی که جهت معاش و گذران صرف نمایند. (ناظم الاطباء). وجه برای معاش. نفقه. در تداول عامه، نقد برای اعاشۀ روزانه. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقابل خاصگی. (از آنندراج). مقابل خاصه. (یادداشت بخط مؤلف). معمولی.
- کرباس خرجی، نام نوعی کرباس بوده است:
یکی کرباس خرجی داد کآن را...
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
نوعی از مرغ باشد که شیرازیان کورکور گویندش، یک نوع ملخ بی بال است که آنرا گرفته با نمک پزند و خورند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
بیرون شدکننده بسیار. منه: رجل خرجه ولجه، مردی که بیرون شد و آمد کند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ جَ)
جمع واژۀ خرج. خرجین ها. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ جَ)
جمع واژۀ خرج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ جی ی)
عمر بن احمد بن خرجه، ملقب به خرجی. فقیهی عالم بود و از ابوالحسن احمد بن حسن ایلی حدیث کرد و قاضی ابوالعباس احمد بن حسین بن احمد بن زنبیل نهاوندی از وی حدیث دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ جی ی)
منسوب به خرجه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیاه و سپید. (تاج المصادر بیهقی) : کبش اخرج، کبش ٌ فیه بیاض و سواد. گوسفند سیاه و سفید. (مهذب الاسماء). قچقار ابلق. و کذلک ظلیم ٌ اخرج، شترمرغ ابلق. مؤنث: خرجاء.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کوهی است بنی شرقی را و آنان دزدان بودند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به علم رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). به علم رسیدن و ادب یافتن. (آنندراج). فرا راه افتادن در علم و ادب و برساخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تدرب در علم و تعلم آن. (اقرب الموارد) (المنجد) : تخرج علیه فی الفقه خلق کثیر. (اقرب الموارد). رجوع به تخریج شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ جَ)
نام آبی است و فراءآنرا در ’باب خاء’ آورده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخرج
تصویر تخرج
ادب یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرج
تصویر اخرج
ابلک (ابلق) خلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجین
تصویر خرجین
کیسه ای که در وسط دو دهانه دارد و درآن لباس یا خوراکی میگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجی دادن
تصویر خرجی دادن
دادن پول جهت معاش نفقه دادن باهل بیت، اطعام مردمان در ایام متبرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجسته
تصویر خرجسته
جنگ و ستیز، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینه روزانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
((خَ))
هزینه، هزینه زندگی
خاصه خرجی: ول خرجی تبعیض آمیز، بذل و بخشش اسراف آمیز و معمولاً غیرعادلانه
فرهنگ فارسی معین
نفقه، هزینه، خرج کرد، انعام، بخشش، اطعام
متضاد: خاصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زاغ، زغن، کلاغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پول و خوراک سالانه ای که دامداران بزرگ به چوپان ها پرداخت
فرهنگ گویش مازندرانی
جوی خودرو، آزادی عمل موقت در برخی بازی های محلی، گیاهی وحشی شبیه هویج
فرهنگ گویش مازندرانی