جدول جو
جدول جو

معنی خرامیدگی - جستجوی لغت در جدول جو

خرامیدگی
(خِ دَ / دِ)
باربرداری با ظرافت، زیبا و چالاکی و لطافت. (ناظم الاطباء) : قدمه، خرامیدگی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
راه رفتن از روی ناز و وقار و به زیبایی، رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ / دِ)
خراشیدگی. دریدگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی آرمیده. طمأنینه. آرامش. آرام
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
صفت دامیده. حالت و چگونگی دامیده. رجوع به دامیده و دامیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) :
خرامیدن کبک بینی بشخ
تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ.
ابوشکور بلخی.
گر ایدر بباشی همه چین تر است
وگر جای دیگر خرامی رواست.
فردوسی.
خرامید با بنده ای پرشتاب
هی رفت دستان از آن روی آب.
فردوسی.
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی گشت گیتی بر آیین و راه.
فردوسی.
همه لشکرش را به بهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی.
نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام.
فرخی.
پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد
شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار.
فرخی.
گاه است که یکبار بغزنین خرامیم
فرخی.
امیر احمد گفت: بشادی خرام.
فرخی.
چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز.
منوچهری.
راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی).
گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام
تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود.
ناصرخسرو.
وین که چو آهو بخرامد بدشت
سنبل تر است و بنفشه چراش.
ناصرخسرو.
خرامید از آن سایۀ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید.
اسدی طوسی.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی).
که بسم اﷲ بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم.
نظامی.
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر.
نظامی.
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گرد گردیدن ماه و مهر.
نظامی.
بگویش بسوی خراسان خرام
که در دین ز حب وطن نیست شین
همان تا نهد خصم بر سر کلاه
ز ایران برانشان بخفی حنین.
ابن یمین.
زرع را چون رسید وقت درو
بخرامد چنانکه سبزه نو.
سعدی (گلستان).
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی.
سعدی (ترجیعبند)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
بناز و تکبرراه رفته. با ناز ره سپرده. با تکبر راه طی کرده
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مضغ. (ناظم الاطباء). عمل جویدن. حالت جویدن
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مضغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
عمل خاریدن. کیفیت خاریده. رجوع بخاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِدَ / دِ)
رجوع به گرائیدن و گراییدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
رجوع به گرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ دَ / دِ)
آرایش. پیرایش. حالت و چگونگی طرازیده. آراستگی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
عمل و حالت خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ / دِ)
حالت خوابیدن، غفلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَدَ / دِ)
خراشندگی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
خاریدگی، حک، محو، چاک، شکافتگی، پوست رفتگی و خراش و ریش و زخم کوچک. (ناظم الاطباء) : خماشه، خراشیدگی که از آن ارش معلوم و واجب نیاید. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ دَ / دِ)
جای گاز خر: نسیف، نشان خرگزیدگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
چیزی که استعداد خراشیدن دارد. آنچه خراش برمیدارد. آنچه خراش قبول می کند
لغت نامه دهخدا
(خَ شَ دَ / دِ)
عمل خراشیدن. حالت خراشیدن. حالت پذیرش خراش کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
شایستگی.
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
عمل خروشیدن. حالت خروشیدن
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خرامیدن. شایستۀ خرامیدن. سزاوار خرامیدن
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
حاصل مصدر است از بردمیدن. رجوع به بردمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دَ / دِ)
حالت خرامیدن. عمل خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
طمأنینه. سکون. قرار. استقرار. آرمیدگی.
- آرامیدگی نمودن، توقّر
لغت نامه دهخدا
تصویری از آرامیدگی
تصویر آرامیدگی
طماء نینه سکون قرار استقرار
فرهنگ لغت هوشیار
طمئانینه، سکون، قرار، استقرار، آرمیدگی حالت و کیفیت آرمیده آرامیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیده
تصویر خرامیده
بناز و تکبر و زیبایی و وقار رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
از روی ناز و وقار راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریشیدگی
تصویر خریشیدگی
خراشندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامیده
تصویر خرامیده
((خَ دِ))
به ناز و تکبر و زیبایی و وقار رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرامیدن
تصویر خرامیدن
((خُ دَ))
راه رفتن از روی ناز
فرهنگ فارسی معین
زخم سطحی، جراحت سطحی، اثر خراش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باناز (یاتکبر) راه رفتن، چمیدن، راه رفتن، شتافتن، موقرانه قدم زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد