جدول جو
جدول جو

معنی خرآن - جستجوی لغت در جدول جو

خرآن
(خُ)
جمع واژۀ خرء. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمن
تصویر خرمن
(دخترانه)
توده غله درو شده، توده و مقدار انبوه از هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
محصول درو شده و روی هم ریخته که هنوز نکوبیده و کاه آن را جدا نکرده اند، کنایه از تودۀ چیزی
خرمن ماه (مه): کنایه از هالۀ ماه، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو (حافظ - ۸۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرآن
تصویر قرآن
کتاب آسمانی مسلمانان شامل ۶۶۰۰ آیه در قالب ۱۱۴ سوره، تبیان
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شوشتر است. این دهستان در جنوب خاوری شوشتر و جنوب دهستان گندزلو و باختر دهستان ایتوند واقع شده و هوای آن گرم و مالاریایی است. آب آن از رود خانه کارون و لولۀ شرکت نفت و چاه تأمین می گردد. محصولاتش: غلات و اهالی بکشاورزی و کارگری در شرکت نفت گذران می کنند. این دهستان از هفت قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 2000 تن سکنه می باشد. قراء مهم دهستان عبارتند از: مجامید و سلامات پایین که هر کدام در حدود 400 تن سکنه دارند و ساکنین آنها از طایفۀعرب بادی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ)
نام قریتی است از قراء همدان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
فراهم آوردن و گرد کردن چیزی را به چیزی. گویند: قراء الشی ٔ قرآناً (از باب نصر و فتح) ، بچه دادن حامل. گویند: قرأت الحامل قرآناً، بچه داد آن حامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قرائت. قرء. خواندن. (منتهی الارب). رجوع به قرء شود
لغت نامه دهخدا
(طُرْ)
راه و کار منکر و بد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
کوهی است که کبوتر بسیار در آنجا باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). و منظور از حمام الطرآنی، کبوتر منسوب بدان کوه است. ابوحاتم گفته که عامۀ مردم طرانی راطورانی تلفظ میکنند و آن ناصواب است از ابوحاتم پرسیدند که منظور ذوالرمه از طوریون در این بیت چیست:
اعاریب طوریون عن کل قریه
یحیدون عنها من حذارالمقادر.
ابوحاتم گفت: از مادۀ طرء نیست، چه اگر از آن ماده بودی، بایستی طرئیون گفتی، پرسیدند: پس معنی آن چه باشد، گفت: مراد ذوالرمه آن بوده است که بفهماند تازیان بدوی از تازیان بلاد طور یعنی خطۀ شام بوده اند، چنانکه عجاج رجزسرای معروف گفته:
دانی جناحیه من الطور فمر.
اراد انه جاء من الشام.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام ناحیتی است به دارابجرد و در آنجاجنگی برای خوارج اتفاق افتاد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
نام قریه ای بوده است از قرای نیشابور. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
تازیانه که بدان خر را رانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
شیر غران هیزمش را می کشید
بر سرهیزم نشسته آن سعید
تازیانه ش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن بکف.
مولوی (مثنوی، در مدح شیخ ابوالحسن خرقانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خر. (از ناظم الاطباء) :
بیچاره نبات را نبینی
همواره خران ازین دو گوهر.
ناصرخسرو.
خود هیچ نیاساید و نجنبد
جنبنده همه زیر او خران است.
ناصرخسرو.
- خران گور، گورخران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ)
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند. (نسخه ای از اسدی). قبۀ غله و گل و خاک بود. (نسخه ای از اسدی). تودۀ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند. (صحاح الفرس). خوشه های غله راگویند که از بعد از درو کردن توده سازند و هنوز دانه را از کاه جدا نکرده باشند. (فرهنگ جهانگیری). تودۀ غلۀ مالیده و غیر آن با کاه آمیخته. (شرفنامۀ منیری). تودۀ غلۀ مالیده و با کاه آمیخته یا تودۀ غلۀ صاف. (غیاث اللغات). تودۀ غله که هنوز آنرا نکوفته و از کاه جدا ننموده باشند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
که را سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
ابوشکور بلخی.
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
رودکی.
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن.
رودکی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی.
منوچهری.
بهر باد خرمن نشاید فشاند.
اسدی.
گر آتش است چونکه از این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر.
ناصرخسرو.
نشاید کرد مر هشیاردل را
بباد بی خرد بر باد خرمن.
ناصرخسرو.
این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن.
ناصرخسرو.
وآنگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی بکوه بر خرمن.
ناصرخسرو.
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد
نبرد فردا جز باد در انبانم.
ناصرخسرو.
دعوی ده کننده ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
سنائی.
بیهده خر در خلاب قصۀ من رانده ای
کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
آری چو ترا سوخته باشد خرمن
خواهی که بود سوخته هم خرمن من.
؟ (از تاریخ سلاجقۀ کرمان).
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا.
خاقانی.
ازکشت زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که بخرمن درآورم.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313).
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را.
نظامی.
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
تو ز خرمن های ما آن دیده ای
که در آن دانه بجان پیچیده ای.
مولوی (مثنوی).
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی.
مولوی (مثنوی).
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم.
مولوی (مثنوی).
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
سعدی (بوستان).
هرکه مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی (گلستان).
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت تخمی بکار.
سعدی.
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
نه دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
از چنین خرمن این چنین خوشه.
اوحدی.
هادی، گاوی که در مرکز خرمن بندند او راوقت خرمن کوبی. درو، بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب).
- امثال:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
نظیر: خود کرده را چاره نیست.
خرمن سوخته را از برق چه هراس ؟ نظیر:
نیست از برق حذر مزرعۀ سوخته را.
صائب.
نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد، نظیر:
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
در خرمن کائنات کردم چو نگاه
یک دانه محبت است باقی همه کاه.
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن.
- آتش در خرمن زدن، نیست و نابود کردن. تباه کردن:
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
- خرمن گدا، تودۀ غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء).
- سر خرمن، وقت خرمن. موقع خرمن. هنگام خرمن:
آن نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است ؟
خاقانی.
- سوخته خرمن، آنکه خرمن او سوخته است. کنایه از سرمایه رفته. خرمن سوخته. دلسوخته:
بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی ؟
سعدی (طیبات).
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 685).
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی (ترجیعات).
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرهالعیون).
- مترس سر خرمن، سر چهارپایی که بر روی چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند.
- وعده سر خرمن، وعده های توخالی. وعده هایی که وفا نمیشود.
، تودۀهر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیری). مطلق توده. (غیاث اللغات). هر توده چون خرمن گل. خرمن آتش. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید بلخی.
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد.
فردوسی.
چون برون آیم از این باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن.
فرخی.
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها بزنبرها.
منوچهری.
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن درّ و عقیق بر همه روی زمین.
منوچهری.
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
بتل زرّ و در ریخته زیر گام
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا ودرّ و گهر.
اسدی.
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می کند.
خاقانی.
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟
خاقانی.
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجاییدهمه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 409).
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
حامله، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب) ، هاله. داره. شادروان. (السامی فی الاسامی). شایورد. حلقۀ نور بر گرد ماه. شادورد. (یادداشت بخط مؤلف) :
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زندخرمن.
عسجدی.
همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی).
چو زین درگه نشیند گرد بر من
زند بختم بگرد ماه خرمن.
(ویس و رامین).
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
مسعودسعد.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
خاقانی.
ای کرده گردماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بود خرمن.
ظهیر فاریابی.
- خرمن ماه، هالۀ ماه:
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه.
نظامی.
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
حافظ.
- خرمن مه، هالۀ ماه:
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشۀ پروین شده.
نظامی.
ف تنه آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشۀ پروین بدو جو.
حافظ.
، حلقۀ نور بر گرد سر پیامبران وامامان. (یادداشت بخط مؤلف) ، اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف) ، خط عذار خوبان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
پسوند مکانی مانند: ماخران. ترخران. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ ر ر)
مطیع. رام. فرمانبردار. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) :
تند و تیزی آغازی و خران نشوی
تند و توسن ببرند آخور و خران آرند.
سوزنی سمرقندی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در دوهزارگزی جنوب باختر دیزگران کنار رودخانه، این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 610 تن سکنۀ کردی زبانست، آب آن از چشمه و قنات و محصولات آن: غلات، حبوبات، توتون، پنبه، انواع میوجات و قلمستان است، اهالی بکشاورزی گذران می کنند، از صنایع دستی قالیچه و گلیم می بافند، قلعۀ خرابه ای بالای آبادی روی تپه دیده میشود، راه در تابستان از طریق شراونه و مرزبانی اتومبیل رو است، مزرعه مرادآباد که سابقاً آبادی بوده جزء این قریه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
مطیع. رام. فرمانبردار. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند، توده گندم و جو باشد از کاه پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
نام کتاب آسمانی مسلمانان که بر حضرت محمد بن عبدالله (ص) پیامبر اسلام نازل گردید
فرهنگ لغت هوشیار
کوه کبوتران کوهی است که در آن کبوتران بسیار می باشد، کار ناشناخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خران
تصویر خران
مطیع و فرمانبردار و رام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرآن
تصویر قرآن
((قُ))
نام کتاب آسمانی مسلمانان که بر محمد (ص) نازل شد
قرآن خدا که غلط نشده: کنایه از بی اهمیت بودن یا خالی از ایراد نبودن آن چه روی داده یا روی می دهد. نظر به اهمیت و بی غلط بودن قرآن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
((خَ مَ))
توده هر چیز، محصول گندم یا جو یا برنج و دیگر غلات که روی هم انباشته باشند، توده غله که هنوز آن را نکوفته و جدا نکرده باشند، هاله ماه
فرهنگ فارسی معین
توده، حاصل، حصاد، درو، محصول، محصول برداری، هاله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کتاب الله، فرقان، کلام الله، مصحف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمن غله به خواب، مردی است که به رنج و تعب مال جمع کند و آن مال را به گزاف هزینه کند با زن خویش. اگر بیند خرمن غله بخرید یا کسی به وی داد، دلیل که زن خواهد و بعضی گویند: او را با مردی صحبت افتد که او را مال به رنج وتعب بدست آید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نام مرتعی در پرتاس لفور
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
اسم زن، خیران
فرهنگ گویش مازندرانی
محل کوبیدن خرمن در زمین هموار و دایره شکل، محل ویژه ای که
فرهنگ گویش مازندرانی
پسوندی برای خریدارمانند زمین خرین یعنی خریدار زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
ایوان، سکو، شادی، خرمی، شاد، هم سنخ، هم پایه، مناسب، کسی که در خواب خرخر کند، خیران که نام زن است
فرهنگ گویش مازندرانی