جدول جو
جدول جو

معنی خذوم - جستجوی لغت در جدول جو

خذوم
(خَ)
برنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). سیف خذوم، شمشیر که زود برد، شتابنده. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). (از آنندراج). منه: ظلیم خذوم، شترمرغ شتابنده
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خصوم
تصویر خصوم
خصم ها، دشمنان، جمع واژۀ خصم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصوم
تصویر خصوم
مخاصم، دشمن
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
جمع واژۀ خزومه. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خزومه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
گوش بریده، مرد مست. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شرمنده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) ، بی بهره. (غیاث اللغات) ، کثیرالخذلان. (یادداشت مؤلف) :
عاد را باد است حمال خذول
همچو بره در کف مرد اکول.
مثنوی.
، ماده آهویی که از آهوان دیگر بازمانده باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ماده اسبی که از درد زه لازم گیرد جای خود را و نگذارد آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قاموس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ماده خر تیزرو، ماده خری که از فربهی ناف آن بزمین برسد. (از منتهی الارب) (تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، ماده خری که از تیزروی وی سنگریزه بجهد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
فروتنی کردن. رجوع به خذء در این لغت نامه شود، منقاد شدن. (از منتهی الارب). رجوع به خذء در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خرم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ قُ)
فراخ بینی گردیدن. ((از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خشم شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام اسپ خیاس بن قیس بن عور است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ریشه. (منتهی الارب) ، اصلها و دهنه های وادی، جمع واژۀ خصم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) : آنچه شیر برای تو می سگالد، از این معانی که بشمردی چون تضریب خصوم نیست. (کلیله و دمنه). بر تراکم حوادث و تزاحم افواج خصوم و تلاطم امواج هموم تغافل و تخاذل پیشه ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگر است برای خم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترسیدن. خیم. خیمان. خیمومه. خیام، مکر و حیله نمودن پس رجوع کردن بر آن. خیم. خیمان. خیمومه. خیام، برداشتن پای. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خیم. خیمومه. خیمان. خیام
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهری است بحمص. (منتهی الارب). رجوع به سدوم شود، گاه از سدوم قاضی سذوم مقصود است:
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سذوم را نسپرده ست حاکمی.
ناصرخسرو.
رجوع به سدوم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سائل و روان از هر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عظم رذوم، استخوان که مغز آن روان باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). استخوان که مغز و چربش آن جاری و روان باشد. ج، رذم، رذم. (از اقرب الموارد) ، جفنه رذوم، کاسۀ پر که آب و مانند آن از سرش بیرون آید. ج، رذم، رذم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). کاسۀ پر که مایع از کنار آن بیرون ریزد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
شهری است بحمص، لغتی است در سذوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام پدر خنساء است بعضی او را پسر ودیعه نام برده اند و بعضی دیگر پسر خالد. ابونعیم می گوید: کنیۀ او ابوودیعه است. صاحب مبسوط و بخاری از طریق خنساء روایت کردند که گفت: پدرم مرا بشوهر سپرد، در حالی که من دختری بیش نبودم. صاحب اصابه این خبر را کریه دانسته است. (از الاصابه قسم 1 ج 1 ص 106)
ابن خالد، وی از بنی عبید بن زید بن احد بن عمرو بن عوف و از منافقان و از اصحاب مسجدالضرار بود. (از امتاع الاسماع ص 480، 472)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام وادیی بوده است در دیار همدان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام بطنی است از محارب بعربستان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن فراخ شرم. (از منتهی الارب). المراءه الواسعه الهن. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیار خدمت کننده (مؤنث و مذکر در وی یکسان است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ ختم. انگشتریها. حلقات صاحب نگین که برای حلیۀ انگشت دست بکار می برند. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
جمع واژۀ وذم. (المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به وذم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رذوم
تصویر رذوم
روان، لبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لذوم
تصویر لذوم
آزمند تشنه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قذوم
تصویر قذوم
بخشنده: مرد، پر آب: چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیوم
تصویر خیوم
ترسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموم
تصویر خموم
گندیدگی بد بویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشوم
تصویر خشوم
فراخ بینی گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصوم
تصویر خصوم
ریشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذول
تصویر خذول
شرمنده، بی بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذیم
تصویر خذیم
گوش بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصوم
تصویر خصوم
((خُ))
جمع خصم، دشمنان، پیکارجویان، منازعان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خصوم
تصویر خصوم
((خَ))
دشمن، منازع
فرهنگ فارسی معین