جدول جو
جدول جو

معنی خذرفه - جستجوی لغت در جدول جو

خذرفه
(خَ رَ فَ)
آذین یعنی انگور و خرما و انار که از خانه بیاویزند. (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
خذرفه
(تَ طَوْ وُ)
بشتاب رفتن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، پر کردن خنور. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (ازاقرب الموارد) ، تیز کردن شمشیر، بریدن شمشیر دست و پای کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از متن اللغه). منه: خذرف فلانا بالسیف، سنگریزه انداختن شتران بسپل خود از شتابروی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). منه: خذرف الابل
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرفه
تصویر خرفه
گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد، تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخل، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
(اِمْ مِ)
ریختن اشک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، جاری ساختن چشم اشک را. (تاج العروس). رجوع به تذراف و تذریف شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ فَ)
دهی است میان سنجار و نصیبین و احمد مقری ابن مبارک بن نوفل از این ده است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
آنچه چیده شده از میوه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: التمر خرفه الصائم. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ / فِ)
نام گیاهی است و آنرا بپارسی پرپهن گویند و معرب آن خرفج است و آن بعربی به بقلهالحمقاء معروف است. گویند در اصل بقلهالزهراء بوده و معاندان اهل بیت آنرا برگردانده بقلهالحمقاء خوانده اند. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از برهان قاطع). فرفین. فرفه. فرفحیز. فرفیه. بقلهالمبارکه. بقلهاللینه. چکوک. وشینگ. بلبن. کف. قینا. کلنگ. کلنگک. نوحل. بوخله. رجله. بی خیله. ختفرج. زریرا. بخله. بخیله. خفرج. گیاه نمناک. تورک. پی خیله. خوک. مویزآب. دندان سا. تخمگان. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
چرمی مدور که کودکان ریسمان در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدابرآید و بفارسی بادفره گویند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 390)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
حکایت و قصه و افسانه و داستان خوش و پسندیده و مقبول. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(قَ عَ)
شتاب رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَدْ دُ)
بشتاب رفتن و گام فراخ نهادن و یا دو گام را یک گردانیدن به تیزروی، زدن شمشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ناظم الاطباء). منه: خطرف فلانا بالسیف، زد فلان را بشمشیر. (منتهی الارب) ، مسترخی گردیدن پوست زن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خطرف جلد المراءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بشتاب رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گام فراخ نهادن و یا دو گام را یک گردانیدن در تیزروی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَجْ جُ)
کلانسال شدن عجوز و زیاد شدن پوست آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال: خضرفت العجوز
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
نام آبی است کعب بن عبدبن ابی بکر بن کلاب. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
واحد خذراف است. رجوع به خذراف در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَوْ وُ)
ریخ زدن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). اسهال پیدا کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ رَ)
پاره ای از جامه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زدن چیزی را و پس بریدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ضرب و قطع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ فَ)
مؤنث خرف. زنی که از پیری عقلش تباه شده باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذرفه
تصویر ذرفه
سوسن دشتی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذره
تصویر خذره
جمع خذره، باد فره باد فره بادریسه
فرهنگ لغت هوشیار
چیده گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرفه
تصویر خرفه
((خُ فِ یا فَ))
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین، بوخله، خفرج، بقله الحمقاء، پخل
فرهنگ فارسی معین
خرفه، از گیاهان دارویی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی سبزی صحرایی که خوراکی است
فرهنگ گویش مازندرانی