جدول جو
جدول جو

معنی خدیوند - جستجوی لغت در جدول جو

خدیوند
(خِ وَ)
مالک. خداوند. مولی. (یادداشت بخط مؤلف). ظاهراً ممال خداوند است: آن نفس حضرت خواجه را بخدیوند کنیزک رسانیدم، شاد شد و معاملت من قبول کرد. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). خواجه پرسیدند که از کنیزک خبری شد؟ خدیوند کنیزک گفت: بمنزل نرفته ام تا از حال کنیزک پرسم. (انیس الطالبین بخاری). از دراز گوش خواجه هیزم افتاد اسماعیل در غضب شد و چنانکه عادت عوام خلق است که در حال غضب بر خدیوند چهارپا دشنام می دهند از او چنان سخنی صادر شد. (انیس الطالبین). درآنجا دو گنبد بوده و در بیرون آن شتران خفته و خدیوندان شتران در گنبد بودند. (انیس الطالبین بخاری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خداوندی
تصویر خداوندی
الهی، مربوط به خداوند، بزرگی، پادشاهی، مالکیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خداوند
تصویر خداوند
خدا، ارباب، خواجه، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوبند
تصویر دیوبند
آنکه دیو را ببندد و دربند کند، لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدوند
تصویر بیدوند
نوعی سنگ به رنگ های گوناگون و معمولاً سرخ که در طب قدیم برای معالجۀ درد چشم به کار می رفته، شادنه، حجر هندی، شادنج، شادانج
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزء دهستان حمزلو بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 15هزارگزی شمال خاوری خمین، این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 1030 تن سکنۀ فارسی و ترکی زبانست، آب آن از قنات و محصولاتش: غلات، بنشن، پنبه، چغندرقند، انگور و بادام است، اهالی به کشاورزی و قالیچه بافی گذران می کنند و از طریق امیریه میتوان ماشین به آنجا برد، مزرعۀ قده جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ پَیْ / پِیْ وَ)
کم جثه. کوچک. باریک اندام:
با آن پسران خردپیوند
هم لوح نشسته دختری چند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ)
نام ولایتی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِضْرْ وَ)
دهی است از دهستان خزل بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام. واقع در 17هزارگزی باختر چرداول و 4هزارگزی باختر راه اتومبیل رو زنگوان. این دهکده کوهستانی و سردسیر و دارای 280 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل بفاصله یک کیلومتر به علیا و سفلی مشهور است. سکنۀ سفلی 150 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خِضْرْ وَ)
نام یکی از طوایف پشتکوه از ایلات کرد ایران می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 70)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه، دارای 139 تن سکنه. آب آن از چشمه و کوه و محصول آن غلات و عدس و نخود سیاه. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ دَ / دِ)
صاحب. خداوند. مالک:
گروهی خداوندۀ چارپای
گروهی خداوند کشت و سرای.
فردوسی.
چنان باشد که در زمین مردمان و بر چه ویران بنا می افکنی. باری بنا چنان افکن که اگر خداونده بیاید و آنرا ویران کند، چوبی بماندکه با خود ببری. (کتاب المعارف). آن خرک را اگر جامه و یا بارش فروگیرند جفته درانداختن گیرد، اما از خداونده نجهد. (کتاب المعارف) ، آقا. مولی. بزرگ: جاه و مال می طلبی اگر از بهر آن می طلبی تا خداونده باشی، محال می طلبی زیرا که چندین هزار آدمی خداونده نشدند تو نیز هم نشوی. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام دارویی است که آنرا شادنه گویندو بجهت داروی چشم بکار برند. (برهان). نام دارویی است که آنرا شادنه گویند. (از رشیدی) (جهانگیری). نام داروئی است که آنرا شاهدانه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکنوع سنگی دوائی که شادانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). شادنه. شادنج. شاذنج. شاذنه. حجر هندی. حجرالدم. حجرالطور. رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پاوند. پای بند. پایگذار، پیک پیاده که در هر منزل بداشتندی تا پیک مانده نامه به آسوده دادی و نامه زودتر بجای مقصود رسیدی. رجوع به اسکدار شود
لغت نامه دهخدا
(صَ پَیْ / پِیْ وَ)
گیاهی است که در تازی عصافیرالراعی نام دارد. (آنندراج). به اصطلاح عامۀ فارس عصی الراعی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
بندکننده دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند، کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد:
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
فردوسی.
چو گیتی سرآمد بدان دیوبند
جهان را همه پند او سودمند.
فردوسی.
و او را طهمورث دیوبند خواندندی. (نوروزنامه).
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای.
خاقانی.
گر در زمین شام سلیمان دیوبند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
همه در هراسیم ازین دیوزاد
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
سکندر منم خسرو دیوبند
خداوند شمشیر و تخت بلند.
نظامی.
شتابنده شد خسرو دیوبند.
نظامی.
، افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده دیو. گیرندۀ جن و دیو:
این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی.
نظامی.
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی فرشته پیوندی.
نظامی.
،
{{اسم مرکّب}} روز شانزدهم ازهرماه ملکی. (برهان). (جهانگیری) (از ناظم الاطباء)، جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته. (آنندراج) :
سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
نظامی.
،
{{اسم خاص}} لقب قارن برادرزادۀ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان) (از جهانگیری)، لقب جمشید. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، (در داستانهای ملی ایران) لقب طهمورث. (برهان). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت. لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج) :
نگه کن بجمشید شاه بلند
همان نیز تهمورس دیوبند.
فردوسی.
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه تهمورس دیوبند.
فردوسی.
منوچهر چون زاد سرو بلند
بکردار طهمورس دیوبند.
فردوسی.
طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 10)، لقب رستم:
چنین گفت کزبارگاه بلند
برفتم بر رستم دیوبند.
فردوسی.
پدر را چنین گفت کاین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند.
فردوسی.
و دیگر که از رستم دیوبند
ز لهراسب و از اشکش هوشمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وْ زَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروۀ شهرستان سنندج با 495 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ ری وَ)
نام مبارزی است مازندرانی. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). مبارزی بوده از مبارزان. (جهانگیری) :
زریوند مازندرانی منم
که بازی بود جنگ اهریمنم.
نظامی (از جهانگیری).
سوی میمنه در صف رومیان
زریوند گیلی کمر بر میان.
امیرخسرو (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
قطعه ای از کدو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ وَ)
شعبه ای از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73). و آن جزو طایفۀ دودکی از ایل بختیاری است و دارای شعب ذیل میباشد: بردین، پل، خواجه، گاودوشی، شهماروند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام شهرکی بوده است بخراسان. صاحب حدود العام در وصف آن آرد: ’خایمند شهرکی است (بخراسان) از حدود نیشابور با کشت و برز و از وی کرباس خیزد’. (از حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران است که تقریباً 100 خانوار جمعیت دارد و در قهرار، کاوکوشان و محال دور فراهان سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف مسعود کیهان ص 60)
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ / پِ وَ)
بدوصل. که بد وصلت جوید. که وصلت بد طلبد:
بسیار بگفتم ای دل بدپیوند
با عشق مکوش و دل بهر عشوه مبند.
(از سندبادنامه ص 58).
لغت نامه دهخدا
(دی وَ)
نام داروئی است دوایی. (برهان) (آنندراج). قسمی از دارو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
رب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی. خدا. خدای. پروردگار. اﷲتعالی:
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
رودکی.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
دقیقی.
سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک.
فردوسی.
فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده و بهمنجنه وبهمن ماه.
فرخی.
این یافتن ملک بشمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
گواه میگیرم خداوند تعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم. (تاریخ بیهقی).
ای منافق یا مسلمان باش یاکافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن.
ناصرخسرو.
دست خداوند باغ خلق درازست
بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن.
ناصرخسرو.
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
- امثال:
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
؟ (ازامثال و حکم دهخدا).
خداوندا غریبان خوار و زارند
بنزد هیچکس قربی ندارند.
؟ (ازامثال و حکم دهخدا).
خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- خداوند بالا، پروردگار:
توانا خداوند بر هرچه هست
خداوند بالا و دارای پست.
فردوسی.
- خداوند جان، آفرینندۀ جان. کنایه از پروردگار:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- خداوند جهان، آفرینندۀ جهان. آفرینندۀ عالم. پروردگار:
با خداوند زبانت بخلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست.
ناصرخسرو.
- خداوند خرد، آفرینندۀ خرد. کنایه از پروردگار:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- خداوند خلق، آفرینندۀ خلق. پروردگار.
- خداوند عالم، خداوند جهان. پروردگار.
- خداوند گیتی، خداوند عالم. پروردگار:
خداوند گیتی ستمکاره نیست
که راز خدایست و زین چاره نیست.
دقیقی.
- خداوند مهر، آفرینندۀ مهر. پروردگار:
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} کدخدا (اصطلاح نجومی). (یادداشت بخط مؤلف) :
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف گشت طالع خداوند ماه.
فردوسی.
طالع آن ساعت اسد بود و خداوند ساعت مریخ با قمر و زهره اندر قوس بود. (مجمل التواریخ و القصص)، استاد. (یادداشت بخط مؤلف) : چون تو (بونصر مشکان) خداوند آمد مرا (= عبدالغفار) و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی).
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و استاد.
مسعودسعد.
، صاحب خانه. بزرگ خانه. (برهان قاطع). اختصاص معنی خداوند بر صاحب خانه بر اساسی نیست، مولی. مقابل بنده. آقای برده. صاحب برده و کنیز. مقابل رهی: مردی از زمین شام از فرزندان حواریان عیسی بود. نام او قیمون بزمین عرب افتاد... روزی تنها همی رفت، دزدی چند پیشش آمد. او را گفتند: تو بنده ای و از خداوند بگریخته. او را بند کردند و بزمین نجران بردند و بفروختند. (ترجمه طبری بلعمی). چو بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزد و زین بر گردن من بنهاد. (تاریخ بیهقی).
او خداوند است و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال.
امیرمعزی.
مکن تغافل ازین بیشتر که ترسم خلق
گمان برند که این بنده بی خداوند است.
سعدی.
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند.
حافظ.
، لقبی بوده که پادشاهان مشرق بتقلید سلوکیها برای خود انتخاب می کرده اند. مشیرالدوله میگوید: پادشاهان مشرق پس از اسکندر و سلوکیها القابی اختیار می کردند و بعضی خودشان را بتقلید از سلوکیها خداوند می خواندند، لقبی بوده که پادشاهان سلسلۀ اسماعیلیۀ مقیم در الموت داشتند. چون ’خداوند حسن بن بزرگ امید علی ذکره السلام’ متوفی 560 هجری قمری و ’خداوند محمد بن حسن بن بزرگ امید’ متوفی 607 هجری قمری و ’خداوند جلال الدین حسن نومسلمان ابن محمد بن حسن’ متوفی 618 هجری قمری و ’خداوند علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن’ متوفی 653 هجری قمری و ’خداوند رکن الدین خورشاه بن علاءالدین محمد’. رجوع به غزالی نامه حاشیۀ ص 37 و جهانگشای جوینی ج 2 شود، بزرگ. پادشاه. شاه.مولا. آقا. سرور. بیگ. خدیو. امیر. خواجه. رئیس. ولی. (کلمه خداوند بعنوان خطاب توقیری بر هر بزرگی اعم از پادشاهان یا وزیران یا اعیان و اشرف و فرماندهان سپاه و صاحبان مقام و منصب اطلاق میشود) :
ای خداوند بکار من ازین به بنگر
مر مرا مشمر ازین شاعرک لاس و دلوس.
ابوشکور بلخی.
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاری بگسترد داد.
ابوشکور بلخی.
چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد ز دانش بد آیدش پیش.
فردوسی.
چو خون خداوند ریزد کسی
بگیتی درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
بر او نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه.
فردوسی.
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد.
فرخی.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
دریا گر آن بودکه بدو در گهر بود
دریاست مدح گوی خداوند را دهان.
عنصری.
بزرگوارا، نام آورا، خداوندا
حدیث خواهم کردن بتو یکی نبوی.
منوچهری.
ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق
ای بمردی وبشاهی برده از شاهان سباق.
منوچهری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا بحمد اوست مصفا بدم.
منوچهری.
خداوند ما باد پیروزگر.
منوچهری.
از این مرد بسیارعذر خواست و التماس کرد تا این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن. (تاریخ بیهقی). گفته است (خواجه احمدحسن) بنده را اگر خداوند پرسد... رقعت بباید رسانید. امیر رقعت را بستد. (تاریخ بیهقی). گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد هر کدام بنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیر فرمود تا به دیوان آوردم. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده عبدوس گفت آلتونتاش و در این هیچ بدگمانی نمی نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است فرماید؟ (تاریخ بیهقی). لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت. (تاریخ بیهقی).
هر آن ده جوان را نوازش نمود (= راهبان پسران یعقوب را)
چنان کش خداوند (= یوسف را) فرمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیایید تا هرچه کار شماست
بجا آورد کو خداوند ماست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رفتم من و فرزند من آمد خلف الصدق
او را بخدا و بخداوند سپردم.
برهانی.
ای خداوندان سیادت و سیاست. (ترجمه تاریخ یمینی).
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی.
و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار بندند و از بام جوشق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: جهان بکام خداوند باد. (گلستان سعدی).
- خداوندتاج، صاحب تاج. پادشاه:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج.
فردوسی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام بنهد خراج.
امیرخسرو.
- خداوند شمشیر، دارای شمشیر.
- ، پادشاه:
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین.
فردوسی.
- خداوند گنج، صاحب گنج. دارای گنج.
- خداوند گیتی، کنایه از پادشاه:
گزین و مهین پور سهراب شاه
خداوند گیتی نگهدار گاه.
دقیقی.
- ، پادشاه:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندددل اندر سرای سپنج.
فردوسی.
، مالک. (منتهی الارب). صاحب. (دهار) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : چون انوشیروان به مملکت اندر بنشست... نخست بفرمود تا مزدکیان را بکشتند و هرمال که در دست ایشان بود و آنرا خداوند نبود، بدرویشان داد و هر زنی که داشتند بخداوندان داد. (ترجمه طبری بلعمی). و هر زنی که شوهر نداشت و او را بشوهر حاجت بود، او را از خزانه جهاز کرد و بفرمود که خداوندان ساز و برگ آن زن دادند. (ترجمه طبری بلعمی). ومیوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد. البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). فرگرد شهرکیست خرد و مردمان او خداوندان چهارپای اند. (حدود العالم). خمود جائیست که اندر وی مرغزارها و گیاهخوارها و خیمه ها و خرگاهها نغزغزان است و خداوندان گوسپندند. (حدود العالم).
چنین گفت شیرویه با باغبان
که گرزین خداوند گوهرنشان.
فردوسی.
بدویست امید و زویست باک
خداوند آب آتش و باد و خاک.
فردوسی.
نبینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا بارۀ رستم جنگجوی
به ایران نهد بی خداوند روی.
فردوسی.
چو زرین درخشی درآمد ز زاغ
بر میهمان شد خداوند باغ.
فردوسی.
تو غلام منی و خواجه خداوند من است
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایج خداوند و کدخدای.
فرخی.
بهزار اسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوند تنگ.
فرخی.
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکو شد بزور از خداوند خر.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز خویشانش مانده ست گردی گزین
خداوند کوس و درفش و نگین.
اسدی (گرشاسب نامه).
سه جام از خداوند این زر بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه.
اسدی (گرشاسب نامه).
عبدالمطلب گفت: من خداوند شترم، سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). در خانه بالایین در بیست وچهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای دانست و نام خداوندش بر هر یکی نبشته. (مجل التواریخ و القصص). و ایشان خداوندان گوسفندان بودند. (مجمل التواریخ و القصص).
به سرای اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون علت دار آید.
ناصرخسرو.
فرمان داد که هر کالای که محمد بن علی از آن مردمان برگرفتست، بخداوندان بازدهند. هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان).
و هر مال و کراع و ملک کی آنرا خداوندی نبودی هدیه بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 91). ما این تاوان مرادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه). بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند و چندانکه قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامه). خداوند خانه برجست. (کلیله و دمنه). خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. (کلیله و دمنه).
من کمان را و خداوند کمان را بکشم.
سوزنی.
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست.
سوزنی.
ستور بد را مانم که بر نه اندیشم
نه از زیان خداوند و نه ز بیم هلاک.
سوزنی.
من ترا می گویم آنچه داری بخداوند آن بازده تو بدیگری که نمی باید داد میدهی. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم. دوم بار که بخانه رفتم، خداوند خانه دیدم. سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. (تذکره الاولیاء عطار).
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
سعدی (بوستان).
یکی بر سر شاخ، بن می برید
خداوند بستان نظر کرد و دید.
سعدی (بوستان).
زمستان درویش در تنگسال
چه سهلست پیش خداوند مال.
سعدی (بوستان).
و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبلۀ فتح آباد در فلان موضع درازگوش تو درآمده است. (انیس الطالبین ص 108 نسخۀ خطی مؤلف). خواجه آن جوال رخت را بدرویشی نزدیک خداوند خانه فرستاد. (انیس الطالبین ص 79 نسخۀ خطی).
- امثال:
سگ را شناسند بروی خداوند.
موئّل، خداوند ستور. ملیک، خداوند. خیّاله، خداوند اسبها. نقیض رجاله. خال، خداوند چیزی. مدابر، خداوند تیر دابر که ضد فائز است.ادبار، خداوند پشت ریش ستور شدن. داری ّ، خداوند نعمت. اهزال، خداوند شتران لاغر گردیدن. اهراف، خداوند مال بالیده شدن. مهبع، خداوند هبع. القاب، خداوند مواشی مانده شدن قوم. اتساع، خداوند شترانی شدن که در نه روز یک نوبت آب خورند. ترّاس، خداوند سپر. اتمار، خداوند بسیار خرما شدن قوم. تامر، خداوند خرما. افراع، خداوند شتران فرع آور شدن. اهجان، خداوند شتران گزیده شدن. افتاق، خداوند ستوران فربه گردیدن. مداد، خداوند شتران بسیار. اجاده، خداوند اسب نکو گردیدن. اهافه، خداوند شتران تشنه شدن. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. حسابه، خداوند نژاد نیک شدن. اقفاص، خداوند پنجره با مرغ شدن. متملّح، خداوند نمک. راهبه، خداوند بخشش (منتهی الارب). امعاز، خداوند بز بسیار شدن. اجداد، خداوند بخت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اکساد، خداوند بازار کاسد شدن. (منتهی الارب). اضعاف، خداوند افزونی شدن. احاله، خداوند استران ستاغ شدن. (تاج المصادر بیهقی). اشحام، خداوند پیه بسیار شدن. اعمام، خداوند بسیار عم بزرگوار گردانیدن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). لابن، خداوند بسیارشیر. (منتهی الارب). ترخل، خداوند بز ماده شدن. ایجاه، خداوند جاه کردن. احتشام، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. اخوال، خداوند خال بسیار کریم گشتن. (تاج المصادر بیهقی). اصیل، خداوند حسب و نسب بزرگ. (از منتهی الارب). تملیک، خداوند چیزی گردانیدن. اسمان، خداوند چیز فربه شدن. اعطاش، خداوند چهارپای تشنه شدن. ابلاد، خداوند چهارپای پلید شدن. امشاء، خداوند چهارپای بسیار شدن. اصحاح، خداوند چهارپایان تن درست شدن. امجاج، خداوند چارپای درست گشتن. انشاط، خداوند ستوران نشاطی گشتن. دیار، خداوند دیر. (دهار). اکلال، خداوند ستور مانده شدن. اقواء، خداوند ستور قوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). اقطاف، خداوند ستور قطوف گردیدن. امشاء، خداوند مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). اضعاف، خداوند ستور ضعیف شدن. احفاء، خداوند ستور سوده پای شدن. (تاج المصادر بیهقی). اکلاب، خداوند ستور دیوانه شدن. (منتهی الارب). اعراب، خداوند ستور تازی شدن. ادبار، خداوند ستور پشت ریش شدن. اغزار، خداوند اشتران بسیارشیر شدن. اعکار، خداوند اشتران بسیار شدن. تجبیب، خداوند اشتران اندک شیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). کشطه، خداوند شتر پوست بازکرده. (منتهی الارب). تمسیک، خداوند مسک کردن. اثلاء، خداوند مال کهن شدن. (تاج المصادر بیهقی). امراض، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب). اشداد، خداوند ستوری سخت شدن. الحام، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). لحیم، خداوند گوشت. تلافق، خداوند کارهای درست و آراسته شدن. (منتهی الارب) .وجاهه، خداوند قدر و جاه شدن. الباء، خداوند فله ٔبسیار شدن. اشباب، خداوند فرزند جوان شدن. اشابه، خداوند فرزند پیر شدن. اصحاب، خداوند فرزند بالغ شدن.اشباء، خداوند فرزند زیرک شدن. اعاله، خداوند عیال شدن. معیل، خداوند عیال. اعمار، خداوند عمر بسیار گشتن. اعذار، خداوند عذر گشتن. اعتذار، خداوند عذر شدن. (تاج المصادر بیهقی). محض، خداوند شیر خالص شدن. امحاض، خداوند شیر خالص شدن. مشی، خداوند م-واشی بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تم-لﱡک، خداوند شدن. اجلاب، خداوند شتران نر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اماته، خداوند شتران مرگ رسیده شدن. (منتهی الارب). احلاب،خداوند شتران ماده شدن. اجراب، خداوند شتران گرگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). امخاض، خداوند شتران مادۀ درد زه گرفته یا نزدیک بزادن رسیده شدن. اقلاب، خداوند شتران قلاب زده شدن. امصاع، خداوند شتران شیربرگشته شدن. امراع، خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن. (منتهی الارب).
- خداوند تنزیل، صاحب تنزیل.
- ، کنایه از پیغمبر اسلام است:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
- خداوند خانه، ابوالمثوی. رب ّالبیت صاحبخانه. مالک خانه: آن جوال را با درویشی نزدیک خداوند خانه فرستادند. (تاریخ بخارای نرشخی).
- خداوند دل، صاحبدل:
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
دارم بنظم مدح خداوندگار دل.
سوزنی.
- خداوند ده، ده کیا. بزرگ ده.
- خداوند رخش، صاحب رخش.
- ، کنایه از رستم زال:
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش.
فردوسی.
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش.
فردوسی.
- خداوند کرسی، ذات الکرسی.
- ، کنایه از ملک.
، دارنده. دارا. صاحب:
بس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.
فردوسی.
خداوند نام و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف.
فردوسی.
خداوند مردی و رای و هنر
بدو شادمان مهتران سر بسر.
فردوسی.
خداوندان تجربت و آزمایش از آن حکم کنند بر حال هوا. (التفهیم فی صناعه التنجیم بیرونی).
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
باز از فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندان این صنایع محروم. (تاریخ بیهقی).
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم.
مسعودسعد.
خداوندان علم بخشهای دائرۀ فلک را قسی ّ خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه). و خداوندان فسون آژخ را به وی (به جو) افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه).
زدن با خداوند فرهنگ رای
بفرهنگ باشد ترا رهنمای.
نظامی.
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش.
نظامی.
به استادکاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش.
نظامی.
خداوندان کام و نیکبختی
چرا سختی خورنداز بیم سختی.
سعدی (گلستان).
خداوند جاه و زر ومال بود.
سعدی (بوستان).
خداوند روزی بحق مشتغل
پراگنده روزی پراگنده دل.
سعدی (بوستان).
- خداوند شگفت، ابوالعجب. متعجب. بلعجب.
- خداوند صور،صاحب صور. کنایه از اسرافیل است.
- خداوند علت، بیمار. مریض. صاحب درد. علیل: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند یرقان طحالی را یک طرمس در طبیخ اسارون دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند تب بلغمی را یکی طرمس در سه اوقیه شراب دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب ممزوج خداوندان با دو بلغم را نیک است. (نوروزنامه). چنان بود که خداوندان علت را اندردمیدن او [عیسی] شفا آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- خداوند عقل، اولوالنهی. عاقل. صاحب رای.
- خداوند قلم، اهل قلم. صاحب قلم.
- ، کنایه از نویسنده است. منشی. ترسل نویس: و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم بجمله بیامدند. (تاریخ بیهقی). و خداوندان قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت. (نوروزنامه).
- خداوند معرفت، صاحب معرفت. عارف به امور. شناسای امور: فامّا خداوندان معرفت گفته اند... (نوروزنامه).
- خداوند وحی، صاحب وحی. آنکه بر او وحی نازل میشود.
- ، کنایه از پیغمبر اسلام:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
اخباث، خداوند پلید شدن. (تاج المصادر بیهقی). ارغاد، خداوند عیش خوش شدن. (از منتهی الارب). الامه، خداوند ملامت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ ؟)
تب خال. (شعوری ج 2 ورق 309)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خداوند
تصویر خداوند
نامی از نامهای الهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیونه
تصویر مدیونه
مونث مدیون بدهکار نیشک مونث مدیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداونده
تصویر خداونده
مالک صاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداوندی
تصویر خداوندی
مهتری، مولائی، بزرگی، شاهی، سروری
فرهنگ لغت هوشیار
پاوند، پیک پیاده که در هر منزل میداشتند تا پیک خسته و مانده نامه باو میداد و بدین طریق نامه زودتر بمقصد میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خداوندی
تصویر خداوندی
مالکیت، صاحب بودن، پادشاهی، الوهیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پایوند
تصویر پایوند
((وَ))
پابند، پیک پیاده ای که در هر منزل می ماند تا پیک خسته نامه به او بدهد و بدین طریق نامه زودتر به مقصد می رسید، افسر، به ویژه افسر شهربانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خداوند
تصویر خداوند
((خُ وَ))
صاحب، مالک، پادشاه، آفریدگار
فرهنگ فارسی معین
خدا، دادار، خالق، کردگار، صاحب، مالک، بزرگ، ذی حق، سرور، صاحب اختیار، مولا، ولی
متضاد: بنده، پروردگار، رب، یزدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد