جدول جو
جدول جو

معنی خدرخیل - جستجوی لغت در جدول جو

خدرخیل
قریه ای است بفاصله پنجاه وهشت هزارگزی شمال قلعۀ دوست محمدخان علاقۀ حکومت درجه 3 وازه خواه حکومت کلان کتو از حکومت اعلی غزنی افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی: 67 درجه و 17 دقیقه و 31 ثانیه و عرض شمالی: 33 درجه و 9 دقیقه و 22 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخیل
تصویر سرخیل
سرگروه، سردسته، سرکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخیل
تصویر دخیل
داخل شده، بیگانه ای که میان قومی داخل شود و به آنان انتساب پیدا کند،
کلمه ای که از زبانی داخل زبان دیگر شود، کسی که در کارهای شخص دیگر مداخله داشته باشد،
در علوم ادبی در قافیه، حرف متحرکی که میان الف تاسیس و حرف روی باشد، مثل واو در کلمۀ باور و قاف در کلمۀ عاقل،
تکرار دخیل در شعر فارسی واجب نیست مثلاً عاقل و جاهل را با هم می توان قافیه کرد اما اگر دخیل را تکرار کنند پسندیده تر است مانند قافیۀ عاقل با ناقل
دخیل بستن: بستن بندی به ضریح یکی از امامان هنگام دخیل شدن و مراد خواستن
دخیل شدن: پناهنده شدن، پناه بردن، پناه بردن به کسی، ملتجی شدن بر مزار یکی از امامان
فرهنگ فارسی عمید
(خَ ری یَ)
مؤنث خدری. خرمادۀ سیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ / خِ)
رئیس گروه و سردارجماعت. (آنندراج). سرکرده و سرلشکر. (شرفنامۀ منیری) : خالی گردانیدن و آوردن سرخیلان و مقدمان و مردمان آن بقاع را به سیستان. (تاریخ سیستان).
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای.
اثیرالدین اخسیکتی.
سرخیل سپاه تاجداران
سرجملۀ جمله شهریاران.
نظامی.
سرخیل تویی و جمله خیلند
مقصود تویی همه طفیلند.
نظامی.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
و اختیارالدین را تراکمه سرخیل و سرور خود کردند. (جهانگشای جوینی). لاجرم متوطنان حریم حرم از متابعت آن سرخیل اشرار (یزید بن معاویه) بیزار گشته. (حبیب السیر).
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار.
وحشی بافقی.
شد به اندک مدتی سرخیل ارباب سخن
هرکه از روح فغانی صائب استمداد کرد.
صائب
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شاخچه. شاخۀ کوچک، درخت جوان. (ناظم الاطباء). فگنده و نونهال. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
به لغت نبطی، شامل روغن بلسان و بنگ است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گویا محلی است در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان سبلوئیۀ بخش زرند شهرستان کرمان. واقعدر 30هزارگزی جنوب زرند و 5هزارگزی باختر راه مالروزرند به رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درآوردن. داخل ساختن. (از المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام حاکم هرات بوده است از طرف غوریان بزمان محمد خوارزمشاه. حمدالله مستوفی می گوید: سلطان محمد خوارزمشاه به نیشابور آمد و با ضیاءالدین علی جنگ کرد و او را با امرای خود اسیر گردانید و بزرگی نمود و بجان امان داد و پیش سلطان غورفرستاد، پس عزم هری کردند خرمیل از قبل غوریان حاکم بسر خود نصرت ملک را بنوا فرستاد. (تاریخ گزیده چ 1 ص 410). جوینی درباره این مرد آرد: ’چون سلطان حکم ممالک هراه در قبضۀ خرمیل نهاد و عنان مراجعت معطوف کرد و بکلیات امور دیگر از غزو و جهاد اشتغال نمود سبب اراجیفی که افتاد که سلطان در غزای لشکر ختای معدوم شده ست شیطان تسویل دماغ خرمیل را بسودای محال آکنده کرد و اباطیل غرور در نهاد او مجال گرفت بنزدیک سلطان محمود رسولی فرستاد و چون مخالفت سلطان موافقت ایشان بود خرمیل را به انواع مبرات موعود گردانیدندو باز سکه و خطبه بنام غوریان کرد و جماعتی را که بحضرت سلطانی انتما و اعتزا داشتند بگرفت’، سرانجام بدست سلطان از بین رفت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 66)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام مردی مؤمن از آل فرعون بود که خدا در قرآن از او نام می برد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). این نام بدون الف و لام است. (منتهی الارب). او یکی از آن سه تنی است که در نهان بموسی ایمان آورده اند
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام شهری است از ختا و ختن که مشک خوب در آنجا میشود و نوعی از جامۀ ابریشمی هم از آنجا آورند، و بجای زای هوز رای قرشت هم گفته اند که بر وزن شبگیر باشد. (برهان قاطع). شهری است در ترکستان که مشک تندبوی دارد و جامۀ ابریشمی نفیسی در آن ببافند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). لسترنج در سرزمینهای خلافت شرقی آورده: ناحیۀ بزرگ کوهستانی در سمت خاور و جنوب غرجستان معروف بود به غورو غورستان و از هرات تا بامیان و حدود کابل و غزنه امتداد داشت که عبارت از منطقۀ جنوب رود خانه هرات باشد. جغرافی نویسان قرون وسطی به این مطلب اشاره کرده اند که رودهای بزرگ مثل هریرود و هیرمند و خواش و فراه (که بدریاچۀ زره میریزد) از این ناحیه سرچشمه می گیرند و از حدود غرجستان نیز رود مرغاب برمیخیزد. از جغرافیای این منطقۀ وسیع کوهستانی متأسفانه شرحی بما نرسیده است و محل شهرها و قلعه های آنجا که در تواریخ ذکر گردیده است معین نیست. در قرن چهارم هجری بگفتۀ ابن حوقل غور بلاد کفر بود گو اینکه جماعتی ازمسلمین نیز در آنجا میزیستند. دره های آنجا معمور بود و چشمه ها و نهرها و باغهای بسیار داشت و به داشتن معادن نقره و طلا معروف بود و اکثر این معادن در ناحیۀ بامیان و پنجهیر قرار داشت و غنی ترین آنها در محلی موسوم به خرخیز واقع بود. پس از زوال دولت سلطان محمود غزنوی امراء غور که سابقاً از اعوان و یاران وی بودند استقلال یافتند و قلعۀ فیروزکوه را مرکز فرمانروایی خود قرار دادند. فیروزکوه قلعۀ بزرگی بود درکوهستان ولی امروز محل آن معلوم نیست. (از سرزمینهای خلافت شرقی ترجمه فارسی ص 433) : سخن اندر ناحیت خرخیز، مشرق وی ناحیت چین است و دریای اقیانوس مشرقی و جنوب وی حدود تغزغز است و بعضی از خلخ و مغرب وی از حدود کمیاک است از ویرانی شمال... که آنجا مردم نتوانند بود از سختی سرما و این ناحیت مشک بسیار افتد و موهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خلج و دستۀ کارد و ختو خیزد و ملک ایشان را خرخیز خاقان خوانند و این مردمانند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند وکم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن و ایشان را با همه قومی که از گرداگرد ایشانست جنگ است و دشمنی است و خواستۀ ایشان از جهازهای خرخیز است و گوسپند و گاو و اسب، و میگردند بر آب و گیا و هوا و مرغزار، ایشان آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیر زنند... کمجکث (شهری است) که خرخیز خاقان آنجا نشیند و هیچ نوع را از خرخیز ده ها و شهرها نیست البته و همه خرگاه است الا آنجا که نشست خاقان است. (حدود العالم).
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها به زنبرها.
منوچهری (دیوان ص 2).
بینی این باد که گویی دم یارستی
یاش مر تبّت و خرخیز گذارستی.
ناصرخسرو.
نه در پرّ و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خرخیز و تاتار دارد.
ناصرخسرو.
کی شناسد قیمت و مقدار دربی معرفت
کی شناسدقدر مشک آهوی خرخیز ختن ؟
سنائی.
چابکان ختا و خرخیزی
آب آتش ببرده از تیزی.
سنائی.
خانه گویی ز عطر خرخیز است
دشت گویی ز حسن بستانست.
مسعودسعد.
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد.
نظامی.
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر
بسی پهلوان خواند زرین کمر.
نظامی.
، قسمتی از تاتار صحراگرد که در ترکستان متفرقند و در نواحی سرحدی چین و روس، و سه طایفه میباشند: بزرگ، در مشرق ترکستان روس در حوالی دریاچۀ بالشاش و اراضی سمی پلاتینسک در شمال شرقی و حاوی هفتادهزار چادر که سیصد و شصت هزار نفر جمعیت ایشانست. میانه، در اطراف رودهای چویی، تورگایی، ابرتیش و بالخاش صاحب شصت وپنج هزار چادر ودویست وشصت ودوهزار نفر جمعیت. خرد، میان تورگایی و ولگا صاحب شانزده هزار چادر و شصت وپنج هزار نفر جمعیت. تسلط روسها به این طوائف از 1854 میلادی آغاز میشود و این مردمان همگی مسلمانند. عمده شغل آنان تا قبل از رژیم کمونیستی پرورش اسب و گوسفند بوده و طائفۀ خرد در تحت حکومت اورنبورگ و دو قبیلۀ دیگر تحت حکومت سیبری غربی اداره می شده اند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ نا)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خدرنق. رجوع به خدرنق در این لغت نامه و برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد). درخبین. درخمیل. درخمین
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ)
هرزه، بیهوده، بی سبب، بی تقریب، (ناظم الاطباء)، بهرزه، بیهده، (یادداشت مؤلف)، بی دلیل، بی علت:
دریغ آن سوار گرانمایه شیر
که افکنده شد رایگان خیرخیر،
دقیقی،
چو شاهان بکینه کشی خیرخیر
ازین دو ستمکاره اندازه گیر،
فردوسی،
نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثناگوی او شد آن لشکر،
فرخی،
کار جهان بداند کردن تو غم مدار
آری جهان بدو نسپردند خیرخیر،
فرخی،
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین بخیرخیر چه گردی بکوی ما،
منوچهری،
این سلطان بزرگ محتشم را خیرخیر بیازرد، (تاریخ بیهقی)، می فرستاد فرود سرای بدست من و من به اغاچی خادم میدادم و خیرخیر جواب می آوردم و امیر را هیچ نمیدیدمی، (تاریخ بیهقی)، بر خاطر کس نگذشته که خصمان ترسان و بی سلاح و بی مایه و ... لشکر بدین بزرگی خیرخیر زیر و زبر شود، (تاریخ بیهقی)، آغازید آب عبدالجبار راخیرخیر ریختن، (تاریخ بیهقی)،
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
ز بیغاره دشمن کهن خواند و پیر،
اسدی،
الم چون رسانی بمن خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم،
ناصرخسرو،
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی درکلات،
ناصرخسرو (دیوان ص 324)،
گر خیرخیر کرد نخواهی همی
برخویشتن حذر کن ازین بدکنش،
ناصرخسرو،
حق بود پرده پوش من از فضل و من بجهل
در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر،
سوزنی،
خیرخیر کرد صاحب تهمت اندر هجو بلخ
تا همی گویند کافر نعمت آمد انوری،
انوری،
چشمۀ خاطرات سنگ انبار
آب از او خیرخیر نتوان یافت،
خاقانی،
و اگر ترک این گیرد و خیرخیر بخود آتش بلا نکشد، (جهانگشای جوینی)،
،
تیره، تاریک، (ناظم الاطباء) :
ز آواز گردان و باران تیر
همی چشم خورشید شد خیرخیر،
فردوسی،
، شوخ شوخ، (ناظم الاطباء)، گیج، حیران، (یادداشت مؤلف)، سرگشته:
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیرخیر،
دقیقی،
فروماندند اندرو خیرخیر
ز دیدار او سست شد پای پیر،
فردوسی،
سواران ایران گوان دلیر
ز درگه برون آمدند خیرخیر،
فردوسی،
بدو گفت شاه ای خردمند پیر
چه باشی همی پیش من خیرخیر،
فردوسی،
، مفت، رایگان، (یادداشت مؤلف) :
نبیره پسر پشت کاوس پیر
تبه شد بدین جایگه خیرخیر،
فردوسی،
مثال دادم تا گوسفندان من بفروشند اگر چه ارزان بهاتر بفروشند باری چیزی بمن رسد و خیرخیر غارت نشود، (تاریخ بیهقی)،
بر هر گناه سخرۀ دیوم بخیرخیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر،
سوزنی،
نیامد از من خیری و در دلم همه آن
که حق پذیرد بی خیرخیر خیرمرا،
سوزنی،
، زل زل، خیره خیره، (یادداشت مؤلف) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی اوبود مانده خیرخیر،
رودکی
لغت نامه دهخدا
خاربست، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ دِ بِ)
دهی است از دهستان بندگان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در هزارگزی جنوب خاوری مشهد. این ناحیه در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و دارای 122 تن سکنۀ فارسی زبانست. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات و بنشن میباشد. اهالی بکشاورزی و مالداری گذاران می کنند و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مدخول. به معنی درآمدها و عایدی ها، همان است که در فارسی مداخل شده است. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دخّل، پرده کوچکی است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
به عبری معنی سوخته دارد، وادیی است که از جبل شیخ به خلیج عربه ممتد است طولش 250 میل و شامل حوله و بحرالجلیل و بحرالملح یا مرداب میباشد و گاهی این اسم به الغور که فیمابین دریای مرداب و دریای احمر واقع است صدق کند. و در غیر این موضع گاهی اشاره به الغور قصد از شمال دریای مرداب مذکور است اما قسمتی که از شمال دریای مرداب به خلیج عقبه ممتد است. طولش 100 میل و عرضش از 4- 14 میل و ارتفاع دیوارهای آهکی و کلسیه اش بمغرب دشت از 500 الی 1800 قدم و ارتفاع کوه هور 5000 قدم و سنگهای طرف شرقی غالباً پورفیری و باسلت میباشد و سطح دشت مرقوم پورفیری و ریگهای از سنگهای مختلفه فراهم آمده پوشیده است. و سبزه و علف کمیاب و حرارت هوایش در غایت شدت میباشد ولی قضیۀ این که درزمان قدیم رود اردن در عربه جاری بوده است از جمله آراء سخیف و بی اعتباری است. (از قاموس کتاب مقدس)
در اصل نام شهرهای عرب است، موضعی است به فلسطین. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ مَ حَلْ لَ)
دهی است از دهستان حومه بخش لشت نشا از شهرستان رشت. جلگه ای، معتدل و مرطوب است و 390 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خلخال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) : القلائد و القرطه و الدمالیج و الخلاخیل... (مکارم الاخلاق طبرسی). وللاناث، لهن من المداری و الاسوره و الخلاخیل و... (الجماهر بیرونی ص 22). رجوع به خلخال در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ)
دهی از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀشهرستان ساری است که در 50 هزارگزی شمال خاوری کیاسر قرار دارد. کوهستانی سردسیر است و 105 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و ارزن و شغل اهالی زراعت است صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خدری
تصویر خدری
کرخی خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخیل
تصویر دخیل
در آینده، در کار کسی مداخله کردن، دوست خاص، پناهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدریه
تصویر خدریه
ماچه خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربیل
تصویر خربیل
زال مردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاخیل
تصویر خلاخیل
جمع خلخال، پابرنجن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخیل
تصویر سرخیل
رئیس گروه و سردار جماعت، سرلشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخیل
تصویر سرخیل
((~. خِ))
آن که در رأس خیل قرار دارد، سردسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرخیر
تصویر خیرخیر
((خِ خِ))
بیهوده، بی سبب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریل
تصویر دریل
((دِ رِ))
مته برقی
فرهنگ فارسی معین
سردار، سردسته، سرگروه، سرلشکر، سرسلسله، سلسله جنبان، پیشوا، رهبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع جنت رودبار واقع در شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی