جدول جو
جدول جو

معنی خدربیگ - جستجوی لغت در جدول جو

خدربیگ
(خِ دِ بِ)
دهی است از دهستان بندگان بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در هزارگزی جنوب خاوری مشهد. این ناحیه در جلگه قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و دارای 122 تن سکنۀ فارسی زبانست. آب آن از قنات و محصولاتش: غلات و بنشن میباشد. اهالی بکشاورزی و مالداری گذاران می کنند و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربی
تصویر دربی
مسابقه ای که میان دو تیم همشهری برگزار می شود، شهرآورد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ دَ نا)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خدرنق. رجوع به خدرنق در این لغت نامه و برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ با)
موضعی است به عراق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ بی ی)
حفاق بن ایمأ بن رخصه بن خربه غفاری خربی (فرزند ایماء). چون پدر از صحابیان بود. (از انساب سمعانی). در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند.
ایمأبن رخصه بن خربه غفاری خربی. از صحابیان بود. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
از اعلام و اسماء است. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). از نامهای مردمانست. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
دردیست که حس عضو باطل کند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). خدری یا وجع خدری یکی از پانزده درد است که دارای نامند. شیخ الرئیس در قانون در اصناف اوجاع التی لها اسماء گوید: سبب الوجع الخدری، اما مزاج شدید البرد و اما انسداد مسام منافذ الروح الحساس الجاری الی العضو لعصب او امتلاءاوعیته. یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردیست که با آن درد چنان یافته شود که حس آن عضو نقصان پذیرفته یا باطل گشته و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: المی است گویی آن عضو خفته است. (یادداشت از مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سعد بن مالک بن سنان خدری انصاری خزرجی، مکنی به ابوسعید از صحابیان و ملازمان پیغمبراسلام بود و در دوازده غزوه با پیغمبر بجنگ رفت و هزاروصدوهفتاد حدیث در صحیحین بدو منسوب است. وی بسال 74 هجری قمری در مدینه وفات یافت. (رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 366 شود). در تاریخ گزیده (ص 217 چ 1) از ابورافع بن سعد بن مالک بن سنان خدری نام برده شده که در 74 ه. ق. درگذشته و 94 سال عمر داشته است. ظاهراً این دو خدری که در سال وفات و قسمتی از نام با هم مشترکند، یکی می باشند و صحیح در اینجا قول زرکلی است
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
منسوب به خدره. که نام گروهی از انصار باشد و از ایشانست: ابوسعید الخدری. (ازانساب سمعانی) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری ی)
خر سیاه نر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، جای تاریک، ابر سیاه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
منسوب به خدره که بطنی است از ذهل بن شیبان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ دِ)
نام دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. واقع در 24هزارگزی شمال شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به همدان. این ناحیه در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و مالاریایی و 372 تن سکنه ترکی و فارسی زبان. آب آن از قنات و محصولاتش غلات، انگور و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند و از صنایع دستی زنان قالی می بافند. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد، واقع در 40هزارگزی جنوب خرانق و 26هزارگزی راه خرانق به اشکذر، با 212 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام مردی مؤمن از آل فرعون بود که خدا در قرآن از او نام می برد. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). این نام بدون الف و لام است. (منتهی الارب). او یکی از آن سه تنی است که در نهان بموسی ایمان آورده اند
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان، واقع در 58هزارگزی شمال کرمان و 5هزارگزی جنوب راه مالرو شهداد به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ یَ)
زمین نامزروع، دشت، جریب، یخ، بیخ و ریشه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ری یَ)
مؤنث خدری. خرمادۀ سیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ بِ)
دهی از دهستان لکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر. واقع در 15هزارگزی شمال باختری ریوش سر راه مالرو ریوش به سنقری. کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 371 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و ابریشم و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ بِ)
در میان بزرگان و در میان شیاطین. (ناظم الاطباء) ؟!
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ دَ / دِ)
آنکه در کارها به خدا توجه دارد. متوجه بحق. مقابل خودبین. خداشناس:
مبین در خود که خودبین را نظر نیست
خدابین شو که خود دیدن هنر نیست.
نظامی.
خدابین شو که پیش اهل بینش
تنک باشد حجاب آفرینش.
نظامی.
- امثال:
هیچ خودبین خدابین نبود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است بفاصله پنجاه وهشت هزارگزی شمال قلعۀ دوست محمدخان علاقۀ حکومت درجه 3 وازه خواه حکومت کلان کتو از حکومت اعلی غزنی افغانستان بمختصات جغرافیایی زیر: طول شرقی: 67 درجه و 17 دقیقه و 31 ثانیه و عرض شمالی: 33 درجه و 9 دقیقه و 22 ثانیه، (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بِهْ گُ)
مته بخشخاش گذار. کوته نظر، و آن صفت ذم است
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ)
شنبلید. گلی است زرد خردبرگ و خوشبوی. (لغت نامۀ اسدی) :
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده بکنبوره دل از جای خویش.
شهید بلخی
لغت نامه دهخدا
(خِ بِ)
ابن جلال الدین. از شاعران قرن نهم هجری قمری است و او راست: 1- القصیده النونیه عجاله لیله او لیلتین. 2- القصیده النونیه در کلام. (از کشف الظنون). رجوع به قاموس الاعلام ترکی تحت خضربک چلبی بن جلال الدین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ بِ)
دهی است از دهستان تیلکوه که در بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع است و 220 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شُ کُ بَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 112 تن. آب از رودخانه است. محصول عمده غلات، توتون، حبوب و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان سملقان بخش بانۀ شهرستان بجنورد. 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به درب که جایگاهی است در نهاوند، منسوب به درب که جایگاهی است در بغداد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خربیل
تصویر خربیل
زال مردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدری
تصویر خدری
کرخی خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدریه
تصویر خدریه
ماچه خر سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدابین
تصویر خدابین
آنکه در اعمال و رفتار خود متوجه خدا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربی
تصویر دربی
((دِ))
مسابقه اسب دوانی ویژه اسب های سه ساله، رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری
فرهنگ فارسی معین
قلندر، درویش
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بازی محلی
فرهنگ گویش مازندرانی