دوخاله. تیر کمان. چوبی که قسمتی از آن دو شاخه و قبضۀ آن حدود ده سانتی متر و هر یک از شاخه های آن نیز همین حدود یا کمتر باشد و بر سر هر شاخ زهی یا جسمی که قابلیت کشیدن داشته باشد بندند و سر دیگر هر زه را به یک طرف قطعه چرمی متصل سازند و سنگ ریزه در آن چرم گذارند و نشانه گیرند و پس دو زه را بکشند رها کنند و اینچنین سنگریزه را بر هدف زنند
دوخاله. تیر کمان. چوبی که قسمتی از آن دو شاخه و قبضۀ آن حدود ده سانتی متر و هر یک از شاخه های آن نیز همین حدود یا کمتر باشد و بر سر هر شاخ زهی یا جسمی که قابلیت کشیدن داشته باشد بندند و سر دیگر هر زه را به یک طرف قطعه چرمی متصل سازند و سنگ ریزه در آن چرم گذارند و نشانه گیرند و پس دو زه را بکشند رها کنند و اینچنین سنگریزه را بر هدف زنند
منسوب به خدان و آن بطنی است از اسد بن خزیمه و بنابر قول ابن کلبی خدان نسبتش چنین است: خدان بن عامر بن مالک بن هرمزبن مالک بن حرث بن سعد بن ثعلبه بن دودان بن اسد. (از انساب سمعانی)
منسوب به خدان و آن بطنی است از اسد بن خزیمه و بنابر قول ابن کلبی خدان نسبتش چنین است: خدان بن عامر بن مالک بن هرمزبن مالک بن حرث بن سعد بن ثعلبه بن دودان بن اسد. (از انساب سمعانی)
خواهر مادر. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس). کاکی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). دایزه. مرخا (در لهجۀ دیلمان). ج، خالات: نالش او را کشید مادر و فرزند شربت او را چشید عمه و خاله. ناصرخسرو. - امثال: اگر خاله را خایه بدی خالو شدی. اگر خاله ام ریش داشت آقادائیم بود. خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده. خاله را میخواهند برای درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز. وقت گریه و زاری برید خاله را بیاورید. وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله. - پسرخاله،فرزند ذکور خاله. - خاله باجی، مرکب از فرزند خاله و باجی. (ترکی بمعنی خواهر) اطلاق بر زن نکره میشود: فلانه. - خالۀ تنی، خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد. - خاله چادرنمازی، زن امّل. زنی که نه از خانوادۀ محترم است. - خاله چادری، زنی نه از خانوادۀ محترم. - خاله چسونه، بمزاح به دخترکهای بسیار کوچک میگویند که چادر بسر میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند. - خاله خاک انداز، بمزاح فلانه. (از کتاب امثال و حکم دهخدا). - خاله خانباجی، زن نه از خانوادۀ محترم. خاله چادری: بدستور خاله خانباجیها معالجۀ بیماران خود مکنید. - خاله خرسه، که دوستی اوبنفع آدمی نباشد و از این ترکیب است اصطلاح ’دوستی خاله خرسه’. - خاله خمره، زن فربه. زن گوشتناک. - خاله خمیره، زن فربه با صورتی گوشتناک. - خاله خوابرفته، زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خوش وعده، زن یا مردی که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پای بست بمراسم دعوت و امثال آن نباشد و بی تکلفی ب خانه خویشان و مهربانان رود. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خونده، زنی که انسان خالۀ خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد. - خاله رورو، به استهزاء به آنکه بسیار آید و رود گویند. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله زنک، زنی بی سروپا. مجازاً بمردانی اطلاق میشود که خو و عادت زنانه دارند. - خاله قرباغه، خاله قورباغه. - خاله قزی، دختر خاله: مرکب از خاله (عربی) و قز (ترکی). - خاله قمقمه، زن فربه و کوتاه. - خاله قورباغه، بمزاح یا به توهین زنی را خطاب کنند. (در افسانه ها که برای کودکان گویند قوباغه را با خاله بصورت ترکیب مذکور آرند). - خاله گردن دراز، اشتر. شتر. (در قصه ها که اطفال را گویند). - خاله ماستی، اصطلاحی است که در جواب راستی آید بر این شکل: راستی ؟ جون خاله ماستی ! - خاله وارس، کسی که در همه چیز شک کند و آنها را مورد جستجوقرار دهد. کنجکاو. متجسس. رجوع به خاله وارسی شود. - خاله وارفته، زن لاقید در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات. خاله خواب رفته. - دختر خاله، فرزند اناث خاله. - شوهر خاله، زوج خاله. - عروس خاله، زن پسرخاله. - نوه خاله، فرزند فرزند خاله. ، شاخ و شاخۀ درخت. (فارسی گیلکی) ، شعبه رود. شاخۀ رود
خواهر مادر. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس). کاکی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). دایزَه. مِرخا (در لهجۀ دیلمان). ج، خالات: نالش او را کشید مادر و فرزند شربت او را چشید عمه و خاله. ناصرخسرو. - امثال: اگر خاله را خایه بدی خالو شدی. اگر خاله ام ریش داشت آقادائیم بود. خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده. خاله را میخواهند برای درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز. وقت گریه و زاری برید خاله را بیاورید. وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله. - پسرخاله،فرزند ذکور خاله. - خاله باجی، مرکب از فرزند خاله و باجی. (ترکی بمعنی خواهر) اطلاق بر زن نکره میشود: فلانه. - خالۀ تنی، خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد. - خاله چادرنمازی، زن اُمّل. زنی که نه از خانوادۀ محترم است. - خاله چادری، زنی نه از خانوادۀ محترم. - خاله چسونه، بمزاح به دخترکهای بسیار کوچک میگویند که چادر بسر میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند. - خاله خاک انداز، بمزاح فلانه. (از کتاب امثال و حکم دهخدا). - خاله خانباجی، زن نه از خانوادۀ محترم. خاله چادری: بدستور خاله خانباجیها معالجۀ بیماران خود مکنید. - خاله خرسه، که دوستی اوبنفع آدمی نباشد و از این ترکیب است اصطلاح ’دوستی خاله خرسه’. - خاله خمره، زن فربه. زن گوشتناک. - خاله خمیره، زن فربه با صورتی گوشتناک. - خاله خوابرفته، زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خوش وعده، زن یا مردی که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پای بست بمراسم دعوت و امثال آن نباشد و بی تکلفی ب خانه خویشان و مهربانان رود. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله خونده، زنی که انسان خالۀ خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد. - خاله رورو، به استهزاء به آنکه بسیار آید و رود گویند. (از امثال و حکم دهخدا). - خاله زنک، زنی بی سروپا. مجازاً بمردانی اطلاق میشود که خو و عادت زنانه دارند. - خاله قرباغه، خاله قورباغه. - خاله قزی، دختر خاله: مرکب از خاله (عربی) و قز (ترکی). - خاله قمقمه، زن فربه و کوتاه. - خاله قورباغه، بمزاح یا به توهین زنی را خطاب کنند. (در افسانه ها که برای کودکان گویند قوباغه را با خاله بصورت ترکیب مذکور آرند). - خاله گردن دراز، اشتر. شتر. (در قصه ها که اطفال را گویند). - خاله ماستی، اصطلاحی است که در جواب راستی آید بر این شکل: راستی ؟ جون خاله ماستی ! - خاله وارس، کسی که در همه چیز شک کند و آنها را مورد جستجوقرار دهد. کنجکاو. متجسس. رجوع به خاله وارسی شود. - خاله وارفته، زن لاقید در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات. خاله خواب رفته. - دختر خاله، فرزند اناث خاله. - شوهر خاله، زوج خاله. - عروس خاله، زن پسرخاله. - نوه خاله، فرزند فرزند خاله. ، شاخ و شاخۀ درخت. (فارسی گیلکی) ، شعبه رود. شاخۀ رود