جدول جو
جدول جو

معنی خجیره - جستجوی لغت در جدول جو

خجیره
(خُ جَ رَ)
زن فراخ شرم. (از متن اللغه) (تاج العروس). رجوع به خجره در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
خجیره
خوب زیبا، مرتعی از توابع شهرستان گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خجاره
تصویر خجاره
کم، اندک مثلاً در مدتی خجاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
سرشت، طینت
فرهنگ فارسی عمید
(حَ رَ)
زمین بسیار سنگ ناک. مؤنث حجیر: ارض حجیره، زمین بسیارسنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
آسمان خانه از چوب ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سقف خانه از چوب ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صفۀ چوبین. (مهذب الاسما) ، شیر با آرد یا روغن آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مسکۀ آمیخته با شیر و آرد. (ناظم الاطباء). طعامی است از شیر و آرد و روغن. (از المنجد). کاچی، شیر تازه که روغن گاوبر آن افکنند. (یادداشت مؤلف) ، طعامی که میان آشامیدن و عصیده بود. (بحرالجواهر) ، گیاه کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پاداش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آب گرم کرده به سنگ تفسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب گرم. (بحرالجواهر)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
نیمروز نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر، گرمای نیمروز. (منتهی الارب) ، سختی گرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هجیر. رجوع به هجیر شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ رَ)
مصغر هجره است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هجره شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ جْ جی رَ)
خوی و عادت. (منتهی الارب). هجیر. (اقرب الموارد) ، حال. (منتهی الارب). رجوع به هجّیر شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
مؤنث شجیر. جای پردرخت. (از اقرب الموارد) : ارض شجیره،زمین درختناک. (منتهی الارب). و رجوع به شجیر شود
لغت نامه دهخدا
(شُ جَ رَ)
درختک. (یادداشت مؤلف). درختچه
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
خمیرمایه. برازده. مایه خمیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، طبیعت. طبع. طینت. طویت. کیان. کینونت. فطرت. نهاد. گهر. گوهر. خلقت. جبلت. آب و گل. ذات. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقوا که کنند نه از کاغذهای برهم نهادۀ چسبانیده بلکه از خمیر مایۀ کاغذ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جنسی از اوانی که اکثر گلشکر و آچار در آن دارند. (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
خرمابنی که غورۀ آن سبز بریزد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
قسمی از آش و آبگوشت. (ناظم الاطباء). اردهاله از شیر و روغن. (زمخشری). سبوساب. (مجمل اللغه). سبوسابه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
موضعی است مذکور در داستان مالک بن حریم الهمدانی در جاهلیت و مذکور در شعر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ رَ)
زن باحیا و پرده نشین. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
ثفل هر چیز که فشرده یا کوفته و آب یا روغن آن گرفته باشند. کنجاره
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ رَ)
اندک. کم. قلیل. (از برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 402) : و باز فروختن او نیمی درق را بپانزده هزار دینار (که) بستدند در مدتی خجاره. (تاریخ سیستان ص 389).
بنگر بزمین سپاه دشمن
کان است فراوان و این خجاره.
مختاری (از فرهنگ جهانگیری).
،
{{اسم مصدر}} تمسخر. مسخرگی. (از برهان قاطع). لاغ
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
پاره ای از مو، گوسپند که جماعتی بشرکت خریده ذبح کنند، پشم نیکوی گوسپند از اول بریدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِ)
ساخته. پرداخته، جمع حساب، پیچیده. (از برهان قاطع) ، سنجیده. (اوبهی) ، تل ریگ. تودۀ ریگ. (برهان قاطع).
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است جزءدهستان بالا بخش طالقان شهرستان تهران. واقع در هیجده هزارگزی جنوب خاوری شهرک و 60هزارگزی راه مالرو عمومی. این ناحیه در کوهستان واقع و دارای آب و هوای نواحی سردسیر است. بدانجا 677 تن سکونت دارند که فارسی و تاتی زبانند. آب آنجا از چشمه و رود محلی است و محصولش غلات و ارزن و گردو و عسل است. اهالی بکشاورزی گذران می کنند و عده ای نیز برای تأمین معاش به تهران، مازندران و گیلان می روند و در زمستان دوباره برمی گردند. صنایع دستی اهالی کرباس و گلیم و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خجیر
تصویر خجیر
خوب، زیبا، جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیره
تصویر جیره
جمع جار، همسایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجاره
تصویر خجاره
اندک، کم، قلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
خمیر ترش، خمیر مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجیره
تصویر نجیره
پاداش، گیاه کوتاه، آسمانه چوبین تاک چوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره
تصویر خیره
بدخواه، بد اندیش، ستمگر، آزار دهنده، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیره
تصویر هجیره
نیمروز، سختی گرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
((خَ رِ))
خمیرترش، سرشت، طبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خجاره
تصویر خجاره
((خَ یا خُ رِ))
اندک
فرهنگ فارسی معین
ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد، جوهر، جوهره، مایه، اساس، رکن، ترکیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوانه
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب، زیبا، رک، بدون رودربایستی
فرهنگ گویش مازندرانی
ذات، سرشت، آردی که زیاد ساییده شده باشد، تن، کالبد
فرهنگ گویش مازندرانی