جدول جو
جدول جو

معنی خجی - جستجوی لغت در جدول جو

خجی(خَ جا)
جمع واژۀ خجاه. منه: ما هو الا خجاه من الخجی، نیست او مگر پلید و ناکس. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خجی(تَ)
شرمگین گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استحیاء. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، خجی، خاک برانگیختن در رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
خجی
خوب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خجیدن
تصویر خجیدن
خزیدن، حرکت کردن با کشیدن بدن بر روی زمین، آهسته حرکت کردن و به جایی وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جا)
آنکه سر پاها نزدیک نهد و پاشنه ها دور در رفتن.
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
فراهم آمدن. فراهم آوردن. جمع شدن. جمع کردن. (از ناظم الاطباء). مجتمع گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
دهی است از دهستان اورزود بخش نور شهرستان آمل. واقع در 12هزارگزی بلده و 41هزارگزی خاور شوسۀ چالوس (حدود کندوان). موقعیت این ناحیه کوهستانی و سردسیر است با 380 تن سکنه که مازندرانی و فارسی زبانند. این ده از چشمه سار مشروب می شود و محصولش غلات و لبنیات و حبوبات است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند. راه آنجا مالرو است. در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش بصورت کارگری بحدود آمل میروند. ساکنین قراء دهستان اورزود از کوههای این آبادی گچ استخراج مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 150 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ رَ)
زن فراخ شرم. (از متن اللغه) (تاج العروس). رجوع به خجره در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خَ)
منسوب است به رخجیه که قریه ای است در نزدیکی بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خَ)
ابوالحسن علی بن حسین. او راست: احاسن المحاسن، چ 1301 هجری قمری (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِ)
خوب. زیبا. جمیل. خوش صورت. صاحب حسن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) ، پسندیده. دانشمند. آنرا هجیر نیز گویند. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) :
بشاه جوان گفت زردشت پیر
که در کیش ما این نباشد خجیر.
فردوسی (از انجمن آرای ناصری).
یکی نامه بنوشت خوب و خجیر
سوی نامور خسرو دین پذیر.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
یکی بکوه سخن ران که گرچه هست جهاد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر.
قاآنی.
امیر کنه که دشت پازوار خجیره
گشت پازوار در بهار خجیره. امیر پازواری در تعریف وطن (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 195هزارگزی جنوب کهنوج و دوهزارگزی باختر راه مالرو انگهران و مارزدر. به این ناحیه ده تن زندگی می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خجر
تصویر خجر
بد بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجی
تصویر حجی
عاقل، هوشمند، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجت
تصویر خجت
مستی، شهوت، هوای نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خای
تصویر خای
در زیر دندان نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطی
تصویر خطی
دستنویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجف
تصویر خجف
خفت و سبکی، تکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزی
تصویر خزی
پست شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نشان، خال لکه داغ، نقطه، خال، خال سفیدی که در چشم افتد، نشانی که با سر چوب یا با انگشت در زمین کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجل
تصویر خجل
شرم، حیا، شرمندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجلی
تصویر خجلی
شرمزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبی
تصویر خبی
پنهان کرده، پنهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خری
تصویر خری
حماقت، سفاهت، بلادت و نادانی، جهالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجیر
تصویر خجیر
خوب، زیبا، جمیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجیف
تصویر خجیف
لاغر، نحیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجیر
تصویر خجیر
((خُ))
خوب، نیک، زیبا، خوبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خطی
تصویر خطی
دستنویس، دست نویس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوی
تصویر خوی
عرق
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان اوزرود نور
فرهنگ گویش مازندرانی
نهری که آب زراعتی لرگان و پول را در شهرستان نوشهر تأمین می
فرهنگ گویش مازندرانی
از گیاهان صحرایی
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب زیبا، مرتعی از توابع شهرستان گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
آرایش، درست، نیکو
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب، زیبا، رک، بدون رودربایستی
فرهنگ گویش مازندرانی