جدول جو
جدول جو

معنی خجلک - جستجوی لغت در جدول جو

خجلک
نام سرداری از سرداران مغلان، (غیاث اللغات) (آنندراج)، این نام در تاریخ مغول دیده نشد، ظاهراً باید از سرداران مغولی باشد که بهند حمله برده اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خجل
تصویر خجل
شرمگین، شرمنده، شرمسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خجک
تصویر خجک
نقطه، خال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلک
تصویر جلک
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خجلت
تصویر خجلت
خجالت، برای مثال گل سرخ چون روی خوبان به خجلت / بنفشه چو زلفین جانان معطر (ناصرخسرو - لغت نامه - خجلت)، شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است / وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش (سعدی - ۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ جِ)
جامۀ کهنه و فراخ و دراز، گیاه دراز گردیده، جل جنبان بر اسب. (از منتهی الارب) ، وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. (از منتهی الارب) ، مرد شرمگین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شرمنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). شرمسار. منفعل. شرمگن. (یادداشت بخط مؤلف) :
همان رستم سکزی شیر دل
که از تیغ او گشت گردون خجل.
فردوسی.
یکی آرزو دارم اکنون به دل.
خجل.
کزو شیر درنده گردد خجل.
فردوسی.
بتو یافته دشمنان کام دل
روانت ازین بد بماند خجل.
فردوسی.
ستارگان همه آگه شدند و ماه خجل
ز عشق هر که خجل شد از او مدار عجب.
فرخی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل سهلان.
عنصری.
این جواب بمشهد بمن که عبدالغفارم داد و شنودم پس از آن که چون این سخنان بامیر محمود بگفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی). ما خجل می باشیم که اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم ملامت می کنیم. (تاریخ بیهقی). احمد علی نوشتکین نیز بیامد و چون خجلی بود و پس روزگار بر نیامد که گذشته شد. (تاریخ بیهقی). مردم غزنین بخدمت استقبال می آمدند و امیر چون خجلی بود که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین بر این جمله نبود. (تاریخ بیهقی). پس از آنکه چون این سخنان با پسر محمود گفتند خجل شد. (تاریخ بیهقی).
زانکه خفته بدل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند.
ناصرخسرو.
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همینقدر است.
خاقانی.
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید ز بازپرس جواب.
خاقانی.
ز کس بدهر خجل نیستم بحمداﷲ
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم.
خاقانی.
طاوس را بنقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش.
سعدی (گلستان).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت.
سعدی (گلستان).
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان بفساد من گواهی داده است گفتا بصلاحش خجل کن. (گلستان سعدی).
بلند آسمان پیش قدرت خجل.
سعدی (بوستان).
شکم بنده بسیار بینی خجل.
سعدی (بوستان).
جانم لب آن ترک چگل می خواهد
خود را و مرا نیز خجل می خواهد
چشمش چو بدید دل جست ز من
هر چیز که دیده دید دل می خواهد.
کاتبی.
الحق خجل شدم که بتحقیق هرچه گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر.
قاآنی.
، یکی از عوارض ششگانه نفسانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
شرم. استحیاء. شرمندگی. شرمساری. شرمنده شدگی. شرمسارشدگی. (یادداشت بخط مؤلف) ، فریفتگی بر توانگری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کسل، تباهی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از قیل و قال افتادن و سست شدن بواسطۀ حیا یا احساس ذلت و خواری. (از متن اللغه). شرمگین شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) استحیاء و شرم کردن از فعلی که شخص انجام داده است. (از متن اللغه). استحیاء. (از معجم الوسیط) ، سرگشته و بیخود گردیدن از شرم. (از منتهی الارب). دهش و تحیر من الاستحیاء. (از متن اللغه). تحیر و اضطراب از حیاء. (از اقرب الموارد) ، در وحل فروماندن شتر. (از منتهی الارب). بگل فروماندن شتر و متحیر گردیدن او. (از متن اللغه) ، بگل فروماندن هر حیوانی و متحیر گردیدن او. (از معجم الوسیط) ، گران گشتن باربر حمل کننده، دراز و پیچیده گشتن گیاه. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، پرعلف شدن بیابان. (از اقرب الموارد) ، خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از اقرب الموارد) ، زیاد شدن مگس بیابان و نبات. (از متن اللغه) ، نابسامان شدن و پیچیده شدن و تا خوردن جل حیوان بر پشت آن بواسطۀ بزرگی، تاخوردن و نابسامان شدن لباس بر پوشنده بواسطۀ بزرگی. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) ، فیریدن از نعمت. (از منتهی الارب). سرکشی کردن بر اثر غنا و دارایی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، فاسد شدن شیئی. (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) ، بستوه آمدن. (از منتهی الارب) ، سرکشی کردن. (از متن اللغه) ، سستی کردن از جستجوی رزق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کهنه شدن لباس. (از معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ده کوچکی است از دهستان آلوت بخش بانه شهرستان سقز، واقع در 36 هزارگزی ناحیۀ سقز و بیست هزارگزی گوره دار و شش هزارگزی مرز عرق. این نقطه دارای بیست تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ لِ)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در شمال رودبار و باختر شوسۀ رشت. کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 230 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خِ لَ)
شرمندگی. شرمساری. چکس. (ناظم الاطباء). انفعال، شرم. آزرم. سرافکندگی. سرشکستگی. (یادداشت بخط مؤلف) : مردم... مطیع و منقاد وی باشند و خجلت را بخویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی).
گل سرخ چون روی خوبان بخجلت
بنفشه چو زلفین جانان معطر.
ناصرخسرو.
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صدهزار کرد.
خاقانی.
چون زبان او بهفتاد آب خجلت شسته بود.
خاقانی.
از این شعر خجلت رسد عنصری را
وگر عنصری جان حسان نماید.
خاقانی.
جان تحفۀ او کردم هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ / لِ)
کلمه دیگری بوده است در تداول فارس از خجلت: از رشک هر جویی از آن دجله غرق خجله. (ترجمه محاسن اصفهان ص 13)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
شرم. حیاء. شرمندگی. خجلت. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) :
شکر نخواهد وگرتو شکرش گویی
از خجلی روی او شود چو طبرخون.
فرخی.
تا بهنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.
ناصرخسرو.
هرگاه که حال نو گردد که از آن شرم دارند نفس خواهد که نشان آن شرم بپوشد بدین سبب روح بجنبد و بظاهر پوست میل کند تا بازدارد شکل خجلی ظاهر و رخسار خجل سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل این کارچیست.
نظامی.
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را بقیامت برم.
نظامی.
تا سحر گه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگ دلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از کوه دررود برمی خیزد و به پشت فروش و اسقریش و دیگر مواضع میرود. حمدالله مستوفی آرد: آب خجنک از آن کوهها (= کوه دررود) برمیخیزد و در آن دیه ها (= پشت فروش و اسقریش) منتهی میشود. طولش چهارفرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 227). درپاورقی نزهه القلوب این کلمه بصورت های حجنک و خجند جرجک، فحنک، بجک، خردان خران، فرچک، صحیک آمده است
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
نقطه. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). لکه داغ. (ناظم الاطباء). نکته. و کته. (منتهی الارب) : برش. خجکهای سیاه و سپید بر اسب بخلاف رنگ آن. ذرنوح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. ذرّح جانوری است زهردار سرخ رنگ با خجکهای سیاه که می پرد. (منتهی الارب). شجر خجک کوچک در زنخ کودک. ذبر خجک زدن حروف را. عرم. خجک زدن سیاهی و سپیدی. نمش. خجکهای سپید و سیاه. (منتهی الارب) ، نشانی را گویند که با سر چوب یا با انگشت دست در زمین گذارند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نقطه و خال سفیدی را نیز گویند که درچشم افتد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). لکه و خال سفیدی که در چشم افتد بواسطه آب مروارید. (ناظم الاطباء) ، گزیدگی کیک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ لَ)
خل کوچک. ساده لوح حقیر. سفیه. جاهل. کم عقل
لغت نامه دهخدا
(خَ جُ لَ)
نشگون، بشکنج در اصطلاح مردمان گناباد و کاخک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خجل
تصویر خجل
شرم، حیا، شرمندگی
فرهنگ لغت هوشیار
نشان، خال لکه داغ، نقطه، خال، خال سفیدی که در چشم افتد، نشانی که با سر چوب یا با انگشت در زمین کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجلی
تصویر خجلی
شرمزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای از راسته گنجشکان از دسته مخروطی نوکان که جزو پرندگان نیمکره شمالی است. پرهایش خاکستری و پرهای زیر گردنش روشنتر است. قدش کمی از گنجشک بزرگتر و از سار کوچکتر است جلک چکاوک قبره طرقه
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی خجل: شوره شرمندگی شرم ننگ شرمنده شدن، شرمندگی شرمساری. توضیح در قاموس های معتبر عربی نیامده ولی در فارسی متداول است (در خجلت یک میوه زبی برگی خویشم نخل تو ظهیر از چه سبب بی ثمری داشت ک) (ظهیر فاریابی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجل
تصویر خجل
((خَ جَ))
شرمساری، شرمندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خجک
تصویر خجک
((خَ جَ))
لکه، داغ، خال سفیدی که در چشم پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خجل
تصویر خجل
((خَ جِ))
شرمنده، شرمسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خجلت
تصویر خجلت
((خِ لَ))
شرمندگی، شرمساری
فرهنگ فارسی معین
آزرم، انفعال، حیا، خجالت، شرم، شرم زدگی، شرمساری، شرمندگی
متضاد: فخر، مباهات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرمگین، سرافکنده، سربه زیر، شرمسار، شرمگین، شرمناک، شرمنده، منفعل، دماغ سوخته، هچل، بور
متضاد: مفتخر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قاچ هندوانه
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ی چند روزه، نوزاد دو تا سه ماهه، بزغاله ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی