جدول جو
جدول جو

معنی خثله - جستجوی لغت در جدول جو

خثله
(خَ لَ / خَ ثَ لَ)
زن کلان شکم. (از منتهی الارب) المراءه الضخمه البطن. (از متن اللغه). ج، خثلات یا خثلات، مابین ناف و زهار. (از منتهی الارب) (از متن اللغه). منه: خثله البطن، یقال: طعنه فی خثله بطنه و فی خثلتی الم کالعشی. (از اقرب الموارد) ، معده. محل طعام. خثله در انسان چون کرش است در گوسفند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
خثله
ابر زهار
تصویری از خثله
تصویر خثله
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاله
تصویر خاله
خواهر مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خپله
تصویر خپله
چاق و قدکوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثله
تصویر مثله
بریدن گوش، بینی یا لب کسی به عنوان شکنجه، بریده شدن گوش، بینی یا لب کسی، ویژگی شخص مثله شده
فرهنگ فارسی عمید
(لَ / لِ)
خواهر مادر. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسماء) (اشتینکاس). کاکی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 379). دایزه. مرخا (در لهجۀ دیلمان). ج، خالات:
نالش او را کشید مادر و فرزند
شربت او را چشید عمه و خاله.
ناصرخسرو.
- امثال:
اگر خاله را خایه بدی خالو شدی.
اگر خاله ام ریش داشت آقادائیم بود.
خاله ام زائیده خاله زام هو کشیده.
خاله را میخواهند برای درز و دوز اگرنه چه خاله و چه یوز.
وقت گریه و زاری برید خاله را بیاورید.
وقت نقل و نواله حالا نیست جای خاله.
- پسرخاله،فرزند ذکور خاله.
- خاله باجی، مرکب از فرزند خاله و باجی. (ترکی بمعنی خواهر) اطلاق بر زن نکره میشود: فلانه.
- خالۀ تنی، خواهر تنی مادر. خواهر مادر که از پدر و مادر یکی باشد.
- خاله چادرنمازی، زن امّل. زنی که نه از خانوادۀ محترم است.
- خاله چادری، زنی نه از خانوادۀ محترم.
- خاله چسونه، بمزاح به دخترکهای بسیار کوچک میگویند که چادر بسر میکنند و میخواهند خود را بزرگ قلمداد کنند.
- خاله خاک انداز، بمزاح فلانه. (از کتاب امثال و حکم دهخدا).
- خاله خانباجی، زن نه از خانوادۀ محترم. خاله چادری: بدستور خاله خانباجیها معالجۀ بیماران خود مکنید.
- خاله خرسه، که دوستی اوبنفع آدمی نباشد و از این ترکیب است اصطلاح ’دوستی خاله خرسه’.
- خاله خمره، زن فربه. زن گوشتناک.
- خاله خمیره، زن فربه با صورتی گوشتناک.
- خاله خوابرفته، زن لاقید و بی علاقه در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات و شهوات. (از امثال و حکم دهخدا).
- خاله خوش وعده، زن یا مردی که در آمد و رفت و زیارت دوستان و اقربا پای بست بمراسم دعوت و امثال آن نباشد و بی تکلفی ب خانه خویشان و مهربانان رود. (از امثال و حکم دهخدا).
- خاله خونده، زنی که انسان خالۀ خود خواند. مجازاً زنی را گویند که با همه طرح دوستی ریزد.
- خاله رورو، به استهزاء به آنکه بسیار آید و رود گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
- خاله زنک، زنی بی سروپا. مجازاً بمردانی اطلاق میشود که خو و عادت زنانه دارند.
- خاله قرباغه، خاله قورباغه.
- خاله قزی، دختر خاله: مرکب از خاله (عربی) و قز (ترکی).
- خاله قمقمه، زن فربه و کوتاه.
- خاله قورباغه، بمزاح یا به توهین زنی را خطاب کنند. (در افسانه ها که برای کودکان گویند قوباغه را با خاله بصورت ترکیب مذکور آرند).
- خاله گردن دراز، اشتر. شتر. (در قصه ها که اطفال را گویند).
- خاله ماستی، اصطلاحی است که در جواب راستی آید بر این شکل: راستی ؟ جون خاله ماستی !
- خاله وارس، کسی که در همه چیز شک کند و آنها را مورد جستجوقرار دهد. کنجکاو. متجسس. رجوع به خاله وارسی شود.
- خاله وارفته، زن لاقید در امر پیرایش و آرایش خویش. مرد بی اعتنا به لذات. خاله خواب رفته.
- دختر خاله، فرزند اناث خاله.
- شوهر خاله، زوج خاله.
- عروس خاله، زن پسرخاله.
- نوه خاله، فرزند فرزند خاله.
، شاخ و شاخۀ درخت. (فارسی گیلکی) ، شعبه رود. شاخۀ رود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مؤنث خال. خواهر مادر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: ’هما ابنا خاله’ و لا یقال ابناعمه. (ناظم الاطباء). رجوع به خاله شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام آبی است مر کلب بن وبره را ببادیۀ شام. نابغه آرد:
بخاله او ماء الذنابه او سوی
مظنه کلب او میاه المواطر.
(از معجم البلدان یاقوت حموی ج 3 ص 391)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شمس الدین محمد بن مؤید حدادی معروف به خاله. یکی از شعرای پارسی گوست و عوفی چنین آورد: شمس الدین محمد بن مؤید حدادی معروف به خاله که هاله، یعنی خرمن ماه گدای ضمیر اوست و عطارد چون سنبله خوشه چین کشت زار لطایف او، در کمال لطف طبع و جمال فضل و حسن معاشرت و لطف منادمت عدیم المثل، وقتی مرصاحب اجل را هجوی گفته:
دوش دیدم صاحب پردخل خرج انگیز را
آتشی بر سر چو شمع و تافته دل چون سراج
گفتم ای دستور گردون مرتبت در ملک شاه
تا بداری همچو بخت و سرفرازی همچو تاج
این تفکر چیست گفتازشت باشد ای جوان معجزی در عهد ما با ملک وانگه بی خراج. (از لباب الالباب عوفی چ سعید نفیسی ص 514).
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
پرگوشت. ستبر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ /خِ لَ)
زنی که ساق او پرگوشت و گرد باشد. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). ج، خدال، زن پرگوشت اعضا و باریک استخوان. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ / خِ لَ)
دانۀ باریک انگور، ساق درخت صاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ / لِ)
کلمه دیگری بوده است در تداول فارس از خجلت: از رشک هر جویی از آن دجله غرق خجله. (ترجمه محاسن اصفهان ص 13)
لغت نامه دهخدا
(خِ پِ لَ / لِ)
کوتوله. کوتاه بالای درشت استخوان فربه و سطبر. کوتاه قد گوشت ناک. عنبط. حبقّه. بحتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَلْ لُهْ)
اسفل شکم که فروهشته باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
کوتاهی بینی گاو. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، کوتاهی و کلفتی و پهنی بینی گاو. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بهم آمیخته شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) اختلاط. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، پنهان گرفتن چیزی را. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَلَ)
از نامهای عربان است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به آهستگی راه رفتن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
شهرت. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک نامی. (ناظم الاطباء) ، نام قومی است که در جهت شرقی نوبه بین صعید مصر و حبشه و نیل و دریای احمر واقعند و سرزمین آنها به بلاد البجایا بجاوه معروف است و به طوائف بسیار منقسم میشود که از آن جمله بشاره است. زبان آنان معروف به بجاوی است. موهای بلند مجعد، رنگ قرمز مایل به زردی و دندان سفید دارند. زنان زیبا و شکیل در بین آنان هست. در اثر اختلاط با عرب از اصل تغییر یافته اند واغلب چادرنشین اند و از فروش لبنیات زندگی می کنند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به بجاو و بجاه شود
لغت نامه دهخدا
(حِ لَ)
آب اندک در حوض. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مثله
تصویر مثله
گوش و بینی بریدن، نوعی شکنجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوله
تصویر خوله
خالی، نقیص پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خهله
تصویر خهله
کج کژ خوهله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیله
تصویر خیله
خود بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمله
تصویر خمله
ناکسی
فرهنگ لغت هوشیار
کلاله دسته موی، فرشک خوشه های کوچک در خوشه بزرگ انگور چلازه کوخک، پاره گوشت دسته موی کلاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خثمه
تصویر خثمه
کوتاهی بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبله
تصویر خبله
تباه اندامی، تباه مغزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خپله
تصویر خپله
چاق و قدکوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاله
تصویر خاله
خواهر مادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثله
تصویر مثله
((مُ لِ))
گوش و بینی بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خپله
تصویر خپله
((خِ پِ لِ))
چاق و قدکوتاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاله
تصویر خاله
((لِ))
خواهر مادر. جمع خالات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاله
تصویر خاله
مرخا
فرهنگ واژه فارسی سره