جدول جو
جدول جو

معنی ختک - جستجوی لغت در جدول جو

ختک(خَ تَ)
خرجی و خوراکی که هر روز هر یک از رعایا علی السویه به آدم حاکم و مأمور او می دهند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ختک(خَ تَ)
نام قریتی ای است آباد در میان پشاور. (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ختا
تصویر ختا
(دخترانه)
نام سرزمین چین شمالی که محل زندگی قبایل ترک بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ختن
تصویر ختن
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان شرقی و گاهی هم به تمام ترکستان چین اطلاق شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنجک، برغفج، برخفج، خفج، فرهانج، کرنجو، سکاچه
فرهنگ فارسی عمید
(لَ تَ)
مصغر لخت. اندک: متدرجاً برآیند (کواکب) اندک اندک تا بغایتی رسند و ازو آغازند فرودآمدن لختک لختک تا فروشوند. (التفهیم)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ)
دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان در 24هزارگزی خاور بافت سر راه مالرو جواران. کوهستانی. سردسیر با 118 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ کهنوج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
دهی از دهستان جاوید در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون است که در شانزده هزارگزی خاور فهلیان و چهارهزارگزی شوسۀ کازرون به بهبهان قرار دارد. دامنه ای گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
دهی از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مصغر بخت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ کَ)
کوچکترین نوع مرغابی در سواحل بحر خزر است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ کِ)
دهی است از دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان شاه آباد، واقع در 28 هزارگزی شمال خاوری گیلان و کنار راه فرعی گل کش به قیطون. این ناحیه در دشت واقع و هوایش معتدل است. بآنجا100 تن سکونت دارند که بزبان کردی تکلم میکنند. آب آنجا از چاه، محصولاتش غلات دیم و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. مردم آن ناحیه از طایفۀ منیشی ازاصل کلهر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
بپایان رساندن، پایان کار، مهر کردن، پایان دادن، امضا کردن نامه با انگشتری، مهر کردن نامه
فرهنگ لغت هوشیار
خار کوچک، خس خار، خارسه پهلو، خار فلزی سه گوشه که در زمان جنگ سر راه دشمن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزک
تصویر خزک
ستیهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرک
تصویر خرک
تخمه که در گلو آید جخج
فرهنگ لغت هوشیار
خشت کوچک، پارچه چهارگوشه زیر بغل جامه، پارچه ای که میان دو پاچه شلوار دوزند، زیرکش جامه
فرهنگ لغت هوشیار
مقابل تر، آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد آنچه که رطوبت و نم نداشته باشد یابس بی نم مقابل تر مرطوب، آنچه که فاقد آب باشد بی آب مقابل آبدار مرطوب، گیاه پژمرده بی ثمر، خالص سره زر خشک، خسیس ممسک. یا خشک و خالی. فقط تنها: (ببوسه خشک و خالی قناعت کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
نشان، خال لکه داغ، نقطه، خال، خال سفیدی که در چشم افتد، نشانی که با سر چوب یا با انگشت در زمین کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبک
تصویر خبک
فشردن گلو، خفه کردن فشردگی گلو خفگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختر
تصویر ختر
مکر و عذر کردن، فریفتن، خبیث و فاسد شدن نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختل
تصویر ختل
فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختو
تصویر ختو
شکسته شدن از اندوه یا بیم و مرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختن
تصویر ختن
شوهر دختر، داماد قطع کردن، بریدن قطع کردن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدک
تصویر خدک
حاکم، رئیس، عامل
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه طبقه ظاهری زمین را تشکیل داده گیاهها و درختان را میرویاند، بمعنی زمین و کشور هم میگویند آنچه که بخشی از سطح کره زمین را پوشانده موجب رویاندن نباتات شود تراب، زمین، مملکت کشور، قبر گور، فروتن متواضع سلیم النفس، چیز بی قدر و قیمت بکار نیامدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لختک
تصویر لختک
اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمک
تصویر خمک
دف و دایره کوچکی که چنبرآن از برنج یا روی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بختک
تصویر بختک
((بَ تَ))
کابوس، موجودی خیالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاک
تصویر خاک
تربت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خرک
تصویر خرک
جک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بختک
تصویر بختک
کابوس
فرهنگ واژه فارسی سره
بخت، عبدالجنه، کابوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بختک، مترسک
فرهنگ گویش مازندرانی
خط بازی، لی لی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی