جدول جو
جدول جو

معنی خبن - جستجوی لغت در جدول جو

خبن
در علم عروض اسقاط حرف دوم ساکن از رکن، مثل حذف الف فاعلاتن که فعلا تن شود یا الف فاعلن که نقل به فعلن گردد یا سین مستفعلن که متفعلن شود و آن را مخبون گویند
تصویری از خبن
تصویر خبن
فرهنگ فارسی عمید
خبن(تَ)
درنوشتن جامه و دوختن آن تا کوتاه شود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنوشتن جامه و خیاطت آن. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، مردن، دروغ بر بافتن. (از منتهی الارب) ، پنهان کردن طعام برای روزگار سختی و شدت. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، خبن آوردن شاعر در شعر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (تاج العروس) ، و خبن عبارت از اسقاط حرف ساکن از سبب خفی است که اول رکن باشد چنانکه در فعلاتن گویند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). در ’کشاف اصطلاحات فنون’ خبن چنین تعریف شده است: بفتح خاء و سکون باء تحتانیه موحده، نزد عروضیان افکندن دومین ساکن از جزء است و این جزء را مخبون نامندپس حذف سین مستفعلن مثلا خبن نامیده میشود و باقی آن که مستفعلن است مخبون باشد و چون غیر مستعمل است بجای آن مفاعلن آورند پس گفته میشود مفاعلن مخبون مستفعلن است چنانکه از عروض سیفی مستفاد می گردد و عنوان الشرف نیز در پاره ای از وسایل عروض عربی گوید: خبن اسقاط دومین ساکن است در صورتی که دومین ساکن سبب باشد و قید اخیر برای احتراز از ساکن در فاع لاتن در مضارع باشد. زیرا خبن در آن جائز نیست و برای این جهت فاع را وتد مفروق معتبر داشته اند و آنرا جدا نویسند
لغت نامه دهخدا
خبن(خُ)
از گوشۀ توشه دان تا دهن آن. (از منتهی الارب). مابین خرب المزاده و فمها. (از اقربت الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خبن(خُ بَ)
این کلمه جمع خبنه است. رجوع به خبنه شود
لغت نامه دهخدا
خبن(خُ بُن ن)
مردی که اعضای وی درهم کشیده و بعضی در بعض دیگر متداخل باشد. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خبن
کناره دوزی، پس انداز خوراک پیچیدن کنار جامه و غیره و دوختن آن، پنهان کردن و نهادن طعام برای روز سختی، اسقاط حرف دوم ساکن از رکن چون از (مستفعلن) سین بیندازند مستفعلن بماند مفاعلن بجای آن نهند و از فاعلاتن فعلاتن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
خبن((خَ))
پنهان کردن و نهادن طعام برای روز سختی
تصویری از خبن
تصویر خبن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ختن
تصویر ختن
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان شرقی و گاهی هم به تمام ترکستان چین اطلاق شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
(خَ بَ)
جاریه خبنداه، دختر تمام ساق و تمام اندام فربه و گران سرین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ساق خبنداه، ساق گرد و پرگوشت. (از منتهی الارب). ج، خبندیات، خباند
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ)
خوابانیدنی. قابل خوابانیدن. مجازاً در چیزی که قابل فرو کشتن و از بین رفتن باشد مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(خُ بُ / خَ بَ)
غدر، دروغ، اصلاح کاری در یک بار و فساد آن در بار دیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : یقال انه لذوخبنات. در اقرب الموارد آمده است که ’خنبات’ نیز بدین معنی است یعنی انه لذو خنبات بجای انه لذو خبنات مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ جَ)
خم. خمره. ظرفی که در آن مایعات ریزند. معرب خم است. (از منتهی الارب). شاید این کلمه در اصل خنجه بوده است
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دا)
رجل خبندی، مردپرگوشت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) مرد چاق پرگوشت. مرد سمین پرگوشت. مرد فربه پرگوشت. ج، خباند
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ فَ ثَ)
علم است دبر را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَنْ دَ / دِ)
عمل خوابانیدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ نَنْ دَ / دِ)
خواباننده. آنکه کسی را بخواباند. (یادادشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَهْ تَ)
خوابانیدن. بخواب کردن. (یادداشت مؤلف) :
خبنیدش زلطف بر زانو.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ دَ / دِ)
خوابانیده. آنکه بخواب رفته. آنچه بخواب شده. مجازاً فروکشته و از بین رفته است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
اکذب
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام دهی است از دهات بلخ آنرا خورنق نیز می گویند. (از معجم البلدان یاقوت حموی). رجوع به المعرب جوالیقی ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جبن
تصویر جبن
هراس خزرک بزدلی خرزهره ترس کم دلی بد دلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبین
تصویر خبین
سامان کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبی
تصویر خبی
پنهان کرده، پنهانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختن
تصویر ختن
شوهر دختر، داماد قطع کردن، بریدن قطع کردن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خان
تصویر خان
رئیس، امیر، بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدن
تصویر خدن
یار، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبن
تصویر حبن
بیماری تشنگی، علت استسقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخن
تصویر بخن
دراز بالا بلند بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبن
تصویر آبن
طعام خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبنندگی
تصویر خبنندگی
عمل خوابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبه
تصویر خبه
خاکشیر خرگوشک شفترک، پسته زمین گود، پاره پازه ای از جامه خفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشن
تصویر خشن
تند خو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابن
تصویر ابن
پور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشن
تصویر خشن
نکره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبر
تصویر خبر
آگهی، تازه، پیام، رسیده، نوداد
فرهنگ واژه فارسی سره