مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند: سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان. حافظ. ، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی). - به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند: سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان. حافظ. ، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی). - به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش. اسدی. با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه). از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر. سنائی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. ، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) : درآمد بتاج اندرون خیرگی گرفتند پرمایگان چیرگی. فردوسی. ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر. ناصرخسرو. بادیم و نداریم همی خیرگی باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار. مسعودسعد. ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را. صائب (از آنندراج). ، حالت خیره ماندن چشم: نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند. فردوسی. ، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی سر مهتران تیره از خیرگی. فردوسی. بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی. ، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) : تبه کردی از خیرگی رای خویش بگور آمدستی بدو پای خویش. اسدی. با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه). از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر. سنائی. چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان بچشمی خیرگی کردن که برخیز بدیگر چشم دل دادن که مگریز. نظامی. ، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) : درآمد بتاج اندرون خیرگی گرفتند پرمایگان چیرگی. فردوسی. ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست رسید از خیرگی جانم بغرغر. ناصرخسرو. بادیم و نداریم همی خیرگی باد کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار. مسعودسعد. ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را. صائب (از آنندراج). ، حالت خیره ماندن چشم: نگه کرد خسرو بدو خیره ماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند. فردوسی. ، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) : چو هنگام شمع آمد از تیرگی سر مهتران تیره از خیرگی. فردوسی. بدان تا چو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی. ، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
مقابل انشائی. - جملۀ خبری، جملۀ خبری جمله ای است که قابل صدق و کذب است در مقابل جملۀ انشائی که چنین قابلیتی ندارد. جملاتی چون: زید رفت، عمرو آمد، حسن ایستاده است، تقی نشسته است، درخت سبز است همه جملۀ خبری اند. - واگن خبری، واگنی که از تعطیل واگنها در آخر شب خبر دهد. (یادداشت بخط مؤلف) منسوب است به خبر که قریه ای است از قراء فارس در نواحی شیراز. (از انساب سمعانی) راوی. مورخ. تاریخ نویس. (از ناظم الاطباء)
مقابل انشائی. - جملۀ خبری، جملۀ خبری جمله ای است که قابل صدق و کذب است در مقابل جملۀ انشائی که چنین قابلیتی ندارد. جملاتی چون: زید رفت، عمرو آمد، حسن ایستاده است، تقی نشسته است، درخت سبز است همه جملۀ خبری اند. - واگن خبری، واگنی که از تعطیل واگنها در آخر شب خبر دهد. (یادداشت بخط مؤلف) منسوب است به خبر که قریه ای است از قراء فارس در نواحی شیراز. (از انساب سمعانی) راوی. مورخ. تاریخ نویس. (از ناظم الاطباء)