جدول جو
جدول جو

معنی خبرگی - جستجوی لغت در جدول جو

خبرگی(خُ / خِ رَ / رِ)
حالت خبره بودن. بااطلاعی از امری. باخبری از چیزی. کارشناسی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خبرگی
استادی، اهلیت، بصیرت، تجربه، تسلط، حذاقت، زبردستی، کارشناسی، مهارت
متضاد: ناآزمودگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
خیره بودن مثلاً خیرگی چشم، گستاخی، بی شرمی، لج بازی، خیره سری
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بَ)
مستفسر. (از آنندراج). آنکه از مطلبی کسب و استفسار خبر کند:
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان.
حافظ.
، جاسوس. (از آنندراج) : منذر نعمان پسر خویش را با ده هزار سوار عرب بفرستاد و بفرمود که بمداین رو تا آن شهر که کسری ملک عجم آنجاست فرود آی و خبرگیران بفرست اگر پیش تو نیایند تو پیش مرو و اگر بیرون آیند و جنگ کنند با ایشان جنگ کن. (ترجمه طبری بلعمی).
- به خبرگیری رفتن، جاسوسی کردن: و جاسوسان به خبرگیر رفته بودند و باز آمدند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خودسری. خودرائی. (ناظم الاطباء). دلیری. خیره سری. لجاج. ستیزگی. ستهندگی. عناد. (یادداشت مؤلف) :
تبه کردی از خیرگی رای خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد. (قابوسنامه).
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر.
سنائی.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان
بچشمی خیرگی کردن که برخیز
بدیگر چشم دل دادن که مگریز.
نظامی.
، بی شرمی. بی حیائی. چشم سفیدی. (یادداشت مؤلف) :
درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.
فردوسی.
ز بس چون و چرا کاندر دلم خاست
رسید از خیرگی جانم بغرغر.
ناصرخسرو.
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار.
مسعودسعد.
ادب پروردۀ عشقم نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پردۀ شرم و حجابم را.
صائب (از آنندراج).
، حالت خیره ماندن چشم:
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند.
فردوسی.
، کندی دندان. خرس: و اگر ترشی بدو (دندان) رسد خیره شود و خیرگی دندان را خرس گویند یعنی کند شدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تاریکی. ظلمت. سیاهی. (ناظم الاطباء) :
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سر مهتران تیره از خیرگی.
فردوسی.
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی.
، دهشت. (یادداشت مؤلف)، دشمنی. بدخواهی. کینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
مقابل انشائی.
- جملۀ خبری، جملۀ خبری جمله ای است که قابل صدق و کذب است در مقابل جملۀ انشائی که چنین قابلیتی ندارد. جملاتی چون: زید رفت، عمرو آمد، حسن ایستاده است، تقی نشسته است، درخت سبز است همه جملۀ خبری اند.
- واگن خبری، واگنی که از تعطیل واگنها در آخر شب خبر دهد. (یادداشت بخط مؤلف)
منسوب است به خبر که قریه ای است از قراء فارس در نواحی شیراز. (از انساب سمعانی)
راوی. مورخ. تاریخ نویس. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ / بِ)
خفگی. حالت خفه شدن. حالت گلو بهم فشرده شدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خفگی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ نِ شَ تَ)
کسب اطلاع کردن. خبر گرفتن، جاسوسی کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
کسب اطلاع. عمل خبرگیر، جاسوسی. عمل جاسوس
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
خودسری، خود رایی، لجاج، ستیزگی، عناد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
((رِ))
سرگشتگی، لجبازی، گستاخی، شجاعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیرگی
تصویر خیرگی
اکهام
فرهنگ واژه فارسی سره
جاسوس، خبرآور، خبرچین، راید، خبرجو، خبرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خیره سری، ستیهندگی، سرکشی، لجاجت، حیرت، سرگردانی، سرگشتگی، بیهودگی، هرزگی، تاریکی، ظلمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مربوط به خبر، اخباری، اخباری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسب خبر، جاسوسی، خبرکشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد