جدول جو
جدول جو

معنی خبجر - جستجوی لغت در جدول جو

خبجر
(خَ جَ)
مردفرو هشته گوشت کلان شکم. المسترخی العظیم البطن. (از متن اللغه). ج، خباجر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبجه
تصویر خبجه
تمر هندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تمر گجرات، خرمای گجرات، انبله، صبّار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
حربۀ برنده به اندازۀ کارد که تیغه اش کج و هر دو دم آن تیز باشد، دشنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبیر
تصویر خبیر
آگاه، دانا
فرهنگ فارسی عمید
(خِ یَ)
سنجیده، پیچیده. رجوع به خبیر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محلی است نزدیک مدینه. چون پیغمبر اسلام قبل از واقعۀ بدر قصد قریش کرد از این محل گذشت. در کلام عرب ’خبار’ به زمین سستی که پرسنگ است اطلاق میشود. نام اصلی این ناحیه فیف الخبار است وآنرا ’فیفاءالخبار’ نیز می گویند. ابن فقیه آنرا از نواحی عتیق بمدینه و کر می آورد. ابن شهاب میگوید تنی چند از عرینه که مردمی رنج دیده و ضرر کرده بودند بر پیغمبر وارد شدند او آنان را نزد خود سکنی داد. آنها از پیغمبر درخواستند تا آنان را از مدینه بدر برداو آنها را به لقاحی برد که از آن او به فیف الخباردر پشت حمی بود. در جمادی الاولی چون پیغمبر با قریش جنگید از نقب بنی دینار از بنی نجار گذشت و سپس از ’فیفاء الحیار’ عبور کرد. حازمی میگوید من به خط ابوالحسن بن الفرات این کلمه را با حاء مهمله و یاء مشدده دیدم ولی مشهور اول است. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
مخابره کردن. رجوع به مخابره شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خبر و خبر، به معنی توشه دان بزرگ و ماده شتر شیرناک آمده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شیر بیشه. اسد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جمع واژۀ ’خبراء’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم الوسیط) (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از البستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سنجیده. سامان کار. کارسازی کرده. ساخته و مهیا گردانیده. (از برهان قاطع). خباره. خبیره. خبره، پیچیده. (از برهان قاطع) ، آگاه. دانا. باخبر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واقف. مطلع: هوالحکیم الخبیر. (قرآن 18/6، 73). هواللطیف الخبیر. (قرآن 103/6).
بسیار کس بود که بخواند زبر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر.
منوچهری.
نامت از علم باید وز عمل
ای خردمند زی علیم و خبیر.
ناصرخسرو.
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول
یا ازین حال نبرد ایزد دادار خبیر.
ناصرخسرو.
با لشکری خبیر بتجارب خطوب و بصیر بعواقب حروب...بدان حدود رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که شد مرسل خبیر.
(مثنوی).
درد نهانی به که گویم که نیست
با خبر از درد من الاخبیر.
سعدی (طیبات).
گر برانی بگناهان قبیح از در خویشم
هم بدرگاه تو آیم که لطیفی و خبیر.
سعدی (خواتیم).
، خبردهنده:
فعل تن تو نیکو خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد فعل نکو خبیر.
منوچهری.
ز اسرار ناگفته لطفش خبیر.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کشاورز. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اکّار. حراث. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب). ج، خبراء: ’کجز عقاقیل الکروم خبیرها’. (از اقرب الموارد) ، مرد با آگاهی بسیار و عالم باﷲ تعالی. (ازمنتهی الارب) ، با اطلاع از خبر. عارف بخبر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) : لا ینبّئک مثل خبیر. (قرآن 14/35) ، پشم شتر و بز. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (تاج العروس) :
حتی اذا ما ثارمن خبیرها.
ابوالنجم (از اقرب الموارد).
، زرع. کشت. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). نبات و گیاه تر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) : نستحلب الخبیر، ای نقطع النبات و ناکله. (از منتهی الارب) ، کف دهان شتر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، کف. زبد. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) ، آنچه بیفتداز مو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) نساله الشعر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس) : بهن خبائر الشعر السقاط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نامی از نامهای خدای تعالی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ جَ)
سطبر. (منتهی الارب). زفت
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
شوات نر. (منتهی الارب). هوبرۀ نر. حبارای نر. چرز نر
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ جِ)
آب شور. خمجر، آب که بتلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. خمجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
آب شور. خمجر، آب که به تلخی نرسیده باشد و آن را ستور خورد. خمجر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خاک فراهم آمده دربیخ درخت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، زمین سست و نرم که پای چارپایان در آن فرو رود. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از مهذب الاسماء).
- امثال:
’من تجنب الخبار امن العثار’.
، سوراخهای کلاکموش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بقول عمرانی موضعی است. (معجم البلدان ج 3 ص 384)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
تمر هندی. خرمای هندی. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگری) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 379)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
مرد فروهشته گوشت کلان شکم. ج، خباخر. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به خبجر شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
آواز آبی است در بن کوه. (منتهی الارب). صوت الماء علی سفح الجبل. (تاج العروس) (اقرب الموارد) ، آواز. (منتهی الارب) ، صدای آب در دامنۀ کوه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تبجر نبیذ، کناره کردن در نوشیدن نبیذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار نوشیدن نبیذ خرما را. (شرح قاموس) : تبجر النبیذ، الح فی شربه. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنجره. رجوع به خنجره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابجر
تصویر ابجر
آویخته ناف، ناف بر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه، چاقوی کلان، سلاحی نوکدار و برنده، نوعی از کارد یا شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمجر
تصویر خمجر
آب شور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبار
تصویر خبار
جمع خبار، زمین های نرم، سوراخ های کلاکموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
تمرهندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیر
تصویر خبیر
آگاه، دانا، با خبر، ساخته شده و مهیا گردانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبجر
تصویر حبجر
سرخاب از مرغابیان سرخاب نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
((خَ جِ))
تمر، درختی است با برگ های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد، گل هایش زرد یا سرخ رنگ است. میوه اش سرخ و ترش مزه است که در غلافی بزرگ جا دارد، برای قلب و معده مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبیر
تصویر خبیر
((خَ))
آگاه، جمع خبراء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
((خَ جَ))
سلاحی به اندازه کارد که نوک تیز دارد و تیغه اش کج و برنده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنجر
تصویر خنجر
دشنه
فرهنگ واژه فارسی سره