خاردار، دارای خار مثلاً گل خاردار، سیم خاردار، در علم زیست شناسی کرمی کوچک، از آفت های مهم پنبه، با طولی حدود ۱۵ میلی متر، رنگ سبز زیتونی یا قهوه ای، خال های تیره رنگ و برآمدگی های کوتاه به شکل خار که در مصر و هند بسیار پیدا می شود و غوزه و شاخه های جوان پنبه را از بین می برد، کرم خاردار
خاردار، دارای خار مثلاً گل خاردار، سیم خاردار، در علم زیست شناسی کرمی کوچک، از آفت های مهم پنبه، با طولی حدود ۱۵ میلی متر، رنگ سبز زیتونی یا قهوه ای، خال های تیره رنگ و برآمدگی های کوتاه به شکل خار که در مصر و هند بسیار پیدا می شود و غوزه و شاخه های جوان پنبه را از بین می برد، کرم خاردار
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)
بوتۀ خار، برای مثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳) خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
جای برآمدن آفتاب، مشرق، برای مِثال خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده / ز مشرق ها به مغرب ها، ز خاورها به خاورها (منوچهری - ۳) مغرب، برای مِثال مهر دیدم بامدادن چون بتافت / از خراسان سوی خاور میشتافت (رودکی - ۵۳۲)
بوتۀ خار، برای مِثال یکی تاجور خود به لشکر نماند / بر آن بوم و بر خاک و خاور نماند (فردوسی - ۷/۱۳۳) خاور دور: در علم جغرافیا کشورهای شرقی آسیا خاورمیانه: در علم جغرافیا کشورهای جنوب غربی آسیا خاور نزدیک: در علم جغرافیا کشورهای شمال شرقی قارۀ افریقا تا شبه جزیرۀ عربستان
گرمی، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، آهنی است که بدان خر را داغ کنند، (منتهی الارب)، آهنی است که در آتش می تابند و اسب و شتر و امثال آن را با آن داغ و نشان می نهند، (احمد بهمنیار، در تعلیقات تاریخ بیهق ص 336)، نوعی زخم و جراحت: در هر ولایتی آفتی و مرضی بود زشت، در ولایت دهستان، ساقور خیزد و آن ریشی بود پلید، (تاریخ بیهق ص 31)، و این تسمیه ظاهراً بطریق و بسبب مشابهت است، (بهمنیار، تعلیقات همان کتاب ص 336)
گرمی، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، آهنی است که بدان خر را داغ کنند، (منتهی الارب)، آهنی است که در آتش می تابند و اسب و شتر و امثال آن را با آن داغ و نشان می نهند، (احمد بهمنیار، در تعلیقات تاریخ بیهق ص 336)، نوعی زخم و جراحت: در هر ولایتی آفتی و مرضی بود زشت، در ولایت دهستان، ساقور خیزد و آن ریشی بود پلید، (تاریخ بیهق ص 31)، و این تسمیه ظاهراً بطریق و بسبب مشابهت است، (بهمنیار، تعلیقات همان کتاب ص 336)
به معنی باختر است که مشرق باشد. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) : ز خاورچو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج. فردوسی. خداوند آن شهر نیکوترست توگوئی فروزندۀ خاورست. فردوسی. که هر بامدادی چو زرین سپر ز خاور برآرد فروزنده سر. فردوسی. ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فرّ او کان زر. فردوسی. خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها. منوچهری. چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند. ناصرخسرو. بر شکافد صبا مشیمۀ شب طفل خونین بخاور اندازد. خاقانی. بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان هر صبحدم بر آورد از خاور آینه. خاقانی. ماه چون از جیب مغرب برد سر آفتاب از دامن خاور بزاد. خاقانی. کو مهی کآفتاب چاکر اوست نقطۀ خاک تیره خاور اوست. خاقانی. نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب دود چراغ بزمت روی عروس خاور. بدر شاشی. ، مغرب. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور می شتافت. رودکی. سوی خاور می شتابد شاد و کش. رودکی. چو خورشید تابنده بنمود پشت دل خاور از پشت او شد درشت. فردوسی. دری را از آن مهر خوانده است مشرق دری را از آن ماه خوانده است خاور. فرخی. چو روز آورد سوی خاور گریغ هم از باختر برزند باز تیغ. عنصری. بشادی و جام دمادم نبید ببودند تا خور بخاور رسید. اسدی. خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم. لامعی گرگانی. وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض وز باختر بخاور وز بحر تا ببر. ناصرخسرو. همی بگذارم این جا قرص خورشید نهم روی از ضرورت سوی خاور. مسعودسعد. چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور. خاقانی. زحد باختر تا بوم خاور جهان را گشته ام کشور بکشور. نظامی. ، آفتاب. (ناظم الاطباء) ، نامی است از نامهای زنان. چون ’خاورسلطان’، ’خاورخانم’، ’خاوربیگم’، بتۀ خار و شوک: یکی جانور خود ز لشکر نماند بدان بوم و بر خار و خاور نماند. فردوسی. بر آن بوم تا سالیان بر نبود جز از سوخته خاک خاور نبود. فردوسی. ، مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی) : یکی روم و خاور دگر ترک و چین سوم دشت گردان و ایران زمین. فردوسی. فزون تر از او قارن رزم زن به هر کار پیروز و لشکرشکن که بر شهر خاور بد او پادشا جهاندار و بیدار و فرمان روا. فردوسی. ز قنوج تا مرز خاور گرفت نبردش نجوید کسی ای شگفت. فردوسی. فرستاده را پس برون کرد گرد سر شاه خاور مر او را سپرد. فردوسی مورچه است که مور کوچک باشد. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : از آرزوی قد چو سروت براستی بر من زمانه تنگ تر از چشم خاور است. ابن یمین (از آنندراج). رجوع به خاول شود
به معنی باختر است که مشرق باشد. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) : ز خاورچو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج. فردوسی. خداوند آن شهر نیکوترست توگوئی فروزندۀ خاورست. فردوسی. که هر بامدادی چو زرین سپر ز خاور برآرد فروزنده سر. فردوسی. ز خاور بیاراست تا باختر پدید آمد از فرّ او کان زر. فردوسی. خداوندی که ناظم اوست چون خورشید رخشنده ز مشرقها بمغربها ز خاورها به خاورها. منوچهری. چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی بسوی مغرب و گاهی بخاورند. ناصرخسرو. بر شکافد صبا مشیمۀ شب طفل خونین بخاور اندازد. خاقانی. بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان هر صبحدم بر آورد از خاور آینه. خاقانی. ماه چون از جیب مغرب برد سر آفتاب از دامن خاور بزاد. خاقانی. کو مهی کآفتاب چاکر اوست نقطۀ خاک تیره خاور اوست. خاقانی. نعل براق عزمت ابروی شاه منسوب دود چراغ بزمت روی عروس خاور. بدر شاشی. ، مغرب. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : مهر دیدم بامدادان چون بتافت از خراسان سوی خاور می شتافت. رودکی. سوی خاور می شتابد شاد و کش. رودکی. چو خورشید تابنده بنمود پشت دل خاور از پشت او شد درشت. فردوسی. دری را از آن مهر خوانده است مشرق دری را از آن ماه خوانده است خاور. فرخی. چو روز آورد سوی خاور گریغ هم از باختر برزند باز تیغ. عنصری. بشادی و جام دمادم نبید ببودند تا خور بخاور رسید. اسدی. خورشید را چون پست شد در جانب خاور علم پیدا شد اندر باختر بر آستین شب علم. لامعی گرگانی. وز نور تا بظلمت وز اوج تا حضیض وز باختر بخاور وز بحر تا ببر. ناصرخسرو. همی بگذارم این جا قرص خورشید نهم روی از ضرورت سوی خاور. مسعودسعد. چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور. خاقانی. زحد باختر تا بوم خاور جهان را گشته ام کشور بکشور. نظامی. ، آفتاب. (ناظم الاطباء) ، نامی است از نامهای زنان. چون ’خاورسلطان’، ’خاورخانم’، ’خاوربیگم’، بتۀ خار و شوک: یکی جانور خود ز لشکر نماند بدان بوم و بر خار و خاور نماند. فردوسی. بر آن بوم تا سالیان بر نبود جز از سوخته خاک خاور نبود. فردوسی. ، مملکت های شرقی ایران از قبیل چین و تبت و ماچین و هند، (در اطلاقات فردوسی) : یکی روم و خاور دگر ترک و چین سوم دشت گردان و ایران زمین. فردوسی. فزون تر از او قارن رزم زن به هر کار پیروز و لشکرشکن که بر شهر خاور بد او پادشا جهاندار و بیدار و فرمان روا. فردوسی. ز قنوج تا مرز خاور گرفت نبردش نجوید کسی ای شگفت. فردوسی. فرستاده را پس برون کرد گرد سر شاه خاور مر او را سپرد. فردوسی مورچه است که مور کوچک باشد. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) : از آرزوی قد چو سروت براستی بر من زمانه تنگ تر از چشم خاور است. ابن یمین (از آنندراج). رجوع به خاول شود
نام رودی است در 66 هزارگزی شمال قلعه چهارراه حکومت درجه 2 بکوا و خاشرود مربوط به حکومت فراه که به رود خانه ’فراه رود’ می ریزد. محل آن بین خط 63 درجه و 6 دقیقه و 6 ثانیۀ طول شرقی و خط 32 درجه و 46 دقیقه و 27 ثانیۀ عرض شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2) بزرگترین شهر ولایت ’کاوار’ است در جنوب ’فزان’. این شهر بدست عقبه بن عامر بسال 47 هجری قمری بعد از جنگ سخت و کشتن و اسارت اهالی آن گشوده شد. (از معجم البلدان یاقوت حموی) محلی است به 784 هزارگزی طهران میان بامدژ و نظامیه بر کنار راه آهن جنوب. در این نقطه ایستگاه راه آهن قرار دارد. در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین شرح داده شده است: نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران و اهواز است. این ایستگاه در 784 هزارگزی جنوب باختری تهران و 35 هزارگزی شمال اهواز واقع و ساکنان آن از کارمندان راه آهن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام رودی است در 66 هزارگزی شمال قلعه چهارراه حکومت درجه 2 بکوا و خاشرود مربوط به حکومت فراه که به رود خانه ’فراه رود’ می ریزد. محل آن بین خط 63 درجه و 6 دقیقه و 6 ثانیۀ طول شرقی و خط 32 درجه و 46 دقیقه و 27 ثانیۀ عرض شمالی واقع است. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2) بزرگترین شهر ولایت ’کاوار’ است در جنوب ’فزان’. این شهر بدست عقبه بن عامر بسال 47 هجری قمری بعد از جنگ سخت و کشتن و اسارت اهالی آن گشوده شد. (از معجم البلدان یاقوت حموی) محلی است به 784 هزارگزی طهران میان بامدژ و نظامیه بر کنار راه آهن جنوب. در این نقطه ایستگاه راه آهن قرار دارد. در فرهنگ جغرافیایی ایران این نقطه چنین شرح داده شده است: نام یکی از ایستگاههای راه آهن تهران و اهواز است. این ایستگاه در 784 هزارگزی جنوب باختری تهران و 35 هزارگزی شمال اهواز واقع و ساکنان آن از کارمندان راه آهن اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شاخ دمیدنی که صور باشد، قوله تعالی فاًذا نقر فی الناقور (قرآن 8/74)، ای فی الصور، (منتهی الارب)، صور، (ترجمان علامه جرجانی)، صور اسرافیل و هر بوق، (فرهنگ نظام)، نای بزرگ را هم گفته اند که کرنای باشد و در عربی صور اسرافیل را خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج)، صور یا بوقی که دمیده می شود در آن، (ازالمنجد) (از اقرب الموارد)، صور که روز محشر هنگام نشر خلایق در آن دمیده می شود، (از معجم متن اللغه)، صور و شاخی که در آن میدمند، (ناظم الاطباء)، نای بزرگ، صور، (غیاث اللغات از لطایف و منتخب اللغات)، نقیر، ج، نواقیر، قلب، (معجم متن اللغه)
شاخ دمیدنی که صور باشد، قوله تعالی فاًذا نُقِر فی الناقور (قرآن 8/74)، ای فی الصور، (منتهی الارب)، صور، (ترجمان علامه جرجانی)، صور اسرافیل و هر بوق، (فرهنگ نظام)، نای بزرگ را هم گفته اند که کرنای باشد و در عربی صور اسرافیل را خوانند، (برهان قاطع) (آنندراج)، صور یا بوقی که دمیده می شود در آن، (ازالمنجد) (از اقرب الموارد)، صور که روز محشر هنگام نشر خلایق در آن دمیده می شود، (از معجم متن اللغه)، صور و شاخی که در آن میدمند، (ناظم الاطباء)، نای بزرگ، صور، (غیاث اللغات از لطایف و منتخب اللغات)، نقیر، ج، نواقیر، قلب، (معجم متن اللغه)
به معنی نامبردار است، یعنی آنچه از آن در جاها بازگویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، مشهور، نامدار، (از ناظم الاطباء)، مصحف ’نامور’، (حاشیۀ برهان قاطع معین)
به معنی نامبردار است، یعنی آنچه از آن در جاها بازگویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، مشهور، نامدار، (از ناظم الاطباء)، مصحف ’نامور’، (حاشیۀ برهان قاطع معین)
لقلق. لکلک: گر ندانی ز ظاقور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. منوچهری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). این کلمه با ظاء مؤلف و قاف در فارسی عجیب است خاصه که دیگر فرهنگها از آن بیخبرند. در نسخه ای در کمال روشنی به همین صورت نوشته شده. برای معنی لکلک و لقلق، کلمات فالرغس و فالرغوس و بلارج هم در فرهنگها ضبط شده، ولی ظاقور نمیتواند در این بیت تصحیف هیچیک باشد، والله اعلم. در فرهنگ اسدی چاپی این کلمه را زاغور یعنی بازاء و غین نوشته اند و ظاهراً صحیح هم همان است
لقلق. لکلک: گر ندانی ز ظاقور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. منوچهری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). این کلمه با ظاء مؤلف و قاف در فارسی عجیب است خاصه که دیگر فرهنگها از آن بیخبرند. در نسخه ای در کمال روشنی به همین صورت نوشته شده. برای معنی لکلک و لقلق، کلمات فالرغُس و فالرغوس و بلارج هم در فرهنگها ضبط شده، ولی ظاقور نمیتواند در این بیت تصحیف هیچیک باشد، والله اعلم. در فرهنگ اسدی چاپی این کلمه را زاغور یعنی بازاء و غین نوشته اند و ظاهراً صحیح هم همان است
گیاهی است مانند زوان، (منتهی الارب)، نباتی است که تازه روئیده باشد، (فهرست مخزن الادویه)، هرطمان به لغت اهل مصر، (فهرست مخزن الادویه)، خرطال، خرطل، (اقرب الموارد)
گیاهی است مانند زوان، (منتهی الارب)، نباتی است که تازه روئیده باشد، (فهرست مخزن الادویه)، هرطمان به لغت اهل مصر، (فهرست مخزن الادویه)، خرطال، خرطَل، (اقرب الموارد)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 34 هزارگزی شمال اهواز و یک هزارگزی ایستگاه راه آهن خاور، ناحیه ای است دشتی و گرمسیر با 500 تن سکنه مذهبشان شیعه و زبانشان عربی و فارسی است آب آنجا از رودخانه شاهور و محصولات آنها غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع آن قالیچه بافی وراه آنجا در تابستان اتومبیل رو و ساکنین آن از طایفۀ سادات میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 34 هزارگزی شمال اهواز و یک هزارگزی ایستگاه راه آهن خاور، ناحیه ای است دشتی و گرمسیر با 500 تن سکنه مذهبشان شیعه و زبانشان عربی و فارسی است آب آنجا از رودخانه شاهور و محصولات آنها غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع آن قالیچه بافی وراه آنجا در تابستان اتومبیل رو و ساکنین آن از طایفۀ سادات میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
آب خابور رودی است که از رأس العین خیزد، رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان، نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب این رود از چشمه های رأس العین فراهم آید و بسیاری از شهرها که این رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است، (از معجم البلدان ج 3 ص 383)
آب خابور رودی است که از رأس العین خیزد، رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان، نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب این رود از چشمه های رأس العین فراهم آید و بسیاری از شهرها که این رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است، (از معجم البلدان ج 3 ص 383)
جماعه گاوان، و این از اسماءجمع است مانند باقر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اسم جمع بقره، (منتهی الارب)، گلۀ گاوان، (آنندراج)، باقوره، و نیز رجوع به نقودالعربیه ص 160 شود
جماعه گاوان، و این از اسماءجمع است مانند باقر، (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اسم جمع بقره، (منتهی الارب)، گلۀ گاوان، (آنندراج)، باقوره، و نیز رجوع به نقودالعربیه ص 160 شود
کرنای شاخ دمیدنی بوقی که درآن دمند صور، جمع نواقیر. ناقوس. چوب درازی که نصاری برای اعلام دخول درنمازآنرابچوبی کوچکتربنام} وبیل {زنند، زنگی بزرگ که دربرج کلیسا از سقف آویخته است وبرای دعوت ترسایان بعبادت و اجرای مراسم مذهبی آنرابصدا درآورند، جمع نواقیس، الف - انتباهی که شخص رابسوی توبت وانابت وعبادت خواند. ب - جذبه ای که از حق تعالی خبرکند وازنفس خلاصی دهد وبطاعت و قناعت دعوت کند وازخواب غفلت بیدار سازد
کرنای شاخ دمیدنی بوقی که درآن دمند صور، جمع نواقیر. ناقوس. چوب درازی که نصاری برای اعلام دخول درنمازآنرابچوبی کوچکتربنام} وبیل {زنند، زنگی بزرگ که دربرج کلیسا از سقف آویخته است وبرای دعوت ترسایان بعبادت و اجرای مراسم مذهبی آنرابصدا درآورند، جمع نواقیس، الف - انتباهی که شخص رابسوی توبت وانابت وعبادت خواند. ب - جذبه ای که از حق تعالی خبرکند وازنفس خلاصی دهد وبطاعت و قناعت دعوت کند وازخواب غفلت بیدار سازد