ضد عام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) : نا ممکن است این سخن بر خاص لفظی است این در میانۀ عام. فرخی. من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن. منوچهری. غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 340). باش بر خاص و عام خویش رحیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 389). یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ. روزبه (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). آگاه کن ای برادر از عذرش دور و نزدیک و خاص و عامش را. ناصرخسرو. مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا. ناصرخسرو. با عامۀ خلق گوئی از خاصم لیکن سوی خاص کمتر از عامی. ناصرخسرو. تو سوی خاص خلق سیه سنگی گر سوی عام لؤلؤ مکنونی. ناصرخسرو. انوشیروان جواب داد کی در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست کی همگان در آن یکسانند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). جودت بخاص و عام رسیده چو آفتاب فضلت چو روزگار گرفته ست بر وبحر. مسعودسعد. بسیار گرد پردۀ خاصان برآمدم آخر برون پرده خزیدم بصبحگاه. خاقانی. خاص را در آستین جا کرده اید. خاقانی. رعایت مصلحت خاص و عام واجب داند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 279). شکر او را زبان خاص و عام شایع و مستفیض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). لباس تشریف و خلعت او خاص و عام بپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 214). در محفلی خاص از عام و خاص از کیفیت آن محضر تفحص رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 433). یا تو خاص خاص باش یا عام عام یا یکی نی خاص ونی عام ای غلام. عطار. ، مخصوص. اختصاصی. غیرعمومی. (ناظم الاطباء) : اما چون سوگنددر میان است از جامه خانه خاص... برگیرم. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). اول این امتحان سکندر کرد از ارسطو که بود خاص وزیر. خاقانی. بمسامع سلطان انهاء کردند که بناحیت تانیسر از جنس فیلان خاص او که صلیمان خواندندی فیلان بسیارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352). شه چون ورق صلاح او خواند با حاجب خاص سوی او راند. نظامی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان. نظامی. ملک تشریف خاص خویش دادش ز دیگر وقتها دل بیش دادش. نظامی. خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون ترشدم. نظامی. ، ممتاز. بالاتر در جنس خود. (فرهنگ نظام). یگانه. اعلا. بسیار خوب. شریف. برگزیده. (ناظم الاطباء) : و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی) ، پارچه ای است. تافتۀ خانشاهی: ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. نظام قاری (ص 134). جوهر صوف و سقرلاط همان است که بود ارمک و خاص بدان مهر و نشان است که بود. نظام قاری (ص 59). خطوط این قلمی را بس است معنی خاص که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر. نظام قاری (ص 19). ، اصیل. پاک نژاد. (ناظم الاطباء) ، خالص. پاک. پاکیزه. بی آمیزش. (ناظم الاطباء) ، زن فاحشه را گویند بزبان ماورأالنهر. (فرهنگ اسدی) ، اصطلاح اصولی: در اصول تعریف خاص از تعریف عام بدست می آید، زیرا بقول ملا صالح در حواشی معالم (معالم چ عبدالرحیم ص 104) خاص همان عام است با قید تخصیص عام ببعض افرادش. پس براین تقدیر عام باید مقدمهً تعریف شود تا از آن تعریف، تعریف خاص بدست آید. باز طبق تعریف ملاصالح در همان صفحه حد عام چنین است: ’انه اللفظ المستغرق لما یصلح له’ در این تعریف با قید ’لفظ’ ’اشارات’ و امثال آن و با قید ’استغراق ’’مضمرات’ و ’نکره در حال اثبات’ از تعریف خارج میشود و مراد از موصول در تعریف ’جزئیات’ است. پس این تعریف ’الرجل’ و ’الرجال’ را فرامی گیرد فراگرفتن آن الرجل را واضح است و اما دخول ’الرجال’ در تعریف بواسطۀ آن است که الف و لام معنی جمعیت آن را باطل می نماید. و چون معنی جمعیت باطل شد کلمه باستغراق جزئیات ’الرجل’ عود می کند. آخوند ملامحمدکاظم خراسانی در کفایه تعریف خاصی برای خاص و عام نمی کند و در صفحۀ 331 ج 1 کفایه (کفایه چ تهران سال 1363 هجری قمری) می گوید: تعاریفی که تا کنون برای عام شده است تعاریف لفظی بوده که در مقام جواب از ماشارحه آمده است نه تعاریف غیر لفظی که در مقام جواب از ما حقیقیه می آید علاوه بر آنکه معنی مرکوز از آن در اذهان واضح تر و روشن تر (چه مفهوماً و چه مصداقاً) از تعریفاتی است که تا کنون برای آن کرده اند بخصوص که همواره تعریف باید تعریف به اجلی شود نه باخفی زیرا غرض از تعریف عام بیان امری است که مفهوم آن جامع بین افرادی میشود که شبهه ای در تحت عام بودن آن افراد نیست تا آنکه در مقام اثبات احکام برای آن امر جامع، بوسیلۀ آن تعریف به آن امر جامع اشاره شود. نه بیان حقیقت یا ماهیت آن جامع. اینکه آیا در زبان عرب برای خاص و عام الفاظ مخصوصی وجود دارد یا نه باید بکتب معروف اصول رجوع شود و در آنها فصل مشبعی در این باره موجود است، اصطلاح منطقی: درمیزان المنطق آمده است: ’هر یک از عوارض لازم و مفارق اگر اختصاص افراد حقیقت واحدی پیدا کرد آن عرض خاص است’ در شرح آن که ’بدیعالمیزان’ است چنین مثل زده شده ’رونده’ (ماشی) خاص اضافی است برای انسان. اما لفظ خاصه در اینجا اشهر از خاص است زیرا مصطلح منطقیان مثلا برای ’ضاحک’ این است: ضاحک خاصۀ انسان یا ’ماشی’ خاصۀانسان است نه خاص. رجوع بخاصه شود. - اسم خاص یا اسم علم، اسمی است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند چون حسن، شیراز، شبدیز، سند. اسم خاص را جمع بستن نشاید مگر در جائی که مقصود از آن مانند و نوع باشد چون: ایران در کنار خود فردوسیها و سعدیها و حافظها پروریده که مقصود همانند ونوع فردوسی و سعدی است و در این صورت در حکم اسم عام است و با ’ها’ جمع بسته میشود این نوع جمع بستن ازاروپائی تقلید شده و در زبان پارسی در اینگونه موارد می گفتند امثال سعدی و حافظ. (نقل باختصار از دستورزبان فارسی تألیف پنج استاد ج 1 ص 21). رجوع به اسم خاص و رجوع به مفرد و جمع تألیف دکتر معین ص 52 ببعدشود. - کوچۀ خاص، کوچه ای است که جز یک یا چند نفر کس دیگر حق درباز کردن در آن ندارد
ضد عام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) : نا ممکن است این سخن بر خاص لفظی است این در میانۀ عام. فرخی. من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن. منوچهری. غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 340). باش بر خاص و عام خویش رحیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 389). یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ. روزبه (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). آگاه کن ای برادر از عذرش دور و نزدیک و خاص و عامش را. ناصرخسرو. مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا. ناصرخسرو. با عامۀ خلق گوئی از خاصم لیکن سوی خاص کمتر از عامی. ناصرخسرو. تو سوی خاص خلق سیه سنگی گر سوی عام لؤلؤ مکنونی. ناصرخسرو. انوشیروان جواب داد کی در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست کی همگان در آن یکسانند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 87). جودت بخاص و عام رسیده چو آفتاب فضلت چو روزگار گرفته ست بر وبحر. مسعودسعد. بسیار گرد پردۀ خاصان برآمدم آخر برون پرده خزیدم بصبحگاه. خاقانی. خاص را در آستین جا کرده اید. خاقانی. رعایت مصلحت خاص و عام واجب داند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 279). شکر او را زبان خاص و عام شایع و مستفیض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). لباس تشریف و خلعت او خاص و عام بپوشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 214). در محفلی خاص از عام و خاص از کیفیت آن محضر تفحص رفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 433). یا تو خاص خاص باش یا عام عام یا یکی نی خاص ونی عام ای غلام. عطار. ، مخصوص. اختصاصی. غیرعمومی. (ناظم الاطباء) : اما چون سوگنددر میان است از جامه خانه خاص... برگیرم. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). اول این امتحان سکندر کرد از ارسطو که بود خاص وزیر. خاقانی. بمسامع سلطان انهاء کردند که بناحیت تانیسر از جنس فیلان خاص او که صلیمان خواندندی فیلان بسیارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352). شه چون ورق صلاح او خواند با حاجب خاص سوی او راند. نظامی. خاص نوالش نفس خستگان پیک روانش قدم بستگان. نظامی. ملک تشریف خاص خویش دادش ز دیگر وقتها دل بیش دادش. نظامی. خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون ترشدم. نظامی. ، ممتاز. بالاتر در جنس خود. (فرهنگ نظام). یگانه. اعلا. بسیار خوب. شریف. برگزیده. (ناظم الاطباء) : و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی) ، پارچه ای است. تافتۀ خانشاهی: ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. نظام قاری (ص 134). جوهر صوف و سقرلاط همان است که بود ارمک و خاص بدان مهر و نشان است که بود. نظام قاری (ص 59). خطوط این قلمی را بس است معنی خاص که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر. نظام قاری (ص 19). ، اصیل. پاک نژاد. (ناظم الاطباء) ، خالص. پاک. پاکیزه. بی آمیزش. (ناظم الاطباء) ، زن فاحشه را گویند بزبان ماورأالنهر. (فرهنگ اسدی) ، اصطلاح اصولی: در اصول تعریف خاص از تعریف عام بدست می آید، زیرا بقول ملا صالح در حواشی معالم (معالم چ عبدالرحیم ص 104) خاص همان عام است با قید تخصیص عام ببعض افرادش. پس براین تقدیر عام باید مقدمهً تعریف شود تا از آن تعریف، تعریف خاص بدست آید. باز طبق تعریف ملاصالح در همان صفحه حد عام چنین است: ’انه اللفظ المستغرق لما یصلح له’ در این تعریف با قید ’لفظ’ ’اشارات’ و امثال آن و با قید ’استغراق ’’مضمرات’ و ’نکره در حال اثبات’ از تعریف خارج میشود و مراد از موصول در تعریف ’جزئیات’ است. پس این تعریف ’الرجل’ و ’الرجال’ را فرامی گیرد فراگرفتن آن الرجل را واضح است و اما دخول ’الرجال’ در تعریف بواسطۀ آن است که الف و لام معنی جمعیت آن را باطل می نماید. و چون معنی جمعیت باطل شد کلمه باستغراق جزئیات ’الرجل’ عود می کند. آخوند ملامحمدکاظم خراسانی در کفایه تعریف خاصی برای خاص و عام نمی کند و در صفحۀ 331 ج 1 کفایه (کفایه چ تهران سال 1363 هجری قمری) می گوید: تعاریفی که تا کنون برای عام شده است تعاریف لفظی بوده که در مقام جواب از ماشارحه آمده است نه تعاریف غیر لفظی که در مقام جواب از ما حقیقیه می آید علاوه بر آنکه معنی مرکوز از آن در اذهان واضح تر و روشن تر (چه مفهوماً و چه مصداقاً) از تعریفاتی است که تا کنون برای آن کرده اند بخصوص که همواره تعریف باید تعریف به اجلی شود نه باخفی زیرا غرض از تعریف عام بیان امری است که مفهوم آن جامع بین افرادی میشود که شبهه ای در تحت عام بودن آن افراد نیست تا آنکه در مقام اثبات احکام برای آن امر جامع، بوسیلۀ آن تعریف به آن امر جامع اشاره شود. نه بیان حقیقت یا ماهیت آن جامع. اینکه آیا در زبان عرب برای خاص و عام الفاظ مخصوصی وجود دارد یا نه باید بکتب معروف اصول رجوع شود و در آنها فصل مشبعی در این باره موجود است، اصطلاح منطقی: درمیزان المنطق آمده است: ’هر یک از عوارض لازم و مفارق اگر اختصاص افراد حقیقت واحدی پیدا کرد آن عرض خاص است’ در شرح آن که ’بدیعالمیزان’ است چنین مثل زده شده ’رونده’ (ماشی) خاص اضافی است برای انسان. اما لفظ خاصه در اینجا اشهر از خاص است زیرا مصطلح منطقیان مثلا برای ’ضاحک’ این است: ضاحک خاصۀ انسان یا ’ماشی’ خاصۀانسان است نه خاص. رجوع بخاصه شود. - اسم خاص یا اسم علم، اسمی است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند چون حسن، شیراز، شبدیز، سند. اسم خاص را جمع بستن نشاید مگر در جائی که مقصود از آن مانند و نوع باشد چون: ایران در کنار خود فردوسیها و سعدیها و حافظها پروریده که مقصود همانند ونوع فردوسی و سعدی است و در این صورت در حکم اسم عام است و با ’ها’ جمع بسته میشود این نوع جمع بستن ازاروپائی تقلید شده و در زبان پارسی در اینگونه موارد می گفتند امثال سعدی و حافظ. (نقل باختصار از دستورزبان فارسی تألیف پنج استاد ج 1 ص 21). رجوع به اسم خاص و رجوع به مفرد و جمع تألیف دکتر معین ص 52 ببعدشود. - کوچۀ خاص، کوچه ای است که جز یک یا چند نفر کس دیگر حق درباز کردن در آن ندارد
یکی از وادیهای خیبر است، ابن اسحاق می گوید خیبر صاحب دو وادی است، یکی وادی سریرو دیگر وادی خاص و این دو وادی است که خیبر بر آنهاقسمت شده، (از معجم البلدان یاقوت حموی باختصار) نام قریه ای است بخوارزم
یکی از وادیهای خیبر است، ابن اسحاق می گوید خیبر صاحب دو وادی است، یکی وادی سُرَیرو دیگر وادی خاص و این دو وادی است که خیبر بر آنهاقسمت شده، (از معجم البلدان یاقوت حموی باختصار) نام قریه ای است بخوارزم
ویژ، برجسته، برگزیده، یگانه تک یکتا مخصوص ویژه اختصاصی مقابل عام، ممتاز اعلی، برگزیده قوم. یا خاص و عام. همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی، امری که نسبت بامر دیگر محدودتر و کم وسعت تر باشد مانند انسان نسبت به حیوان که انسان خاص است و حیوان عام، مال متعلق بشاه مقابل خرجی. یا خاص و خرجی. مخصوص و ممتاز و متعارفی و معمول، اموال واملاک شاه و بیت المال رعایا، خالصه، قسمی پارچه تافته
ویژ، برجسته، برگزیده، یگانه تک یکتا مخصوص ویژه اختصاصی مقابل عام، ممتاز اعلی، برگزیده قوم. یا خاص و عام. همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی، امری که نسبت بامر دیگر محدودتر و کم وسعت تر باشد مانند انسان نسبت به حیوان که انسان خاص است و حیوان عام، مال متعلق بشاه مقابل خرجی. یا خاص و خرجی. مخصوص و ممتاز و متعارفی و معمول، اموال واملاک شاه و بیت المال رعایا، خالصه، قسمی پارچه تافته
مقابل عامه، ویژه، قوهّ و اثری که در چیزی وجود دارد، چیزی که مخصوص چیز دیگر باشد، مخصوص به کسی یا چیزی، متعلق به کسی، جمع خواصّ، خویش و مقرب کسی، به ویژه پادشاه، مقابل عامه، شیعه، شیعی، علی الخصوص، به ویژه، خصوصاً، برای مثال از ادب نبود به پیش شه مقال / خاصه خود لاف دروغین و محال (مولوی - ۵۸)
مقابلِ عامه، ویژه، قوهّ و اثری که در چیزی وجود دارد، چیزی که مخصوص چیز دیگر باشد، مخصوص به کسی یا چیزی، متعلق به کسی، جمعِ خَواصّ، خویش و مقرب کسی، به ویژه پادشاه، مقابلِ عامه، شیعه، شیعی، علی الخصوص، به ویژه، خصوصاً، برای مِثال از ادب نَبْوَد به پیش شه مقال / خاصه خود لاف دروغین و محال (مولوی - ۵۸)
ویژه. سامه. خصوصاً. (ناظم الاطباء). مخصوصاً. یقیناً. البته. مقابل عامه: فتنه شدم بر آن صنم کش بر خاصه بدان دو نرگس دلکش بر. دقیقی. خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پریچهرگان زندگانی. فرخی. از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آن را خواهان گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 257). خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که به وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آن ملاعین گرم درآمدند... خاصه در مقابلۀ امیر. (تاریخ بیهقی). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... دلم از جهت وی فارغ شد که به دست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بوسهل زوزنی. (تاریخ بیهقی). این سلطان ما امروز نادرۀ روزگار است خاصه در نشستن. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 397). شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار زاید، خاصه که نو باشد. (نوروزنامه). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و همه میوه ها آنجا (کوار) بغایت نیکوست خاصه انار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد نتواند بود خاصه در غربت. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). خاصه در این روزگارتیره دو چیز است بر اطلاق روی بتراجع نهاده است. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). خاصه همسایگان نسطوری که مرا عیسی دوم خوانند. خاقانی. خاصه که بشعر بی نظیر است در جملۀ آفتابگردش. خاقانی. کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد. خاقانی. ترا باد است در سرخاصه اکنون که گرد مشک بر سوسن فشاندی. خاقانی. خاصه در این بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. خاصه کلیدی که در گنج راست زیر زبان مرد سخن سنج راست. نظامی. هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه زیاری که بود دستگیر. نظامی. سرخ شود روی رعیت ز شاه خاصه رخ خاصگیان سپاه. نظامی. یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود. مولوی. از ادب نبود به پیش شه مقال خاصه خود لاف دروغین ومحال. مولوی. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است. سعدی (بدایع). می حلال است کسی را که بود خانه بهشت خاصه از دست حریفی که برضوان ماند. سعدی (طیبات). خلق گویند برو دل بهوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی. سعدی (طیبات). حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو. سعدی (خواتیم). - بخاصه. بخصوص. مخصوصاً: برآنکس که او گشت بیدادگر به مردم بخاصه به خردک پسر. فردوسی. بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه. فرخی. رجوع به ’خاصه’ شود
ویژه. سامه. خصوصاً. (ناظم الاطباء). مخصوصاً. یقیناً. البته. مقابل عامه: فتنه شدم بر آن صنم کش بر خاصه بدان دو نرگس دلکش بر. دقیقی. خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی خوشا با پریچهرگان زندگانی. فرخی. از بهر طمع خود را کارها پیوستند که دل پادشاهان خاصه که جوان باشند و کامران آن را خواهان گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 257). خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که به وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه خاصه چنین گل که از این رنگین تر و خوشبوی تر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). آن ملاعین گرم درآمدند... خاصه در مقابلۀ امیر. (تاریخ بیهقی). آنچه بکار آمده تر و نادره تر بود خاصه برداشتند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... دلم از جهت وی فارغ شد که به دست این بی حرمتان نیفتاد خاصه بوسهل زوزنی. (تاریخ بیهقی). این سلطان ما امروز نادرۀ روزگار است خاصه در نشستن. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 397). شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار زاید، خاصه که نو باشد. (نوروزنامه). خاصه در عهد امیر ابوسعد که بدسیرتی و ظلم او پوشیده نبود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 146). و همه میوه ها آنجا (کوار) بغایت نیکوست خاصه انار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134). که هیچ آفریده را چندین حزم و خرد نتواند بود خاصه در غربت. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). خاصه در این روزگارتیره دو چیز است بر اطلاق روی بتراجع نهاده است. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). اما غرض آن بود که شناخته شود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنۀ بهرامشاهی). خاصه همسایگان نسطوری که مرا عیسی دوم خوانند. خاقانی. خاصه که بشعر بی نظیر است در جملۀ آفتابگردش. خاقانی. کار من مصلحت کجا گیرد خاصه کاین فتنه در میان افتاد. خاقانی. ترا باد است در سرخاصه اکنون که گرد مشک بر سوسن فشاندی. خاقانی. خاصه در این بادیۀ دیوسار دوزخ محرورکش تشنه خوار. نظامی. خاصه کلیدی که در گنج راست زیر زبان مرد سخن سنج راست. نظامی. هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه زیاری که بود دستگیر. نظامی. سرخ شود روی رعیت ز شاه خاصه رخ خاصگیان سپاه. نظامی. یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود. مولوی. از ادب نبود به پیش شه مقال خاصه خود لاف دروغین ومحال. مولوی. زر خرد را واله و شیدا کند خاصه مفلس را که خوش رسوا کند. مولوی. وقت آن است که مردم ره صحرا گیرند خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است. سعدی (بدایع). می حلال است کسی را که بود خانه بهشت خاصه از دست حریفی که برضوان ماند. سعدی (طیبات). خلق گویند برو دل بهوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوائی. سعدی (طیبات). حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو. سعدی (خواتیم). - بخاصه. بخصوص. مخصوصاً: برآنکس که او گشت بیدادگر به مردم بخاصه به خردک پسر. فردوسی. بخاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود نگاه کن که نیابی شبیهش از اشباه. فرخی. رجوع به ’خاصه’ شود