جدول جو
جدول جو

معنی خارسرک - جستجوی لغت در جدول جو

خارسرک(سَ رَ)
از کرمهای طفیلی است که تعلق بگروه کرمهای بالغ دارد این گروه در روده های حیوانات ذی فقار از گروه های مختلف زیست می کند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خایسک
تصویر خایسک
چکش، پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، کدین، پکوک، کوبن، برای مثال چو سندان کسی سخت رویی نکرد / که خایسک تادیب بر سر نخورد (سعدی۱ - ۱۲۲)، آیین جهان طبل جفا کوفتن است / خایسک بلا بر سر ما کوفتن است (بهار - ۱۱۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارشک
تصویر خارشک
جرب،
میل شدید جنسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارخسک
تصویر خارخسک
گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد
خنجک، خسک، حسک، سه کوهک، شکوهنج، سکوهنچ، سیالخ، جسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارشکر
تصویر خارشکر
شکرتیغال، ماده ای سفید و شیرین که توسط حشره ای بر روی شاخ و برگ گیاهی خاردار با گل های آبی رنگ به همین نام تولید می شود و مصرف دارویی دارد، تیغال
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی که در زمین های سنگلاخ میروید و در طب سنتی از آن برای شکسته بندی استفاده می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارسان
تصویر خارسان
خارستان، برای مثال همان خارسان این سرای سپنج / که هم نازوگنج است و هم درد و رنج (فردوسی۲ - ۲۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
دارای خار
فرهنگ فارسی عمید
خارستان، این کلمه مرکب از خار و سان است چون بیمارسان بمعنی بیمارستان و شارسان بمعنی شارستان، رجوع به فرهنگ شاهنامۀ ولف شود، خارستان:
خردمند مردم از آن شارسان
گزیده بهامون یکی خارسان،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 209 نمرۀ 1435)،
برآورد پرمایه ده شارسان
شد آن شارسانها کنون خارسان،
فردوسی،
برفتند شادان بدان شارسان
کجا گشته بود آنزمان خارسان،
فردوسی،
اگر تو بکوبی در شارسان
بشاهی نیابی مگر خارسان،
فردوسی،
همان خارسان این سرای سپنج
که هم ناز و گنج است و هم درد و رنج،
فردوسی،
نگه کرد جائی که بد خارسان
از او کرد خرم یکی شارسان،
فردوسی،
من از بهر ایشان یکی شارسان
بر آرم به بومی که بد خارسان،
فردوسی،
بگشتند برگرد آن شارسان
که بد پیش از آن سربسر خارسان،
فردوسی،
بپیش اندر آمد یکی خارسان
پیاده ببود اندر آن کارسان،
فردوسی،
بساشارسان گشت بیمارسان
بسا گلستان نیز شد خارسان،
فردوسی،
، ویرانه:
که توران زمین را کنند خارسان
نماند برین بوم و بر شارسان،
فردوسی،
چنان شد دژ وبارۀ شارسان
کزین خود نه بینی بجز خارسان،
فردوسی،
همی گشت برگرد آن شارسان
بدستی ندید اندر آن خارسان،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مورسره. مورسرج. مورسارج. (یادداشت مؤلف). رجوع به مورسارج و مورسرج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. واقع در 5هزارگزی خاور رضوان ده و یک هزارگزی راه آهن پونل به کپورچال. محلی است جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و دارای 586 تن سکنه است. آب آن از چاف رود و شفارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، ابریشم، صیفی و شغل اهالی زراعت و مکاری است. 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قسمی از کلاه چهارگوشه. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح بنایی، نوعی سقف گنبدی شکل را گویند. (درفیض آباد محولات بخش تربت حیدریه اکنون مصطلح است)
لغت نامه دهخدا
(خِ دِ سُ)
نام طایفه ای است از طوایف بختیاری. توضیح آنکه ایل بختیاری بدو طایفه اصلی تقسیم میشود: یکی هفت لنگ و دیگری چهار لنگ. شعبه هفت لنگ نیز به چهارقسمت میشود که دو قسمت اول آن دور کی هفت لنگ است که به ’شهی’، و ’اسیوند’، ’مورس’، ’قندعلی’، ’بابا احمدی’، ’عرب’ و ’آسترکی’ منقسم می گردد. شهی خود به ’ایهاوند’ و ’کورکور’ تقسیم میشود که ’خدرسرخ’ و ’خدری’ و ’گرگه’ و ’باپیر’ و ’سیف الدین وند’ از طوایف جزء کورکورند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 73 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابوالقاسم سعدی سعیدالخاخسری خادم ابوعلی یرمانی فقیه بوده است و از روات است. (انساب سمعانی). روات در دنیای حدیث شناسی اسلامی به کسانی گفته می شود که احادیث را از دیگران می شنوند، حفظ می کنند و به نسل های بعدی انتقال می دهند. این افراد در فرآیند گردآوری و انتشار حدیث، نقش مؤثری دارند. به ویژه در دوره های بعد از پیامبر اسلام (ص)، روات با دقت خود، موجب حفظ سنت نبوی در برابر تحریف ها و تغییرات شدند.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوب به خاخسر. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ رَهْ)
مخفف خار راه. رجوع به خار راه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ)
ابزاری است که خار را با آن می برند مانند داس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پرخار، بسیارخار، باخار، مشائک، شائکه، (منتهی الارب)، خاردار، چون زمین خارناک، گیاه خارناک
لغت نامه دهخدا
(سَ)
چیزی که مانند خار باریک و سر تیز باشد. (آنندراج). هر چیز نوک دار. (ناظم الاطباء). خار بسیار سرتیز و هر چیز تیز نوکدار. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 361)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
خاری باشد سه پهلو بهترین آن بستانی بود و آن را مغربیان حمص الامیر خوانند معتدل است و آن را در جای که کک بسیار باشد بیفشانند همه بمیرند. (آنندراج) (برهان قاطع). نام نباتی است که در خرابه ها و نزدیک آبها می روید شاخه های آن بر روی زمین پهن شود و خار آن چون بر پای پیل رود فریاد برآورد و در دواها بکار برند. (انجمن آرای ناصری). گیاهی است که دارای ساقه های دراز و چترهائی کم گل و دانه هائی است که برجستگیهای روی آن بصورت خارهای کوچک و منحنی در آمده و به لباس می چسبد. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 236). بستیباج. شکوهنج. شکوهج، تخمی است خاردار که بدواها بکار آید. (فهرست مخزن الادویه) (بحر الجواهر). رجوع به خسک شود، خنجک و آن خاری باشد سه پهلو از آهن که در روز جنگ برای مجروح شدن دست اسبان در میدان ریزند و چنانکه گفته اند:
خسک در گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند.
(از آنندراج).
حسک
لغت نامه دهخدا
(گِ)
ناحیه ای است بخراسان و در آنجا مدرسه ای و مسجد جامعی وجود دارد که ظاهراً در قرن نهم ساخته شده اند. (از تاریخ صنایع ایران تألیف دکتر ج کریستی ویلسون ترجمه فریار ص 234)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گیاهی است از دستۀ لوله گلی ها و نهنج آن کروی و پرخار است و مادۀ قندی ترشح می کند که آن را شکرتیغال گویند و برای تسکین سرفه مؤثر است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 261)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
حمص الامیر. رجوع به حمص الامیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خارسان
تصویر خارسان
جای پرخار خارزار خارستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارناک
تصویر خارناک
جایی که خار بسیار باشد پرخار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسرا
تصویر خاسرا
زیانمندانه زیانی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است بیابانی از تیره گواچ ها شاخه هایش روی زمین میخوابد و خارهای سه پهلوارد حسک سه کوهک شکر خنج، شخص مزدور و مردم آزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خایسک
تصویر خایسک
پتک آهنگران پتک چکش مطرقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارخسک
تصویر خارخسک
((خَ سَ))
گیاهی است بیابانی با شاخه هایی که روی زمین می خوابد و خارهای سه پهلو دارد، کنایه از شخص مزوّر و مردم آزار، خنجک
فرهنگ فارسی معین
نام مرتعی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
شخم سوم به زمانی که مزرعه برای نشا آماده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
کادو چیز خوب، تنقلاتی که بیشتر مورد استفاده ی کودکان است
فرهنگ گویش مازندرانی
خاکستری
فرهنگ گویش مازندرانی
شانه به سر، هدهد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بیماری گلو، لوزه ی ورم کرده، خناق
فرهنگ گویش مازندرانی