مؤنث احمس. زن درشت در دین و دلاور در جنگ. (اقرب الموارد). ج، حمس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنه حمساء، سال سخت و شدید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مؤنث احمس. زن درشت در دین و دلاور در جنگ. (اقرب الموارد). ج، حُمس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنه حمساء، سال سخت و شدید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
حلف. گیاه دوخ. (منتهی الارب). لوخ. گز. (غیاث). گیاهی است که کناره های آن تیز مانند کناره های شاخ درخت خرماست و در آب روید. (از اقرب الموارد). نوعی از بردی است که حصیر و امثال آن از او ترتیب میدهند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی شود
حَلَف. گیاه دوخ. (منتهی الارب). لوخ. گز. (غیاث). گیاهی است که کناره های آن تیز مانند کناره های شاخ درخت خرماست و در آب روید. (از اقرب الموارد). نوعی از بردی است که حصیر و امثال آن از او ترتیب میدهند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی شود
جمع واژۀ حلیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سوگندخوردگان. (غیاث) : عبادۀ صامت... را حلفاء بودند از جهودان... گفت: اگر فرمائی تا این جماعت که حلفاء منند... بیارم. (ابوالفتوح رازی). رجوع به حلیف شود
جَمعِ واژۀ حلیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سوگندخوردگان. (غیاث) : عبادۀ صامت... را حلفاء بودند از جهودان... گفت: اگر فرمائی تا این جماعت که حلفاء منند... بیارم. (ابوالفتوح رازی). رجوع به حلیف شود
به معنی کتمان است و آن سر نگاه داشتن رازها باشد یعنی افشای راز نکردن. (برهان) (از آنندراج). کتمان سر و نگاهداری راز و افشا نکردن آن. (ناظم الاطباء). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
به معنی کتمان است و آن سر نگاه داشتن رازها باشد یعنی افشای راز نکردن. (برهان) (از آنندراج). کتمان سر و نگاهداری راز و افشا نکردن آن. (ناظم الاطباء). ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
جانوری گندبوی که خبزدوک گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بهندی آن را گیرونده می نامند. (از آنندراج). خنفس. خنفس. خنفسه. خنفسه. خبزدو. (صحاح الفرس). خبزدوکه. (بحر الجواهر). خبزدوک ماده. (زمخشری). ام الاسود. ام الفسوه. ام اللجاج. ام النتن. (المرصع). سرگین غلطانک. (غیاث اللغات). گوزده. خبزدوک. سرگین گردان ماده. فاسیا. فاسیه. تسنیه. گوگال. خاله سوسکه. نوعی جعل. خرچسونه. (یادداشت بخط مؤلف). خبزدو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ج، خنافس: مگس و خنفسا حمار قبان همه با جان و مهر و مه بی جان. سنائی. پارسا را چه لذت از عشرت خنفسا را چه نسبت از عطار. خاقانی. بسان ابرص و حربا و خنفسا و جعل. خاقانی. به خنفساء چه کنی وصف نافۀ اذفر. ؟
جانوری گندبوی که خبزدوک گویند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). بهندی آن را گیرونده می نامند. (از آنندراج). خُنفَس. خِنفِس. خُنفَسه. خُنفُسَه. خبزدو. (صحاح الفرس). خبزدوکه. (بحر الجواهر). خبزدوک ماده. (زمخشری). ام الاسود. ام الفسوه. ام اللجاج. ام النتن. (المرصع). سرگین غلطانک. (غیاث اللغات). گوزده. خبزدوک. سرگین گردان ماده. فاسیا. فاسیه. تسنیه. گوگال. خاله سوسکه. نوعی جُعَل. خرچسونه. (یادداشت بخط مؤلف). خبزدو. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ج، خنافس: مگس و خنفسا حمار قبان همه با جان و مهر و مه بی جان. سنائی. پارسا را چه لذت از عشرت خنفسا را چه نسبت از عطار. خاقانی. بسان ابرص و حربا و خنفسا و جُعَل. خاقانی. به خنفساء چه کنی وصف نافۀ اذفر. ؟
فسیفسه. قطعات کوچک از رخام و جز آن که به یکدیگر ترکیب شوند و محوطۀ خانه ها را از درون زینت دهند و گویند اصل لغت رومی است. (از اقرب الموارد). خرزه و مهره های رنگارنگ که بر دیوارهای خانه از درون پهلوی یکدیگر نشانند و صور و نقوش برآرند. (یادداشت مؤلف)
فسیفسه. قطعات کوچک از رخام و جز آن که به یکدیگر ترکیب شوند و محوطۀ خانه ها را از درون زینت دهند و گویند اصل لغت رومی است. (از اقرب الموارد). خرزه و مهره های رنگارنگ که بر دیوارهای خانه از درون پهلوی یکدیگر نشانند و صور و نقوش برآرند. (یادداشت مؤلف)
ائتساء. به پیشوایی گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : و لا تأتس بمن لیس لک باسوه، اقتدا مکن به کسی که پیشوای تو نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ائتساء. به پیشوایی گرفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) : و لا تأتس بمن لیس لک باسوه، اقتدا مکن به کسی که پیشوای تو نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)