جدول جو
جدول جو

معنی حیرمه - جستجوی لغت در جدول جو

حیرمه(حَ رَ مَ)
یکی حیرم که گاو است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به حیرم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَ مَ)
وزنی است معادل چهار مثقال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَمْ مَ)
پشته های خرد که در آن هیچ نبات نروید
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
موضعی است نزدیک حمای ضریه نزدیک نسار. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
گاو. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از حیرمه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در نصاب الصبیان ابونصر فراهی این بیت آمده است:
ریه شش قفا حیره (یا هیره) و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
مرحوم ادیب پیشاوری میفرمودند که درنواحی ما حیزه، به معنی پشت و قفاست و معنی بدکاره یا مأبون یا پشت که بکلمه حیز داده میشود مأخوذ از همین معنای قفا و پشت است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). و در آنندراج و غیاث اللغات آمده: اکثر شارحان نصاب در تحقیق این لفظ عاجز شده اند و نوشته اند که ظاهراً قومی پس سر را بفارسی حیره میگفته باشند و شارحی نوشته که چیره به جیم فارسی است، به معنی پس سر و این زبان قومی است از بلاد ماوراءالنهر. (آنندراج) (ازغیاث)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است به فارس. (از منتهی الارب). شهرکی است بناحیت پارس از حدود گور بسیار نعمت و آبادان و با آبهای روان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
حویر. حویره. جواب. (اقرب الموارد). رجوع به حویر و حویره شود
لغت نامه دهخدا
عشبهالنار است. (الفاظ الادویه ص 69) (تحفۀ حکیم مؤمن). یاسمین بری. در تحفه و الفاظ الادویه به صورت بالا آمده ولی مؤلف در چند یادداشت آن را باباء به صورت ’یربه’ و مأخوذ از اسپانیایی نوشته و همه ترکیبات آن را نیز به همین ضبط آورده است. بنظرمی رسد که ’یرمه’ مصحف همان ’یربه’ باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به یربه و عشبه و یاسمین بری شود
لغت نامه دهخدا
(مَهْ)
مخفف تیرماه. تیر. فصل پائیز:
اگر به تیرمه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر.
عنصری.
ماه پروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را زو باغ شد زینت پذیر
تیرمه زینت بگردانید بستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
رجوع به تیر و تیرماه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ)
بخیلی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، پرکردن، چنانکه مشک را از آب، حصرمۀ قوس، بزه کردن کمان را. سخت بزه کردن کمان. (مهذب الاسماء) ، حصرمۀ قلم، تراشیدن خامه را، حصرمۀ حبل، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ مَ)
یکی حصرم. یک حبۀ غوره، یک خرمای نارسیده. ج، حصرم
لغت نامه دهخدا
(تَ صَبْ بی)
آمیختن، برکندن پوست درخت، سخت بزه کردن کمان، لحن کردن در کلام. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَرْ ری)
بسیارگویی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ مَ / حَ رَ مَ)
حثربه. (منتهی الارب). گو لب زورین. (مهذب الاسماء). مغاکچۀ لب برین، سطبری لب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از دانۀ انار شیره برآوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
ربما. (منتهی الارب). حارما و حیرما به معنی ربما. (اقرب الموارد). بسا
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیری. دارای 150 تن سکنه میباشد. از رودخانه مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَمْ مُ)
گشن خواه شدن میش و بز و جز آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حریمه
تصویر حریمه
بی روزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرمه
تصویر حرمه
بی بهرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تخت کوچک روی ایوان خانه های روستایی
فرهنگ گویش مازندرانی
ترمه، ابریشهم و کتان زری دوزی شده، نوعی پارچه ی گران بها
فرهنگ گویش مازندرانی
دامی که به آسانی بچه اش را شیر دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
باد کرده، متورم
فرهنگ گویش مازندرانی