جدول جو
جدول جو

معنی حیاتی - جستجوی لغت در جدول جو

حیاتی
اساسی، اصولی، مهم
متضاد: غیرحیاتی، لازم، واجب، ضروری، مربوط به حیات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیاتی
حيويٌّ
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به عربی
حیاتی
Crucial, Vital
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
حیاتی
crucial, vital
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
حیاتی
חשוב , חיוני
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به عبری
حیاتی
cruciaal, vitaal
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به هلندی
حیاتی
entscheidend, vital
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به آلمانی
حیاتی
вирішальний , життєво важливий
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
حیاتی
kluczowy, żywotny
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به لهستانی
حیاتی
关键的 , 生命的
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به چینی
حیاتی
crucial, vital
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
حیاتی
cruciale, vitale
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
حیاتی
crucial, vital
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
حیاتی
สำคัญ , สำคัญ
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به تایلندی
حیاتی
重要な , 重要な
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
حیاتی
krusial, vital
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
حیاتی
महत्वपूर्ण
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به هندی
حیاتی
حیاتی
دیکشنری اردو به فارسی
حیاتی
اہم , حیاتی
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به اردو
حیاتی
গুরুত্বপূর্ণ , গুরুত্বপূর্ণ
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به بنگالی
حیاتی
muhimu
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
حیاتی
решающий , жизненно важный
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به روسی
حیاتی
중요한
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به کره ای
حیاتی
kritik, hayati
تصویری از حیاتی
تصویر حیاتی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حیات
تصویر حیات
حیه ها، زنده ها، مارها، افعی ها، جمع واژۀ حیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیات
تصویر حیات
زیستن، زنده بودن، مقابل ممات، زندگی
فرهنگ فارسی عمید
نعت فاعلی از حتی، بسیار شرب، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب به حصاه
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
صادقی کتابدار در مجمع الخواص او را ذکر کرده است وگوید از اهل مرو بود و به فسق و فجور سخت مایل. از وی پرسیده بودند که چرا اینقدر گناه میکنی ؟ جواب داده بود که برای گناهم جز دوستی امیرالمؤمنین (ع) چیزی را شفیع قرار نخواهم داد. میخواهم ببینم روز قیامت مرا می بخشند یا نه ؟ قصیده سرای خوبی است. او راست:
خدا مرا بوصال تو دلربا برساند
هوای وصل تو دارد دلم خدا برساند.
رجوع به مجمع الخواص و مجالس النفایس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ را / حُ را)
جمع واژۀ حیران. مردان سرگشته. سرکشتگان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیران شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان چنانه بخش شوش شهرستان دزفول. ناحیه ای است، واقع در دشت، گرمسیری و مالاریایی. دارای 350 تن سکنه است. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات دیمی. اهالی به کشاورزی گذران میکنند و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حیات
تصویر حیات
عمر، زیست، زندگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاری
تصویر حیاری
جمع حیران، سرگشتگان، جمع حیران، سرگشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیات
تصویر حیات
((حَ))
زنده بودن، زندگانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیات
تصویر حیات
زندگی
فرهنگ واژه فارسی سره