جدول جو
جدول جو

معنی حکاکه - جستجوی لغت در جدول جو

حکاکه
(حُ کَ)
سوده. (منتهی الارب). سونش. آنچه از سائیدن دوچیز بیکدیگر جدا شود. ریزۀ هر چیز. آنچه بیفتد از سودن چیزی، سرمۀ رمد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حکاکه
(حَکْ کا کَ)
وسوسه. خارخار. ج، حکاکات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
حکاکه
سونش آن چه بیفتد از سودن چیزی کف دریا از آبزیان کف دریا
تصویری از حکاکه
تصویر حکاکه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حکاک
تصویر حکاک
کسی که نوشته یا صورتی را روی نگین یا فلز حک می کند، نگین ساز، مهرساز
فرهنگ فارسی عمید
(حَ کَ)
حساکت. کینه. عداوت. دشمنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ کَ ءَ)
رجوع به حکاءه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَث ثی)
سست رای و بی غیرت گردیدن: رک رکاکهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقص عقل و سست رای گشتن. (از اقرب الموارد). سست شدن سخن و رای. (المصادر زوزنی) ، سست و تنک شدن چیز، رک الشی ٔ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کم شدن، کم شدن دانش و خرد مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به رک ّ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
رکاکه. (منتهی الارب) (آنندراج). زن ناکس و سست رای و بی غیرت. (ناظم الاطباء). رجوع به رکاکه در معنی اسمی شود
لغت نامه دهخدا
(اَکْ کا کَ)
سختی از سختیهای زمانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بزرگ شکم. (ناظم الاطباء) ، رجل اکبد، مرد ستبرمیان گران رفتار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بزرگ میان. (مهذب الاسماء). مرد که میان وی بزرگ باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، رنجور. (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی) ، نام مرغی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَمْ مُ)
بافتن جامه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بافندگی. جولاهی. رجوع به حوک و حیاک شود
لغت نامه دهخدا
(حَیْ یا کَ)
مؤنث حیاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حیاک شود
لغت نامه دهخدا
(حُ ءَ)
کرمی است یا عضایه (؟) سطبر. حکاه. ج، حکا. (منتهی الارب)
رجوع به حکاءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَکْ کا کَ)
کنیزک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَنْ نُ)
رجوع به حکامت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
مغز استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرجت مکاکته، یعنی بیرون آمد مغز آن استخوان. (از اقرب الموارد) ، مکیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَکْ کا)
سوده گر. (مهذب الاسماء) (دهار). حک کننده. بسیار تراشنده، نگین سای. (ربنجنی) (تفلیسی) (منتهی الارب). نگینه سای. مهره سای. (ملخص اللغات). مهرکن. نقاش الخواتیم. (ابن البیطار). ج، حکاکون (مهذب الاسماء) ، حکاکین.
- امثال:
حکاک را به قم آباد چکار.
، که پر خارد. که پر خارش دارد. بیماری خارش و سوزش اعضاء. شیخ الرئیس، در فصل الاوجاع التی لها اسماء، گوید: سبب وجعالحکاک، خلط حریف اومالح. و در شرحی از شروح نصاب آمده است: دردی که با آن خارش در عضو دردناک باشد و صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید: حکاک، الم خارش است. رجوع به وجع شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ حائک. بافندگان. نساجان. جولاهان. جامه بافان. جولاهگان. قوم حاکه و قوم حوکه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
وادیی است در بلاد عذره، و بدانجا وقعه ای یعنی جنگی بوده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ)
نام عشیره ای است از کرد که در کرکوک سکونت دارند. (از تاریخ کرد و پیوستگی نژادی او ص 124)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
ناحیه ای از زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حاکه
تصویر حاکه
جمع حائک، بافندگان دندان
فرهنگ لغت هوشیار
حک کننده، سوده گر، بسیار تراشنده، نگین سای مهر ساز مهر کن، نگینه ساز، کننده، سترنده، خراشنده، خارنده، سوز خارش دردی یا سوزشی که از خاراندن اندام پدید آید، خارش انگیز بسیار حک کننده، آنکه شکل یا نوشته ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند نگین سای مهر کن مهر ساز، دردی که بسبب آن از خاریدن اعضا سوزش بهم رسد، دارویی که موجب تحریک و خارش پوست گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکاکه
تصویر سکاکه
پستی فرومایگی با آرش های سکاک خود رای خود سر مرد، گوش کوچولو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاکه
تصویر حیاکه
بافتن بافندگی جولاهی، خرامیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکیکه
تصویر حکیکه
چیستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکاکی
تصویر حکاکی
کنده کاری عمل وشغل حکاک، دکان حکاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکایه
تصویر حکایه
افسانه داستان سرگذشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساکه
تصویر حساکه
عداوت، کینه، دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاکه
تصویر رکاکه
سستی، بی آبرویی، ناکس، سست رای، بی رگ بدرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حکاکی
تصویر حکاکی
حک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حکاک
تصویر حکاک
((حَ کّ))
کسی که شکل یا نوشته ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند
فرهنگ فارسی معین
کنده کاری، مهرسازی، نگین سازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مهرساز، نگین ساز، نگین گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد